#به_وقت_عاشقی
آستان رضایم خدا جدا نکند
من و جدایی از این آستان خدا نکند..♥️
+حرم علی بن موسی الرضا(ع)
به یاد اهالی پناه حرم🌱
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
@vlog_ir
-یَا مَأویٖ قُلُوبَ المُتَعِبین..
خدایا آنکه پناه جوید در پناه توست
و من به تو پناه آورده ام..🤍
@vlog_ir
#سرگذشت_زندگی_اعضا
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
عاشقانه ای برای زندگی
#سرگذشت_زندگی_اعضا یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
قسمت۸
منم گفتم خیلی خب بابا کارش یه لوله رنگ مشکی و یه اکسیدان هست دیگه.رفتیم خونه دوستم سر راهم رنگ مشکی خریدیم و رفتیم اونجا برام مشکی کرد. مامانم آبجیم را فرستاد خونه دوستم دنبالم.تو راه که با آبجیم برمیگشتیم آبجیم گفت انقدر مامان ازت پیش بابا بد گفت که بابا جعبه آرایشت را آورد تو حیاط و انداخت تو باغچه و تمام رژ لب و لوازم آرایشهات پاشیدن بیرون . گفت همه را برام جم کرده .. وقتی رسیدیم خونه از ترس بابام جستم توی حمام .که بابام طاقت نیاورد و اومد پشت در حمام و گفت پدرت را در میارم و حق نداری دیگه آرایش کنی و تو هنوز دختر خونه منی و حق نداری دست تو صورتت ببری تا بری خونه شوهرت..
دختر همسایه روبرویمون زایمان کرده بود من با مامانم رفتیم خونشون برای جشن زایمانش. موقعی که برگشتیم خونه، داداشم گفت که شوهرت زنگ زده بود. منم هنوز چادرم دور کمرم بود گوشی را برداشتم و زنگ زدم خونه خواهرش که باهاش حرف بزنم و گفت بهم که شب ساعت ۸ تا ۹ میاد پیشم. گفتم باشه.
یهو مامانم اومد تو اتاق و دید که من دارم با تلفن حرف میزنم. آخ آخ چیکار کرد. یهو شروع کرد و گفت صبر میکردی چادرت را در بیاری بعدش تلفن بزنی و شب دعوتش کنی و فلان. بابام هم که ماشین را پارک کرده بود اون موقع وارد خونه شد و فهمید چی شده. دوتا زد تو سر و صورت من و گفت ما هر چی سعی میکنیم این پسره نیاد اینجا تو زنگ میزنی که بیاد. پس خوب شد ما شوهرت دادیم وگرنه معلوم نیست برای شوهر سر از کجا در میآوردی و این حرفا . منم کلی گریه کردم و رفتم لباسام و عوض کردم و صورتم و شستم اشکم بند نمیومد. ناراحتی اینم داشتم که حالا شوهرم میاد مشخص نباشه گریه کردم خب زشته. تا اینکه دو ساعت بعد مامانم صدام کرد و گفت پاشو املت درست کن برای شام . رفتم شام درست کردم و اومدم رفتم تو اتاق بازم اشکم بند نمیومد اصلا.. تا اینکه شوهرم اومد و گفت چته چرا گریه کردی ؟؟ گفت نکنه برای اینکه من شبا میام اینجا بابات میگه چرا؟؟ روم نشد حقیقت را بگم، گفتم نه بابا من با آبجیم حرفم شده..اونشب نموند و رفت.یبار دیگم مامانم بد جور روی مخم بود که نباید شوهرت بیاد اینجا و زشته میرید تو اتاق پیش هم میخوابید.. منم انقدر دیگه بهم فشار اومده بود که تا مامانم رفت بیرون تلفن را برداشتم و زنگ زدم به خاله ام و گفتم خاله جون من روم نمیشه به شوهرم بگم که نیاد اینجا
مامان ، بابام خیلی دارن بهم فشار میارن که نیاد اینجا.میشه بی زحمت شما بهش بگی که دیگه برای خوابیدن نیاد اینجا! و شماره محل کارش را دادم به خاله ام
همون روز عصر خواهرش زنگم زد و گفت تو میدونی داداش چش شده؟
امروز خیلی عصبانی بود . منم خودم را زدم به اون راه و گفتم نمیدونم.. از اون طرفم مادر شوهرم اذیتم میکرد.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سیاست_زنانه
کپش پایین👇👇👇👇
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
@vlog_ir
عاشقانه ای برای زندگی
#سیاست_زنانه کپش پایین👇👇👇👇 یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـ
برای همسرت مادری نکن!
اینو زیاد شنیدی ها..بیا من بهت بگم چطور دقیق این کار رو نکنی!
عزیزم، خانم قشنگم...
مدام تماس نگیر! هی نگو بدون تو می میرم! وای..از استرس مردم تو نیومدی زود! چه قدر من غصه تو رو بخورم! تو منو پیر کردی!!!🤨😫
👇👇👇
اینا دیالوگ های مادرهاست! نه تو بانوجان! 🙊🙊❌❌
غذاشو نمیخوره دو بار بهش جدی تذکر بده....غذا رو میزه....
دوست دارم با هم بخوریم. 😍😊
نیومد خودت بخور! نگو بدون تو هیچی از گلوم پایین نمیره!
من چکار کنم بدون توووو!🫤🫠
بدبخت میشی... ویتامینهای بدنت کم میشه، اگه فلان چیز و نخوری!
اینهمه مکالمات یک مادره و تو مادرش نیستی و همسرشی!🤬
هر زمان که نشسته... مدام نپرس ازش.... که چی میخوای برات بیارم یا اگر بیماره مدام دور و ورش نپلک!❌
تلاش کن که توی ساعتهای مشخصی بهش توجه نشون بدهی!🫣
بههیچعنوان رفتارهای مادرانه مثل قربون صدقهی الکی نگو!
یا هی مدام نگو مواظب خودت باش بجای مواظب خودت باش... بگو به سلامت! 😊
میدونم که موفق میشی! 😊
میدونم که اینبار که بری بیرون حتماً اتفاقای خوبی برات میفته!😊
به امید اینکه باخبر خیلیخوب برگردی! ایشالله که شاد باشی!😃👌
بههیچعنوان از جمله مواظب خودت باش استفاده نکن که احساس ضعف به همسرت می ده. ❌
در واقع نباید اجازه بدی اون بفهمه تو محتاج اونی! و حال روحیت متصل به کارهایی هست که اون انجام میده.
مثلا قهر کنه و غذا نخوره تو عصبانی
میشی یا می ریزی به هم! که این طوری نقطه ضعف هاتو می فهمه و به موقعش ازارت میده!🥲
نذار اون بعد مادرانه تو رو فعال کنن که اگه این کار رو کنی...باهات لجبازی های بچگانه هم میکنند و فک میکنن مثل مادرشون هر کاری باهات کنند هستی!!!😔😔😔اگه شریک عاطفیت مدام قهر میکنه، بدون مادری نه معشوقه براش!
@vlog_ir
عاشقانه ای برای زندگی
ساکت بودم و از نفس زدنهایم وحشتم را حس میکرد که به سمتم چرخید، هر دو دستم را گرفت تا کمتر بلرزد و
از اینهمه دستپاچگی، مادرش خندید و ابوالفضل دیگر دلیلی برای پنهانکاری نداشت که با نمک لحنش پاسخ داد :«داداش من دارم میرم تو راحت حرفاتو بزنی، تو کجا میخوای بیای؟»
از صراحت شوخ ابوالفضل اینبار من هم به خنده افتادم و خنده بیصدایم مقاومت مصطفی را شکست که بیهیچ حرفی سر جایش نشست و میدیدم زیر پردهای از خنده، نگاهش میدرخشد و بهنرمی میلرزد.
مادرش به بهانه بدرقه ابوالفضل بهزحمت از جا بلند شد، با هم از اتاق بیرون رفتند و دیگر برنگشت.
باران #احساسش به حدی شدید بود که با چتر پلکم چشمانم را پوشاندم و او ساده شروع کرد :«شاید فکر کنید الان تو این وضعیت نباید این خواسته رو مطرح میکردم.»
و من از همان سحر #حرم منتظر بودم حرفی بزند و امشب قسمت شده بود شرح #عشقش را بشنوم که لحنش هم مثل دلش برایم لرزید :«چند روز قبل با برادرتون صحبت کردم، گفتن همه چی به خودتون بستگی داره.»
نگاهش تشنه پاسخی به سمت چشمه چشمانم آمد و من در برابر اینهمه احساسش کلمه کم آورده بودم که با آهنگ آرمشبخش صدایش جانم را نوازش داد :«همونجوری که این مدت بهم اعتماد کردید، میتونید تا آخر عمر بهم #اعتماد کنید؟»
طعم #عشقش به کام دلم بهقدری شیرین بود که در برابرش تنها پلکی زدم و او از همین اشاره چشمم، پاسخش را گرفت که لبخندی شیرین لبهایش را ربود و ساکت سر به زیر انداخت.
در این شهر هیچکدام آشنایی نداشتیم که چند روز بعد تنها با حضور ابوالفضل و مادرش در دفتر #رهبری در زینبیه عقد کردیم.
کنارم که نشست گرمای شانههایش را حس کردم و از صبح برای چندمین بار صدای تیراندازی در #زینبیه بلند شده بود که دستم را میان انگشتانش محکم گرفت و زیر گوشم اولین #عاشقانهاش را خرج کرد :«باورم نمیشه دستت رو گرفتم!»
از حرارت لمس احساسش، گرمای #عشقش در تمام رگهایم دوید و نگاهم را با ناز به سمت چشمانش کشیدم که ضربهای شیشههای اتاق را در هم شکست.
مصطفی با هر دو دستش سر و صورتم را پوشاند و شانههایم را طوری کشید که هر دو با هم روی زمین افتادیم.
بدنمان بین پایههای صندلی و میز شیشهای سفره #عقد مانده بود، تمام تنم میان دستانش از ترس میلرزید و همچنان رگبار #گلوله به در و دیوار اتاق و چهارچوب پنجره میخورد.
ابوالفضل خودش را از اتاق کناری رسانده و فریاد #وحشتزدهاش را میشنیدم :«از بیرون ساختمون رو به گلوله بستن!» مصطفی دستانش را روی سر و کمرم سپر کرده بود تا بلند نشوم و مضطرب صدایم میکرد :«زینب حالت خوبه؟»
زبانم به سقف دهانم چسبیده و او میخواست بدنم را روی زمین بکشد که دستان ابوالفضل به کمک آمد. خمیده وارد اتاق شده بود و شانههایم را گرفت و با یک تکان از بین صندلی تا در اتاق کشید.
مصطفی به سرعت خودش را از اتاق بیرون کشید و رگبار گلوله از پنجرههای بدون شیشه همچنان دیوار مقابل را میکوبید که جیغم در گلو خفه شد.
مادر مصطفی کنار دیگر کارکنان دفتر #رهبری گوشه یکی از اتاقها پناه گرفته بود، ابوالفضل در پناه بازوانش مرا تا آنجا برد و او مادرانه در آغوشم کشید.
مصطفی پوشیده در پیراهن سفید و کت و شلوار نوک مدادی #دامادیاش هراسان دنبال اسلحهای میگشت و چند نفر از کارکنان دفتر فقط کلت کمری داشتند که ابوالفضل فریاد کشید :«این بیشرفها دارن با #مسلسل و دوشکا میزنن، ما با کلت چیکار میخوایم بکنیم؟»
روحانی مسئول دفتر تلاش میکرد ما را آرام کند و فرصتی برای آرامش نبود که تمام در و پنجرههای دفتر را به رگبار بسته بودند.
مصطفی از کنار دیوار خودش را تا گوشه پنجره کشاند و صحنهای دید که لبهایش سفید شد، به سمت ابوالفضل چرخید و با صدایی خفه خبر داد :«اینا کیِ وقت کردن دو طرف خیابون رو با سنگچین ببندن؟»
من نمیدانستم اما ظاهراً این کار در جنگ شهری #دمشق عادت #تروریستها شده بود که جوانی از کارمندان دفتر آیه را خواند :«میخوان راه کمک ارتش رو ببندن که این وسط گیرمون بندازن!»
و جوان دیگری با صدایی عصبی وحشیگری ناگهانیشان را تحلیل کرد :«هر چی تو حمص و حلب و دمشق تلفات میدن از چشم #رهبری ایران میبینن! دستشون به #حضرت_آقا نمیرسه، دفترش رو میکوبن!»
سرسام مسلسلها لحظهای قطع نمیشد، میترسیدم به دفتر حمله کنند و تنها #زن جوان این ساختمان من بودم که مقابل چشمان همسر و برادرم به خودم میلرزیدم.
چشمان ابوالفضل به پای حال خرابم آتش گرفته و گونههای مصطفی از #غیرت همسر جوانش گُر گرفته بود که سرگردان دور خودش میچرخید.
از صحبتهای درگوشی مردان دفتر پیدا بود فاتحه این حمله را خواندهاند که یکیشان با #تهران تماس گرفت و صدایش را بلند کرد :«ما ده دیقه دیگه بیشتر نمیتونیم #مقاومت کنیم!»...
https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff
تنها بودن افتضاح است. ولی تنهایی را به بودن
با کسی که باعث میشود احساس وحشتناکی داشته باشم ترجیح میدهم.
@vlog_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اونجا که صائب تبریزی میگه:
من آن شکسته بنایم درین خراب آباد
که در خرابی من ناز میکند سیلاب.
@vlog_ir
«نگذار غم به قسمتی از قلبت که قبل تر ها گفته
بودی متعلق به من است رخنه کند
بگذار خانه ام تا ابد سبز بماند.»🤍🍃
@vlog_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نکات_آشپزی
با اين ٨ ترفند يه قيمه ي خوشمزه درست كن🤌🏻😍
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
@vlog_ir
خودت باش!
حتی اگر نظر کسی را جلب نکردی
همین کافی است که از خودت راضی باشی
زمانی که به خودت اعتماد داشته باشی
زیبا ترینی.
@vlog_ir
درسِ امروز؛
با کودکان وارد بحث نشوید،
حتی اگر از شما بزرگتر باشند!
@vlog_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ازدواج #فرزند_پروری
⁉️ از سن بلوغ تا ازدواج، چه طوری به فرزندم کمک کنم
که بتونه راحتتر قوای خودش رو مدیریت کنه؟
✅ حجتالاسلام مهکام:
🔹 برای فرزندت شمارش معکوس ازدواج بذار!
⭕️ شما موافقید؟
❓به نظرتون چه طوری میشه ازدواج زودهنگام داشت؟
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
@vlog_ir
عقل می گوید فراموشی
دل می گوید دوست داشتن
و من در این میان
خوب می دانم
نه می توان فراموش کرد
و نه می توان دوست نداشت !
تنها باید
صبور بود و صبوری کرد...
@vlog_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#فرزند_پروری
تک فرزندی یا چند فرزندی؟ کدامیک بهتر است!
مزایا و معایب تک فرزندی چیست؟
مزایا و معایب چند فرزندی چیست؟
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
@vlog_ir
13.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#به_وقت_عاشقی
-یارَبِّ الفَلَق
اَعوذُبِکَ مِن شَرِّ مَا خَلَق..
+خدایا..!
پناه بر تو از تمام بدی ها..🤍
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
@vlog_ir
-اللَّهُمَّ انتَ كَشَّافُ الكَربِ وَالبَلوَى
خدایا تو برطرف کننده سختیها و
حوادث ناگواری..✨
@vlog_ir
#سرگذشت_زندگی_اعضا
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
عاشقانه ای برای زندگی
#سرگذشت_زندگی_اعضا یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
قسمت۹
تا میرفتم روستا نمیشد یشب بدون درد سر،، سر کنیم میومد میگفت پدرت باید به پسر من رسیدگی کنه .زیر بال و پرش را بگیره اول زندگیتون، پدرت خیلی باید هواتون را داشته باشه کل حرف مادر شوهرم پول بود و پول که بابای من باید کمک میکرد.
دیگه نمیدونست که بابا و مادر من حتی برای یشب خوابیدن پسرشون تو خونشون مشکل دارن..
خلاصه این فشارهای خانواده ها و بیشتر خانواده خودم ماهم به مشکل خوردیم و کلی فاصله بین ما افتاد و اختلاف بین منو همسرم افتاد. البته همسرم هم آدم درست و حسابی نبود یه بچه ننه، لوس، تا امروز که ۲۳ سالش بود اصلا کار نکرده بود و دیپلم گرفته بود و رفته بود سربازی و برگشته بود و زنش داده بودن..
تو دوران عقد که یکسال بود ۶ ماه اول سرکار بود و بعد ۶ ماه اومد بیرون .که سر بیرون اومدنش از کارخونه هم داستانی داشتیم ...
خلاصه به هر مصیبتی بود دوران عقد ما تموم شد و یه جشن گرفتیم و رفتیم سر خونه و زندگیمون. خانواده شوهرم خیلی آدمهای مال پرستی بودن و کلی تحقیق کرده بودن که بابای من تاجر فرش هست و وضع مالی خوبی داره دختر گرفته بودن به این امید که خانواده دختره پسر لوس و تنبل اونا را ساپورت کنه. غافل از اینکه بابای من همچین آدمی نبود که بیخودی پول مفت به کسی بده ..
اونام که اینا فهمیده بودن دیگه اینقدری گیر نمیدادن که بابام باید کمکتون کنه و فلان .
اینم بگم که بابای خودم هم چند سالی بود که افتاده بود تو کار تریاک کشیدن....
منم میخواستم برم سر زندگیم شوهرم که آدم بد جنس و آب زیر کاهی بود از همه کارای بابام سر در آورده بود و موقع رفتن سر خونه زندگیمون من یبار با همسرم دعوام شد و از اونجای که میدونستم آدمهای پول پرستی هستن دست گذاشتم روی نقطه ضعفش و گفتم بابام همه جهازم را نداد و گفت همسرت لیاقت اینهمه جهاز را نداره که بهت بدم و نصف جهازم را کنار گذاشته برای اون یکی آبجیم..
همسرم هم که کینه بابام را داشت بیشتر کینه اش را برداشت و رفته بود پاسگاه مواد مخدر و بابام را لو داده بود . حتی روز عروسیمون از پاسگاه اومده بودن که بابام را ببرن و وقتی دیده بودن خونمون عروسی هست و صدای بزن و بکوب میاد برگشته بودن و فرداش اومدن و بابام را بردند..
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff
برنج برای افزایش انرژی بدن
✓ برنج دارای کربوهیدرات می باشد که به تامین انرژی اندامهای مختلف بدن کمک کرده و برای کسانی که فعالیتهای فکری و ذهنی زیادی انجام میدهند بسیار مفید است
@vlog_ir
عاشقانه ای برای زندگی
از اینهمه دستپاچگی، مادرش خندید و ابوالفضل دیگر دلیلی برای پنهانکاری نداشت که با نمک لحنش پاسخ داد
مرد میانسالی از کارمندان دفتر، گوشی را از دستش کشید و حرفی زد که دنیا روی سرم شد :«یا اینجا همهمون رو سر میبرن یا #اسیر میکنن! یه کاری کنید!»
دستم در دست مادر مصطفی لرزید و نه تنها دستم که تمام تنم تکان خورد و حال مصطفی را بههم ریخت که رو به همان مرد نهیب زد :«نمیبینی زن و مادرم چه حالی دارن؟ چرا بیشتر تنشون رو میلرزونی؟»
ابوالفضل تلاش میکرد با موبایلش با کسی تماس بگیرد و کارمند دفتر اختیار از دستش رفته بود که در برابر نهیب مصطفی گوشی را سر جایش کوبید و فریاد کشید :«فکر میکنی سه ماه پیش چجوری ۴۸ تا زائر #ایرانی رو تو مسیر زینبیه دزدیدن؟ هنوزم هیچکس ازشون خبر نداره!»
ابوالفضل موبایل را از کنار گوشش پایین آورد و بیتوجه به ترسی که به دل این مرد افتاده بود، رو به مصطفی صدا رساند :«بچهها تا سر خیابون رسیدن، ولی میگن جلوتر نمیتونن بیان، با تک تیرانداز میزنن.»
مصطفی از حال خرابم انگار تب کرده بود که کتش را از تنش بیرون کشید و روی صندی انداخت، چند قدم بین اتاق رژه رفت و ابوالفضل ردّ تیرها را با نگاهش زده بود که مردّد نتیجه گرفت :«بنظرم طبقه سوم همین خونه روبرویی هستن.»
و مصطفی فکرش را خوانده بود که در جا ایستاد، به سمتش چرخید و سینه سپر کرد :«اگه یه آرپیجی باشه، خودم میزنم!»
انگار مچ دستان #مردانهاش در آستین تنگ پیراهن گیر افتاده بود که هر دو دکمه سردست را با هم باز کرد و تنها یک جمله گفت :«من میرم آرپیجی رو ازشون بگیرم.»
روحانی دفتر محو مصطفی مانده و دل من و مادرش از نفس افتاد که جوانی از کارمندان ناامیدانه نظر داد :«در ساختمون رو باز کنی، تک تیرانداز میزنه!»
و ابوالفضل موافق رفتن بود که به سمت همان جوان رفت و محکم حرف زد :«شما کلتت رو بده من پوشش میدم!»
تیرها مثل تگرگ به قاب فلزی پنجرهها و دیوار ساختمان میخورد و این رگبار گلوله هرلحظه شدیدتر میشد که جوان اسلحه را کف دست ابوالفضل قرار داد.
مصطفی با گامهای بلندش تا پشت در رفت و طنین طپش قلب عاشقم را میشنید که به سمتم چرخید، آسمان چشمان روشنش از #عشق ستاره باران شده بود و با همان ستارهها به رویم چشمک میزد.
تنها به اندازه یک نفس نگاهم کرد و ندید نفسم برایش به شماره افتاده که از در بیرون رفت و دلم را با خودش برد. یک اسلحه برای ابوالفضل کم بود که به سمت نفر بعدی رفت و او بیآنکه تقاضا کند، کلتش را تحویل داد.
دلم را مصطفی با خودش برده و دیگر با دلی که برایم نمانده بود برای ابوالفضل بال بال میزدم که او هم از دست چشمانم رفت.
پوشیده در پیراهن و شال سپیدم همانجا پای دیوار زانو زدم و نمیخواستم مقابل اینهمه غریبه گریه کنم که اشکهایم همه #خون میشد و در گلو میریخت، چند دقیقه بیشتر از مَحرم شدنمان نگذشته و دامادم به #قتلگاه رفته بود.
کتش هنوز مقابل چشمانم مانده و عطر شیرین لباسش در تمام اتاق طنازی میکرد که کولاک گلوله قلبم را از جا کَند.
ندیده تصور میکردم مصطفی از ساختمان خارج شده و نمیدانستم چند نفر او را هدف گرفتهاند که کاسه #صبرم شکست و همه خون دلم از چشمم فواره زد.
مادرش سرم را در آغوشش گرفته و حساب گلولهها از دستم رفته بود که میان گریه به #حضرت_زینب (علیهاالسلام) التماس میکردم برادر و همسرم را به من برگرداند.
صدای بعضی گلولهها تک تک شنیده میشد که یکی از کارمندان دفتر از گوشه پنجره سرک کشید و از هنرنمایی ابوالفضل با دو اسلحه به وجد آمد :«ماشاءالله! کورشون کرده!»
با گریه نگاهش میکردم بلکه خبری از مصطفی بگوید و ظاهراً مصطفی در میدان دیدش نبود که بهسرعت زیر پنجره نشست و وحشتزده زمزمه کرد :«خونه نیس، لونه زنبوره!»
خط گلولهها دوباره دیوار و پنجره ساختمان را هدف گرفته و حس میکردم کار مصطفی را ساختهاند که باز به جان دفتر #رهبری افتادهاند و هنوز جانم به گلو نرسیده، مصطفی از در وارد شد.
هوا گرم نبود و از گرمای جنگ، از میان مو تا روی پیشانیاش عرق میرفت، گوشهای از پیراهن سفیدش از کمربند بیرون آمده و سراسیمه نفسنفس میزد.
یک دستش آرپیجی بود و یک سمت لباسش همه غرق خاک که خمیده به سمت پنجره رفت. باورم نمیشد دوباره قامت بلندش را میبینم، اشکم از هیجان در چشمانم بند آمده و او بیتوجه به حیرت ما، با چند متر فاصله از پنجره روی زمین زانو زد.
آرپیجی روی شانهاش بود، با دقت هدفگیری میکرد و فعلاً نمیخواست ماشه را بکشد که رو به پنجره صدا بلند کرد :«برید بیرون!»...
https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff
جلوگیری از ریزش مو
یک ق.غ گل ختمی را با یک لیوان آب مخلوط کرده و در صورت تمایل با عسل شیرین میل کنید
@vlog_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ازدواج #زندگی_مشترک
❌ شناخت کامل وجود نداره !
.
انتخاب همسر، یکی از مهم ترین و سرنوشت سازترین انتخاب زندگی هر فرد است😍
برای انتخاب همسر شناخت کامل همسر از اهمیت ویژه ای برخوردار است 💫
اساساً فرایند شناخت کامل همسر و هم زبانی و تفاهم با او، پروسه ای طولانی دارد🫠
و مراحل تکمیلی آن در ایام پس از ازدواج (بین 6 ماه تا 3 سال پس از ازدواج وتشکیل خانواده) اتفاق می افتد 💓
و در آن مدت نباید به انتظار معجزه نشست، چون ازدواج با برخی افراد ریسک بسیار زیادی دارد 💫
و از آغاز آشنایی قابل پیش بینی است و صرف ابراز علاقه یا... چیزی را عوض نمی کند.
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
@vlog_ir
کاش یکی مثل شاملو اینجوری قلب آدمو لمس کنه:
قلب من به این امید میتپد که تو هستی
تویی وجود دارد
که من میتوانم آن را ببینم
او را ببوسم
او را در آغوش خود بفشارم
و او را احساس کنم ♥️
@vlog_ir