فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مخاطب_خاص
🥺🥺🥺🥺
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
@vlog_ir
یاد باد آن که ز ما وقت سفر یاد نکرد
به وداعی دل غمدیده ما شاد نکرد
آن جوان بخت که میزد رقم خیر و قبول
بنده پیر ندانم ز چه آزاد نکرد
کاغذین جامه به خوناب بشویم که فلک
رهنمونیم به پای علم داد نکرد
دل به امید صدایی که مگر در تو رسد
نالهها کرد در این کوه که فرهاد نکرد
@vlog_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#به_وقت_عاشقی
-وَمَا لَكُم مِّن دُونِ ٱللَّهِ مِن وَلِيّٖ
وَلَا نَصِير..
+و شما را هيچ سرپرست و يارى
جز خدا نيست..🩵
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
@vlog_ir
میگفت..
در شبانه روز یک ربع، ده دقیقه، برای خدا
خلوت کن؛
نیمه شب، نماز هم نمیخواهی بخوانی
نخوان، ولی بنشین و جسم و روح و هستی
خودت را نقد بگذار در مقابل خدا..🌱
@vlog_ir
#سرگذشت_زندگی_اعضا
#تجربه_تلخ_ازدواج_من
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
@vlog_ir
عاشقانه ای برای زندگی
#سرگذشت_زندگی_اعضا #تجربه_تلخ_ازدواج_من یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـ
قسمتدوازدهم
-میگفت :باشه عزیزم بزار من از ماه عسل برگردم تو هم چمدون ماه عسلمونو ببند برگشتم با تو هم ی سفر میریم.
متوجه زن دیگه شدم که دیگه راه برگشتی در کار نبود و خیلی خیلی دیره سریع گفتم کیه پشت خط با کی میخوایی بری سفر بده من گوشی رو ببینم کیه رضا هم از دادن گوشی امتناع کرد هراسون خودمو رسوندم طبقه ی پایین خونه ی پدرشوهرم در و کوبیدم مادرش با تعجب در و باز کرد گفت: چی شده عزیزم گفتم: پسرتون با کسی دیگری قول و قرار میزاره من چند وقتی هست که شک دارم بهش مادر رضا دست پاچه شد داد زد توی راه پله که رضا آخر سر کار خودتو کردی.
برای آروم کردنم خیلی تلاش کرد امامن خیلی گریه کردم رو کردم به پدرشوهرم گفتم من آرزو داشتم که با رضا ازدواج کنم اما شما چیزایی میدونستید که از من مخفی کردیداما من نامزد داشتم همه چی رو به شما توضیح داده بودم شما در حق من خیانت کردید کم کم زبون پدرشوهر باز شد و همه چی رو تعریف کرد که رضا چندین سال هست که درگیر یک زنی هست که به خاطر رضا از شوهرش جدا شده بلکه رضا باهاش ازدواج کنه اما از رضا چندین سال بزرگتره دو سه تا بچه هم ازش باردار شده و کورتاژ کرده چون ما راضی نیستیم اونو بگیره اومدیم شما رو برای رضا انتخاب کردیم تا رضا دست از اون زن بکشه.تازه اونجا متوجه بدبخت شدن خودم شدم که اون شبی که دیدم نیست و رفتم دنبالش توی میدون محل پیداش کردم دیدم از باجه تلفن حرف میزد اون زمان خانمه بیمارستان بوده و کورتاژ کرده تا بچه ی رضا رو بندازه.
چقدر احساس حقارت و پشیمونی کردم اینقدر به خودم فحش و فضیحت دادم که عاشق یک مرد هرزه شدم که برای من ارزشی قائل نیست حتی الان سر زندگی خودشه اما تمام توجهش به اون خانمه با هر بدبختی بود با خودم گفتم راه برگشتی به خونه ی پدرمو ندارم با هزار تا التماس شماره تلفن اون خانم رو از مادرشوهرم گرفتم تا با اون خانم صحبت کنم بلکه دست از سر رضا برداره که منم بتونم زندگی کنم.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff
عاشقانه ای برای زندگی
بلیط را به طرف ابوالفضل گرفته بود، دیگر نگاهم نمیکرد و از لرزش صدایش پیدا بود پای رفتنم تمام تنش را
تا بیمارستان به جای او هزار بار مُردم و زنده شدم تا بدن نیمهجانش را به اتاق عمل بردند و تازه دیدم بیمارستان #روضه مجسم شده است. جنازه مردم روی زمین مانده و گریه کودکان زخمی و مادرانشان دل سنگ را آب میکرد.
چشمم به اشک مردم بود و در گوشم صدای سعد میآمد که به بهانه رهایی مردم #سوریه مستانه نعره میزد :«بالرّوح، بالدّم، لبیک سوریه!» و حالا مردم سوریه تنها قربانیان این بدمستی سعد و همپیالههایش بودند.
کنار راهروی بیمارستان روی زمین کِز کرده بودم و میترسیدم مصطفی مظلومانه #شهید شود که فقط بیصدا گریه میکردم.
