زنی که تنش رولایقه لباس خوب نمیدونه
مردش هم اونولایق نمیبینه مردها دوست دارن زنشون از هر لحاظ از بقیه زنها سرترباشه چون اینویه جوری سربلندی برای خودشون میدونن
@vlog_ir
عاشقانه ای برای زندگی
آینه چشمان سیدحسن را حریری از اشک پوشانده و دیگر برای نجاتم التماس میکرد :«ما اهل #داریا هستیم!» و
عقب ماشین من و مادرش در آغوش هم از حال رفته و او تا #حرم بیصدا گریه میکرد. مقابل حرم که رسیدیم دیدم زنان و کودکان آواره #داریا در صحن حرم پناه گرفته و حداقل اینجا خبری از #تروریستها نبود که نفسم برگشت.
دو زن کمی جلوتر ایستاده و به ماشین نگاه میکردند، نمیدانستم مادر و خواهر سیدحسن به انتظار آمدنش ایستادهاند، ولی مصطفی میدانست و خبری جز پیکر بیسر پسرشان نداشت که سرش را روی فرمان تکیه داد و صدایش به هقهق گریه بلند شد.
شانههایش میلرزید و میدانستم رفیقش #فدای من شده که از شدت شرم دوباره به گریه افتادم. مادرش به سر و صورتم دست میکشید و عارفانه دلداریام میداد :«اون حاضر شد فدا شه تا #ناموسش دست دشمن نیفته، آروم باش دخترم!»
از شدت گریه نفس مصطفی به شماره افتاده بود و کار ناتمامی داشت که با همین نفسهای خیس نجوا کرد :«شما پیاده شید برید تو #صحن، من میام!»
میدانستم میخواهد سیدحسن را به خانوادهاش تحویل دهد که چلچراغ اشکم شکست و نالهام میان گریه گم شد :«ببخشید منو...» و همین اندازه نفسم یاری کرد و خواستم پیاده شوم که دلواپس حالم صدا زد :«میتونید پیاده شید؟»
صورتم را نمیدیدم اما از سفیدی دستانم میفهمیدم صورتم مثل مرده شده و دیگر #خجالت میکشیدم کسی نگرانم باشد که بیهیچ حرفی در ماشین را باز کردم و پیاده شدم.
خانوادههای زیادی گوشه و کنار صحن نشسته و من تنها از تصور حال مادر و خواهر سیدحسن میسوختم که گنبد و گلدستههای بلند حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) در گریه چشمانم پیدا بود و در دلم خون میخوردم.
کمر مادرش را به دیوار سیمانی صحن تکیه دادم و خودم مثل جنازه روی زمین افتادم تا مصطفی برگشت. چشمانش از شدت گریه مثل دو لاله پر از #خون شده بود و دلش دریای درد بود که کنارمان روی سر زانو نشست و با پریشانی از مادرش پرسید :«مامان جاییت درد میکنه؟»
و همه دلنگرانی این مادر، #امانت ابوالفضل بود که سرش را به نشانه منفی تکان داد و به من اشاره کرد :«این دختر رنگ به روش نمونده، براش یه آبی چیزی بیار از حال نره!» چشمانم از شرم اینهمه محبت بیمنت به زیر افتاد و مصطفی فرصت تعارف نداد که دوباره از جا پرید و پس از چند لحظه با بطری آب برگشت.
در شیشه را برایم باز کرد و حس کردم از سرانگشتانش #محبت میچکد که بیاراده پیشش درددل کردم :«من باعث شدم...»
طعم تلخ اشکهایم را با نگاهش میچشید و دل او برای من بیشتر لرزیده بود که میان کلامم عطر عشقش پاشید :«سیده سکینه شما رو به من برگردوند!»
نفهمیدم چه میگوید، نیمرخش به طرف حرم بود و حس میکردم تمام دلش به سمت حرم میتپد که رو به من و به هوای #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) عاشقانه زمزمه کرد :«یک ساله با بچهها از #حرم دفاع میکنیم، تو این یکسال هیچی ازشون نخواستم...»
