فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#به_وقت_عاشقی
[ اللّٰهُمَ إِجعَل فِی قُلوبِنَا سُرُوراَ.. ]
خدایا شادی را در قلب هایمان
قرار بده..🌱
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
@vlog_ir
-قَالَ إِنَّما أَشکوبَثِّی وَ حُزنی إِلَی اللهِ
غمگین که میشوی،حواست باشد
خدا برای شنیدنِ غم هایت شنواتریناست..
ببین چه قشنگ میگه:
رازهایت پیشِ من جایشان امن است🤍🌱
@vlog_ir
عاشقانه ای برای زندگی
ابوالفضل از خستگی نفس کم آورده و دلش از غصه غربت #سوریه میسوخت که همچنان میگفت :«از هر چهار تا مرز
مصطفی در حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بود و صدای تیراندازی از تمام شهر شنیده میشد.
ابوالفضل مرتب تماس میگرفت هر چه سریعتر از #داریا خارج شویم، اما خیابانهای داریا همه میدان جنگ شده و مردم به #حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام) پناه میبردند.
مسیر خانه تا حرم طولانی بود و مصطفی میترسید تا برسد دیر شده باشد که سیدحسن را دنبال ما فرستاد. صورت خندان و مهربان این جوان #شیعه، از وحشت هجوم #تکفیریها به شهر، دیگر نمیخندید و التماسمان میکرد زودتر آماده حرکت شویم.
خیابانهای داریا را به سرعت میپیمود و هر لحظه باید به مصطفی حساب پس میداد چقدر تا حرم مانده و تماس آخر را نیمه رها کرد که در پیچ خیابان، سه نفر مسلّح راهمان را بستند.
تمام تنم از ترس سِر شده بود، مادر مصطفی دستم را محکم گرفته و به خدا التماس میکرد این #امانت را حفظ کند.
سیدحسن به سرعت دنده عقب گرفت و آنها نمیخواستند این طعمه به همین راحتی از دستشان برود که هر چهار چرخ را به #گلوله بستند. ماشین به ضرب کف آسفالت خیابان خورد و قلب من از جا کنده شد که دیگر پای فرارمان بسته شده بود.
چشمم به مردان مسلّحی که به سمتمان میآمدند، مانده و فقط ناله مادر مصطفی را میشنیدم که خدا را صدا میزد و سیدحسن وحشتزده سفارش میکرد :«خواهرم! فقط صحبت نکنید، از لهجهتون میفهمن #سوری نیستید!»
و دیگر فرصت نشد وصیتش را تمام کند که یکی با اسلحه به شیشه سمت سیدحسن کوبید و دیگری وحشیانه در را باز کرد. نگاه مهربانش از آینه التماسم میکرد حرفی نزنم و آنها طوری پیراهنش را کشیدند که تا روی شانه پاره شده و با صورت زمین خورد.
دیگر او را نمیدیدم و فقط لگد وحشیانه #تکفیریها را میدیدم که به پیکرش میکوبیدند و او حتی به اندازه یک نفس، ناله نمیزد.
من در آغوش مادر مصطفی نفسم بند آمده و رحمی به دل این حیوانات نبود که با عربده درِ عقب را باز کردند، بازویش را با تمام قدرت کشیدند و نمیدیدند زانوانش حریف سرعت آنها نمیشود که روی زمین بدن سنگینش را میکشیدند و او از درد و #وحشت ضجه میزد.
کار دلم از وحشت گذشته بود که #مرگم را به چشم میدیدم و حس میکردم قلبم از شدت تپش در حال متلاشی شدن است.
وحشتزده خودم را به سمت دیگر ماشین میکشیدم و باورم نمیشد اسیر این #تروریستها شده باشم که تمام تنم به رعشه افتاده و فقط #خدا را صدا میزدم بلکه #معجزهای شود که هیولای تکفیری در قاب در پیدا شد و چشمانش به صورتم چسبید.
اسلحه را به سمتم گرفته و نعره میزد تا پیاده شوم و من مثل جنازهای به صندلی چسبیده بودم که دستش را به سمتم بلند کرد.
با پنجههای درشتش سرشانه مانتو و شالم را با هم گرفت و با قدرت بدنم را از ماشین بیرون کشید که دیدم سیدحسن زیر لگد این وحشیها روی زمین نفسنفس میزند و با همان نفس بریده چشمش دنبال من بود.
خودش هم #شیعه بود و میدانست سوری بودنش شیعه بودنش را پنهان میکند و نگاهش برای من میلرزید مبادا زبانم سرم را به باد دهد.
مادر مصطفی گوشه خیابان افتاده و فقط ناله #یاالله جانسوزش بلند بود و به هر زبانی التماسشان میکرد دست سر از ما بردارند.
یکیشان به صورتم خیره مانده بود و نمیدانستم در این رنگ پریده و چشمان وحشتزده چه میبیند که دیگری را صدا زد. عکسی را روی موبایل نشانش داد و انگار شک کرده بود که سرم فریاد کشید :«اهل کجایی؟»
لب و دندانم از ترس به هم میخورد و سیدحسن فهمیده بود چه خبر شده که از همان روی خاک صدای ضعیفش را بلند کرد :«خاله و دختر خالهام هستن. لاله، نمیتونه حرف بزنه!»
چشمانم تا صورتش دوید و او همچنان میگفت :«داشتم میبردمشون دکتر، خالهام مریضه.» و نمیدانم چه عکسی در موبایلش میدید که دوباره مثل سگ بو کشید :«#ایرانی هستی؟»
یکی با اسلحه بالای سر سیدحسن مراقبش بود و دو نفر، تن و بدن لرزانم را به صلّابه کشیده بودند و من حقیقتاً از ترس لال شده بودم که با ضربان نفسهایم به گریه افتادم.
مادر مصطفی خودش را روی زمین به سمت پایشان کشید و مادرانه التماس کرد :«دخترم لاله! اگه بترسه، تشنج میکنه! بهش رحم کنید!» و رحم از #روح پلیدشان فرار کرده بود که به سرعت برگشت و با همان ضرب به سرش لگدی کوبید که از پشت به زمین خورد.
بهنظرم استخوان سینه سیدحسن شکسته بود که به سختی نفس میکشید و با همان نفس شکسته برایم سنگ تمام گذاشت :«بذارید خاله و دخترخالهام برن خونه، من میمونم!» که #اسلحه را روی پیشانیاش فشار داد و وحشیانه نعره زد :«این دختر ایرانیه؟»...
https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff
تخم بلدرچین برای زنان باردار فوق العادست❗️
تخم بلدرچین سرشار از امگا3 است که برای رشد مغز وهوش جنین عالیه
سایرخواص:
⇠ کاهش کلسترول بد
⇠ مقاومت کلی بدن
⇠ افزایش اشتها
⇠ تنظیم خواب
@vlog_ir
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نامزدی
✅نامزدی یکی از مراحل مهم زندگیه که دو نفر فرصت دارن همدیگرو بهتر بشناسن، ارزشها و اهداف زندگی مشترکشون رو با هم سازگار کنن و برای آینده مشترک آماده بشن.
📌 این دوره میتونه یکی از شیرینترین و حساسترین دورههای زندگی زوجین باشه.
✅شیرین از این جهت که فرصتیه برای آمادگی برای زندگی مشترک و یادگیری درباره همدیگه و حساس از این جهت که دختر و پسر باید حواسشون باشه کار رو تموم شده ندونن و با این حساب که هنوز با طرف مقابل تو آشنایی هستن این مرحله رو به آرامی و قدم به قدم پیش ببرن....
✍به نظرتون چه چارچوبهایی باید تو دوره نامزدی رعایت بشه🌸🌱
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
@vlog_ir
خواص زرشک...
زرشک تقویت کننده سیستم ایمنی بدن حاوی مقادیري ویتامینC ،تصفیه کننده خون و تنظیم کننده فشارخون و پایین آورنده چربی خون می باشد.
@vlog_ir
#سرگذشت_زندگی_اعضا
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
عاشقانه ای برای زندگی
#سرگذشت_زندگی_اعضا یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
قسمت۱
ما تو روستا زندگی می کردیم.بابام اوایل تو همون روستا یه مغازه در و پنجره سازی ( جوشکاری) داشت.کم کم دست و بالش بازتر شد برای خانم های روستامون قالی میزد.مامانمم هم قالی داشت.
روز به روز وضع مالی بابام بهتر میشد و سرشناس تر.برای روستاهای اطراف خودمون هم قالی میزد و چون اوستا کار خوب و خوش اخلاقی بود موقع پایین اومدن قالی انعام خوبی به خانم های بافنده میداد همه دوست داشتن برای بابام قالی ببافند.
تا اینکه کم کم کلا شغل جوشکاری رو کنار گذاشت و رفت تو کار فرش.هم دستبافت هم ماشینی.به خاطر همین تغییر شغل مجبور شدیم از روستا به شهر بریم.بابام با رفیقاش یه حجره تو بازار گرفت و مشغول به کار شد.منم تو روستا با چند بار رفوزه شدن تا کلاس پنجم درس خونده بودم،آخه اصلا به درس خوندن علاقه ای نداشتم و بسیار بازیگوش بودم و همیشه شاگرد آخر بودم.
خلاصه...اومدیم شهر.سال اولی بابام یه خونه اجاره کرد.ولی سال بعدش یه خونه بزرگ خرید با یه حیاط درندشت.همون سال دوم منو فرستاد آرایشگری، یاد بگیرم.دوتا کوچه بالاتر خونمون بود.تو همون مسیر رفت و آمد.یه پسری منو دیده بود که بعدا فهمیدم،استاد آرایشگرم زندایی همین پسر هستند.منم ازش بدم نیومده بود.
هر روز زنگ میزد آرایشگاه تلفنی با من حرف میزد.رشته عمران میخوند دانشگاه شریف تهران و خونه عموش سکونت داشت.زنعموش خیلی دوست داشت خواهر خودش رو بگیره واسش.
اون زمان ها واسه اینکه دختر بپسندن برای پسراشون میومدن تو خیاطی ها و آرایشگاه ها ، هر خواستگاری میومد اول لیلا رو میپسندیدن خوشگل بود.دومین دختر من بودم.وقتی استادم دید من خواهان دارم زود به پسر خواهرشوهرش خبر داد.اونم بهم پیغام داد که تا درسش تموم نشده من ازدواج نکنم و به پاش بمونم ،گفتم" دست من نیست " آخه، بابام
همه کاره ست گوش به حرف من نمیده.
اونم دید که من از دستش خواهم رفت مادرش و زنداییش( استادم) را فرستاد خواستگاری. ( البته ناگفته نمونه مادره پسره راضی نبود چون یه پسر بزرگتر داشت و اصولا اول باید اونو زن میداد) تو خواستگاری مادرش جوری حرف زد که بابام بهش برخورد و گفت کلا دختر شوهر نمیدم.
پسره شروع کرد زنگ زدن خونمون یبار با بابام حرف میزد و التماس میکرد.یبار با داداشم.من ۱۵ ساله بودم و داداشم ۱۷ ساله داداشم دوسال ازم بزرگتر بود ولی منطقی و خوب بود.بابام بدجور ناراضی بود به این ازدواج منم لج کردم و دوتا بسته از قرصهای مامانم را یکجا خوردم.خیلی کم یادم میاد صبحش مامانم اومد صدام کرد یه کوچولو بیدار میشدم دوباره چشام روی هم میرفت.مامانم بالاسرم گریه میکرد که بچه ام چی شده.داداش آخریم ۴ ماهه بود فکر کنم اون موقع.ما ۶ تا بچه بودیم.چهار دختر و دو پسر.خلاصه بابام منو سریع میرسونه دکتر.
توی مطب، دکتر مامان و بابام رو بیرون کرد و ازم پرسید قرص خوردی؟ گفتم آره.گفت چند تا؟ گفتم دوتا بسته.گفت برای چی؟؟ گفتم یکی رو دوست دارم بابام اجازه نمیده باهاش ازدواج کنم.بعدش منو بیرون کرد و مامانم رو خواست بره اتاق.بابام هم بیرون بچه کوچیک رو بغل گرفته بود.دکتر جریان قرص خوردن منو به مامانم میگه و مامانم میگه باباش راضی نیست.دکترم پیشنهاد میده که پس سریع شوهرش بدید.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff
May 11
15.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#نکات_آشپزی #تزیین_سالاد
ماست وخیار دورنگ مجلسی😆👌
🍓مواد لازم:
ماست
خیار
پونه کوهی
گرانول موسیر (اختیاری)
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
@vlog_ir
🍏کمک به درمان عفونت مجاری ادرار
یک قاشق چای خوری تخم گشنیز را به مدت چند دقیقه در یک فنجان آب بجوشانید، سپس اجازه دهید خنک شود، آن را صاف کنید و روزی دو بار از این ترکیب بنوشید.
@vlog_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نوشابه علاوه بر مضراتِ زیادی، که داره
قَد رو میخوره، یعنیکه جلویرشد
قد رو میگیره، چرا؟ چونکه مانع جذبِ
کلسیم و کوتاهیقد میشه، خواهشاً یک
بار هم"که شده مصرفشو قطعکنید"😍
@vlog_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سخن_امامان
بفرستین برا جناب همسر😎😎
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
@vlog_ir
👼بانوان بخوانند😑😀
🍓زنانی که هر هفته ۲ بار میوه هایی مانند شاتوت یا توت فرنگی را در برنامه غذایی روزانه خود قرار می دهند دیرتر با مشکل فراموشی و کاهش توانایی های ذهنی مواجه می شوند.🍓
@vlog_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#همسرانه
زمانی که با لحن صمیمی و محترمانه با همسر صحبت میکنیم، او احساس میکند که شنوندهایم و احترام میگذاریم. این نوع ارتباط باعث ایجاد اتصال عمیقتری میان ما میشود و احساس ارامش و امنیت در رابطه را تقویت میکند. همچنین، لحن مثبت و دوستانه میتواند محیطی موثر برای حل مشکلات و بحثها فراهم کند، زیرا هر دو طرف احساس میکنند که در یک فضای باز و پذیرایی هستند.
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
@vlog_ir
ترکیبِ جینهمیشه پرطرفدار بودهوحالا
که پاییز اومده کتِ تک میشه یک
مکملخوب براشخوب اگه میخواینکه
متفاوتباشید"باید رنگ کت با شلوارت"
کاملا فرقداشته باشه یک تیشرتِ
نازک نیز زیر کت پوشید👖👚
@vlog_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نکات_آشپزی
دلیلشو میدونید ایاااا🤨🤨🤨
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
@vlog_ir
مصرفِ روغنِ کنجد، از بیماریهای مانندِ
رماتیسمـ و التهاب مفاصلجلوگیری
میکنه و یک منبع غنیاز اسیدهایچربِ
غیر اشباعشده است. که در زناناز پوک
شدن "استخوان جلوگیریمیکنه"🌻
@vlog_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خانوم_خونه
تو اگه مراقب خودت نباشی، مادر و همسر و فرزند خوبی هم نمیتونی باشی. پیشنهاد می کنم:
🔹برای کارها از اطرافیانت کمک بخواه
🔹دربارهی احساسات و هیجانات با اطرافیان حرف بزن و گاهی برای کودکت با زبان ساده توضیح بده که تو چه شرایطی هستی.
🔹پیادهروی یا یوگا کن و اگر میتونی حتما یک ورزش رو بطور مستمر انجام بده.
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
@vlog_ir
چسبیکه برای چسباندنمژه مصنوعیدر
همه جا استفاده میشه. علتِ ایجادِ
عوارضحاد چشمیمانند کم بیناییو گاه
نابیناییاست"و علاوه بر ریزشمژههای"
_طبیعی، باعث عفونت نیز میشه"👱♀
@vlog_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#فرزند_پروری #مادرانه
تو اگه مراقب خودت نباشی، مادر و همسر و فرزند خوبی هم نمیتونی باشی. پیشنهاد می کنم:
🔹برای کارها از اطرافیانت کمک بخواه
🔹دربارهی احساسات و هیجانات با اطرافیان حرف بزن و گاهی برای کودکت با زبان ساده توضیح بده که تو چه شرایطی هستی.
🔹پیادهروی یا یوگا کن و اگر میتونی حتما یک ورزش رو بطور مستمر انجام بده.
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
@vlog_ir
لباس تنگ باعث ایجادِ اختلالدر جریانِ
خونمیشه و فشار به اعصابِ پا و
احساسکوفتگی، نفخ، عفونتِ ادراریدر
خانمها، خارشِپوست"رشد قارچپوست"
و حتیسرطانسینه میشه 👌
@vlog_ir
#به_وقت_عاشقی
-إِنَّهُمْ يَرَوْنَهُ بَعِيداً..
که دیگران ظهورش را دور میبینند
و ما نزدیک میبینیم..💚
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
@vlog_ir
-إِنْ يَنْصُرْكُمُ اللَّهُ فَلَا غَالِبَ لَكُمْ
اگر خدا شما را يارى كند،
هيچ كس بر شما
چيره و غالب نخواهد شد..🤍
@vlog_ir
#سرگذشت_زندگی_اعضا
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
عاشقانه ای برای زندگی
#سرگذشت_زندگی_اعضا یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
قسمت۲
اتفاقا بلافاصله بعد خوب شدنم یه خواستگار میاد. برام که اونم بچه روستا بود ولی از یه روستای دیگه بود از روستای خودمون نبود.. خلاصه بابام هم بدون تحقیقات منو به عقدش در آورد با یه جشن مفصل..
من مخالف بودم ولی کسی به حرف من گوش نمیداد که. تا اینکه جمعه یه پاییز سال ۱۳۷۳ اومدن برای اینکه مهریه قرار بزارن و بحساب مهر برون کنن..
من یه عمو دارم آخوند هست اون سالها هم آخوند خیلی ارج و قرب داشت. با خودم گفتم بزار عموم که بیاد بهش میگم که من راضی نیستم با این آدم ازدواج کنم.. تا اینکه روز جمعه بابام کل فامیلش را دعوت کرده بود اومدن و فامیلای داماد هم اومدن، مامانم شبش کلی میوه شست و تدارک دید.
به آبجی کوچیکم اون روز فکر کنم ۴ سالش بود گفتم آبجی برو تو گوش عمو بگو من کارش دارم بیاد تو آشپزخونه. اونم رفت گفت و عموم اومد داداشم هم اومد..
منو داداشم به عموم گفتیم قضیه چیه. عموم گفت چرا بابات قبول کرد یه آدم تحصیلکرده را رد کنه و یکی که کارگر کارخونه هست را قبول کنه .عموم تعجب کرده بود از اینکار بابام .. بابام را صداش کرد اومد آشپزخونه و گفت برادر این چه کاریه . اون پسر آینده داره ولی این تا آخر عمرش کارگر خواهد بود و هیچ ترقی نمیتونه بکنه. ..
بابای منم لجباز بود خیلی گفت نخیر من دختر به کسی نمیدم که باباش معتاده و مادرش قالیچه میبافه خرج شکم بچهاش را میده و حتی پول ندارند انگشتر بخرن ،دختر منو نشون کنن برای پسرشون. ولی اینا تو روستا زمین دارن و املاک دارن وووو وضعشون خوبه. عموم هم گفت متاسفانه همهچیز را توی پول میبینی ؟؟؟
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شاملو تو یکی از نامههاش به آیدا میگه:«من با تو، انسانی را که هرگز در زندگیِ خود نیافته بودم، پیدا کردم»و چقدر قشنگه یکی بیاد تو زندگیت که حس کنی کلِ عمرش، دنبالِ آدمی شبیه تو بوده ...
@vlog_ir