🍃🍃🍃🍃🍂🍃
#ایلای
هر چی بیشتر فکر میکردم بیشتر گیج میشدم چیکار کنم
و تنها چیزی که میدونستم این بود تحمل مواد فروشی ابراهیم مثل تحمل زن دومش دردناکه ک قلبمو میسوزونه...
رفتم پایین و خونه ثریا رو مرتب کردم
دوباره به واحد خودمون برگشتم و ناهار بار گذاشتم
نمیدونستم تو بیمارستان چه خبر هست
تنها شماره ای که داشتم شماره ابراهیم بود که جوابی نمی داد
دلم به شور افتاده بود
تلویزیون باز کردم و از آنجایی که تمام شب رو تقریباً بیدار بودم خیلی زود خوابم برد
خوابی عمیق
ای کاش که نمیخوابیدم
صدای باز شدن در رو شنیدم
ولی خوابم به قدری سنگین شده بود که نمی تونستم چشمامو باز کنم
دلم می خواست این کارو بکنم ولی خیلی سخت بود
د برای همین هم به خوابیدن ادامه دادم
همچنان صداهای آروم آروم به گوشم میرسید ولی اهمیتی نمی دادم
با صدای ابراهیم از خواب بیدار شدم
چشمامو آروم آروم باز کردم و به دو چشم برزخی و عصبانی ابراهیم که درست صورتش نزدیک صورتم کرده بود نگاه کردم
به یکباره از خواب پریدم و گفتم
_تو اومدی
ابراهیم با دندان های قفل شده گفت
_ آره اومدم باهات اتمام حجت کنم
این حرفو که زد یک چیز خیلی داغ وحشتناکی زیر دستم درست زیر انگشت شصتم احساس کردم
ابراهیم با یک دست دست دیگرم و با پاهاش باهامو قفل کرده بود
و یک چیز داغ رو کف دستم گذاشته بود
از انتهای حنجره ام داده بلندی کشیدم
احساس کردم قلبم سوخت
ابراهیم از پشت دندانهای قفل شده اش گفت
_ برای اولین و آخرین بار بهت میگم
کاری به کار من نداشته باش
به خاطر داد و هوار های توی س لی طه پدر من تا دم مرگ رفت
حالا از این به بعد
دهن گشادتو می بندی و هیچ کاری به کار من نخواهی داشت وگرنه خودم میکشمت الای
دیگه حوصله منو سر بردی
دستها و پاهامو ول کرد
با چشمهای اشکی به دستی که انگار قلبم بود و به شدت میزد نگاه کردم
ابراهیم با دسته ی یک قاشق به کف دستم داغ گذاشته بود
آنهم چه داغی
داشتم از سوزش و درد میمردم
تا میتوانستم دادکشیدم گریه کردم
ابراهیم وقتی که داشت از در خارج میشد گفت
_ هر چقدر میخوای گریه کن داد بزن هیشکی دیگه توی خونه نیست
میرم بیمارستان تا من میام فکراتوبکن
یا خفه میشی از این به بعد حرفی نمیزنی یا گور خودتو کندی
رفت و در را کوبید
نفسم داشت بند می اومد از بس که جیغ کشیده بودم و گریه کرده بودم
ابراهیم رفته بود و باز هم توی خونه تنها بودم
با گریه مامانو صدا میکردم
_آخ مامان آخ
_مردم مامان کجایی
پا شدم و مثل دیووانه ها این ور اون ور میرفتم و زیر لب میگفتم
خدا منو بکش خدا یه مرگ بده راحتم کن
بعد جیغ کشیدم و با گریه میگفتم
باباااااا...ببا منو ببر
اگه مشتاقی داستان زیبای الای رو بخونی یا اگه خوندی و دلت میخاد دوباره بخونی بیا لینک زیر
روزی ۴ پارت داریم
کانالمون مذهبی هستش
ꕥ࿐❤️🕊
https://eitaa.com/joinchat/255787356Cbbf20b395b