از شدت تپش قلب، قفسه سینهاش میلرزید و صدایش از سدّ بغض رد میشد :«وقتی سیدحسن گوشی رو قطع کرد، فهمیدم گیر افتادین. دستم به هیچ جا نمیرسید، نمیدونستم کجایید. برگشتم رو به حرم گفتم سیده! من این یکسال هیچی ازتون نخواستم، ولی الان میخوام. این دختر دست من امانته، منِ #سُنی ضمانت این دختر #شیعه رو کردم! آبروم رو جلو شیعههاتون بخر!» و دیگر نشد ادامه دهد که مقابل چشمانم به گریه افتاد.
خجالت میکشید اشکهایش را ببینم که کامل به سمت #حرم چرخید و همچنان با اشکهایش با حضرت درددل میکرد. شاید حالا از مصیبت سیدحسن میگفت که دوباره نالهاش در گلو شکست و باران اشک از آسمان چشمانش میبارید.
نگاهم از اشک مصطفی تا گنبد حرم پر کشید و تازه میفهمیدم اعجازی که خنجرشان را از تن و بدن لرزانم دور کرد، کرامت #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بوده است، اما نام ابوجعده را از زبانشان شنیده و دیگر میدانستم عکس مرا هم دارند که آهسته شروع کردم :«اونا از رو یه عکس منو شناختن!» و همین یک جمله کافی بود تا تنش را بلرزاند که به سمتم چرخید و سراسیمه پرسید :«چه عکسی؟»
وحشت آن لحظات دوباره روی سرم خراب شد و نمیدانستم این عکس همان #راز بین مصطفی و ابوالفضل است که به سرعت از جا بلند شد، موبایلش را از جیبش در آورد و از من فاصله گرفت تا صدایش را نشنوم، اما انگار با ابوالفضل تماس گرفته بود که بلافاصله به من زنگ زد.
به گلویم التماس میکردم تحمل کند تا بوی خون دل زخمیام در گوشش نپیچد و او برایم جان به لب شده بود که اکثر محلههای شهر به دست #تکفیریها افتاده بود، راه ورود و خروج #داریا بسته شده و خبر مصطفی کارش دلش را ساخته بود...
https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff
هر کسی به اندازه ای که ما را دوست دارد باید ذهن و دلمان را اشغال کند نه به اندازه ای که ما دوستش داریم...!
@vlog_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#عشق_مذهبی
همینقدر ساده ، همینقدر زیبا 🍃
.
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
@vlog_ir
عاشق کسانی باشید که شما را دیدند
وقتی برای هرکس دیگری ناپیدا بودید !
@vlog_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کوچک کردنشکم با کلم 🥦
کلمیک سمزدایقویاستسمزادییاولین
راه برایاز بینبردنچربیهایِدور
شکماست کلم این هدفرا نشانهمیگیره
با افزودنکلم"به رژیمغذاییخودمیشه"
از تشکیلچربیها جلوگیریکرد
@vlog_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ازدواج
✅هر فردی ممکنه در یک سنی تصمیم به ازدواج بگیره، زندگی و آینده خودش رو با فرد دیگری شریک بشه، این تصمیم بزرگ براساس باورها و انتظارات هر فردی با فرد دیگه فرق میکنه....
📌اینکه هر کسی چه معیارها و ملاکهایی رو در نظر میگیره کاملا بسته به اولویت افراد داره...
✅دخترا و پسرای جوون باید دقت داشته باشن معیارها و ملاکهای درست رو از طریق آموزشها و مشاورههای پیش از ازدواج یاد بگیرن تا در انتخاب طرف مقابل دچار اشتباه نشن چرا که یک انتخاب اشتباه براساس معیار غلط میتونه منجر به شکست بشه....
✍ به نظر شما چه معیارهای درست و یا نادرست دیگهای رو میتونیم به این موارد اضافه کنیم؟؟
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
@vlog_ir
#به_وقت_عاشقی
آرزوهات رو فقط به خدای
ابراهیم بگو،
خواسته تو از گلستان کردن آتش
که سخت تر نیست..🤍
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
@vlog_ir
#به_وقت_عاشقی
الا ای آنکه از بالا به مشتاقان نظر داری
مرا بیمار خود کردی و از دردم خبر داری♥️
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
@vlog_ir
-أَدْعُوكَ يَا رَبِّ راهِباً راغِباً
راجِياً خائِفاً..