ابوالفضل بالای سرم تکیه به دیوار زده و چشمان زیبایش از حال و روز مردم رنگ #خون شده بود که به سمتش چرخیدم و با گریه پرسیدم :«زنده میمونه؟»
از تب بیتابیام حس میکرد دلم برای مصطفی با چه ضربانی میتپد که کنارم روی زمین نشست و به جای پاسخ، پرسید :«چیکارهاس؟»
تمام استخوانهایم از ترس و غم میلرزید که بیشتر در خودم فرو رفتم و زیرلب گفتم :«تو #داریا پارچه فروشه، با جوونای شیعه از حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) دفاع میکردن!»
از درخشش چشمانش فهمیدم حس دفاع از #حرم به کام دلش شیرین آمده و پرسیدم :«تو برا چی اومدی اینجا؟»
طوری نگاهم میکرد که انگار هنوز عطش دو سال ندیدن خواهرش فروکش نکرده و همچنان تشنه چشمانم بود که تنها پلکی زد و پاسخ داد :«برا همون کاری که سعد ادعاش رو میکرد!»
لبخندی عصبی لبهایش را گشود، طوری که دندانهایش درخشید و در برابر حیرت نگاهم با همان لحن نمکین طعنه زد :«عین آمریکا و اسرائیل و عربستان و ترکیه، این بنده خداها همهشون میخوان کنار مردم سوریه مبارزه کنن! این #تکفیریهام که میبینی با خمپاره و انتحاری افتادن به جون زن و بچههای سوریه، معارضین صلحجو هستن!!!»
و دیگر این حجم غم در سینهاش جا نمیشد که رنگ لبخند از لبش رفت و غریبانه شهادت داد :«سعد ادعا میکرد میخواد کنار مردم سوریه مبارزه کنه، ولی ما اومدیم تا واقعاً کنار مردم سوریه جلو این حرومزادهها #مقاومت کنیم!»
و نمیدانست دلِ تنها رها کردن مصطفی را ندارم که بلیطم را از جیبش درآورد، نگاهی به ساعت پروازم کرد و آواری روی سرش خراب شد که دوباره نبودنم را به رخم کشید :«چقدر دنبالت گشتم زینب!»
از #حسرت صدایش دلم لرزید، حس میکردم در این مدتِ بیخبری از خانواده، خبر خوبی برایم ندارد و خواستم پی حرفش را بگیرم که نگاه برّاق و تیزش به چشمم سیلی زد.
خودش بود، با همان آتشی که از چشمان سیاهش شعله میکشید و حالا با لباس سفید پرستاری در این راهرو میچرخید که شیشه وحشتم در گلو شکست.
نگاهش به صورتم خیره ماند و من وحشتزده به پهلوی ابوالفضل کوبیدم :«این با تکفیریهاس!» از جیغم همه چرخیدند و بسمه مثل اسفند روی آتش میجنبید بلکه راه فراری پیدا کند و نفهمیدم ابوالفضل با چه سرعتی از کنارم پرید.
دست بسمه از زیر روپوش به سمت کمرش رفت و نمیدانستم میخواهد چه کند که ابوالفضل هر دو دستش را از پشت غلاف کرد.
مچ دستانش بین انگشتان برادرم قفل شده بود و مثل حیوانی زوزه میکشید، ابوالفضل فریاد میزد تا کسی برای کمک بیاید و من از ترس به زمین چسبیده بودم.
مردم به هر سمتی فرار میکردند و دو مرد نظامی طول راهرو را به طرف ما میدویدند. دستانش همچنان از پشت در دستان ابوالفضل مانده بود، یکی روپوشش را از تنش بیرون کشید و دیدم روی پیراهن قرمزش کمربند #انفجاری به خودش بسته که تنم لرزید.
ابوالفضل نهیب زد کسی به کمربند دست نزند، دستانش را به دست مرد دیگری سپرد و خودش مقابل بسمه روی زمین زانو زد.
فریاد میزد تا همه از بسمه فاصله بگیرند و من میترسیدم این کمربند در صورت برادرم منفجر شود که با گریه التماسش میکردم عقب بیاید و او به قصد باز کردن کمربند، دستش را به سمت کمر بسمه برد.
با دستانم چشمانم را گرفته و از اضطراب پَرپَر شدن برادرم ضجه میزدم تا لحظهای که گرمای دستش را روی صورتم حس کردم.
با کف دستانش دو طرف صورتم را گرفت، با انگشتانش #اشکهایم را پاک کرد و با نرمی لحنش نازم را کشید :«برا من گریه میکنی یا برا این پسره که اسکورتت میکرد؟»
چشمانش با شیطنت به رویم میخندید، میدید صورتم از ترس میلرزد و میخواست ترسم تمام شود که دوباره سر به سر حال خرابم گذاشت :«ببینم گِل دل تو رو با پسر #سوری برداشتن؟ #ایران پسر قحطه؟»
با نگاه خیسم دنبال بسمه گشتم و دیدم همان دو مرد نظامی او را در انتهای راهرو میبرند. همچنان صورتم را نوازش میکرد تا آرامم کند و من دیگر از چشمانش شرم میکردم که حرف را به جایی دیگر کشیدم :«چرا دنبالم میگشتی؟»...
https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff
اگرچه عقل هزاران بار
به من سپرد که دل مَسپار
منِ لجوج چرا اصرار
به آزمون و خطا دارم...؟!
@vlog_ir
گر ز بَرت جدا شوم
یا ز غمت رها شوم
خودت بگو کجا روم؟!
بیتو بسر نمیشود
@vlog_ir