+تورا می خوانم ای پروردگارم
در حال هراس و اشتیاق و امید و بیم..🤍
@vlog_ir
-امیرالمؤمنینعلیهالسلام:
اگر خود را به خدا سپردی ایمان را
درک میکنی..🌱
@vlog_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ازدواج
اگر تنها به زیبایی و موقعیت اقتصادی در ازدواج اهمیت داده شود و اخلاق و ارزشهای دیگر نادیده گرفته شود، این میتواند منجر به رابطههای ناپایدار، افزایش اختلافات و افت شادی روانی و روابط خانوادگی بیثبات شود.اگر زمینه روابط فقط بر پایه مادیات ساخته شود، ممکنه به مشکلاتی مثل کمبود ارتباط عاطفی، عدم توجه به نیازهای روحی و روانی همسران، و کاهش همبستگی خانوادگی منجر بشه..
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
@vlog_ir
#به_وقت_عاشقی
-سَیبعَثُ اللهَ مِن حُزنکَ مُسرّة أَطمَئِن..
+خداوند از شکاف غم شما
شادی میفرستد،مطمئن باشید..♥️
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
@vlog_ir
-اِنَّ اللهَ قَادِرُ عَلَی اَن یُنزِّلَ آیَةً..
+خدا میتونه که معجزه بفرسته؛
پس بیا ناامید نشیم،
بیا نبازیم،بیا خسته نشیم!
باورکن که ما میرسیم..✨
@vlog_ir
#سرگذشت_زندگی_اعضا
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
عاشقانه ای برای زندگی
#سرگذشت_زندگی_اعضا یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
قسمت۵
اونم از ترس اینکه عروسی بهم بخوره اومد. هر چی ما میگفتیم قبول میکردند. آخه خیلی جا رفته بودن خواستگاری و کسی زنش نشده بود.
خیلی قیافه تخمی داشت. قد کوتاه و موهای کم پشت که بقول داداشم میگفت این ۵ سال دیگه مثل برادرش کچل میشه که همینم شد و قرعه به نام من بدبخت افتاد ..
سرتون درد نیارم عروسی سر گرفت. و روزی که من آرایشگاه بودم آبجیم اومد و گفت که اون پسری که منو میخواسته اومده جلو در با چند رفیق دیگه اش سر و صدا راه انداخته که نذاره من زن این بشم..
تا اینکه بابام و عموهام پلیس خبر میکنن و گشت یگان ویژه اومد و درب منزل ما موندن تا منو عقد کردند و خیال همه راحت شد و پلیس ها رفتند
ولی بعدا به گوشم رسید که دختر همسایمون میره سر کوچمون همون روز عروسی من میبینه اون پسری که منو میخواست نشسته روی یه تخته سنگ و سرش را میون دستهاش گرفته و گریه میکنه..
روز عقدم پدر شوهر و مادر شوهرم سرویس طلا را خُردکردند دادند بهم. گوشواره را مادرش داد دستبند را پدرش داد و گردنبند را خود داماد داد.
جاریم هم یه انگشتر داد .
بابای من ولی یه دستنبد بهم داد که اندازه کل پول اون سرویس که داماد خریده بودن تقریبا ارزش داشت. و یه انگشتر مامانم داد و یه انگشتر هم داداشم ...من خیلی سخت گرفتم برای عقدم و گفتم باید حتما فیلمبردار بیارند و گرانترین آرایشگاه اون شهر را رفتم. شهرمون شهرستان هست و کوچیکه و راحت میشه مثلا بهترین آرایشگاه یا بهترین عکاسی یا آموزشگاه را پیدا کرد.
شام هم چلو مرغ دادن و ماشین گل زدن و لباس عروس گرون وووو خلاصه پوستشون را تا تونستم کندم.. ما عقد شدیم و همون شب داماد خونه ما موند. همه رفتن و من شاباش هام را آوردم ببینم چقدره یهو دیدم داماد خود شیرینی کرد و اونم تمام شاباشهاش را از جیب کتش در آورد و ریخت روی پولای من.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff
23.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
12.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#میوه_آرایی
همینقد خوشگل و دلبر پذیرایی کنید😍
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
@vlog_ir
30.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا