شــهــیدانــهـ⃟🌱
🌸🌸🌸🌸🌸 رمان برگرد نگاه کن #پارت43 بعد از سکوت کوتاهی شیشه را بالا کشید و با کمی من و من گفت : –خانم
🌸🌸🌸🌸🌸
💖بگرد نگاه کن 💖
#پارت44
– چه خانواده خوبی، معلومه خیلی هواتون رو دارن.
با گفتن یک ممنون حرف را کوتاه کردم تا او ادامهی حرفی که قبلا میخواست بگوید را بزند.
کمی سرعت ماشین را زیادکرد.
–پس من الان بهترین کاریکه میتونم براتون انجام بدم اینه که زودتر شما رو به مقصد برسونم.
سر به زیر گفتم:
–خیلی ممنون میشم. به پنج دقیقه نکشید که سرعتش را کم کرد.
–اینجا ایستگاه مترو هست. ولی من تا سر خیابون میبرمتون که کمتر پیاده روی کنید و زودتر به خونتون برسید.
نا امیدانه نگاهش کردم.
انگار از حرف زدن منصرف شده بود. شاید هم فکر کرده بود وقت مناسبی نیست تا با آدم گرسنه حرف بزند.
روی این را هم نداشتم که بگویم ادامهی حرفش را بزند.
ماشین متوقف شد. امیرزاده پیاده شد و در سمت مرا باز کرد.
–بفرمایید. ببخشید خیلی دیرتون شد.
من امروز خیلی اذیتتون کردم. از همه چی افتادید.
پیاده شدم.
–من که کاری نکردم. من فقط همراهتون امدم، همهی زحمتها رو دوش شما بود. خیلی لطف کردید.
صاف ایستاد.
–تا باشه از این زحمتها، من سرم درد میکنه واسه اینجور کارا، اگه بازم از این موردا پیش امد، حتما بهم بگید. فقط شرطش اینه که خودتونم همراهم باشید.
رنگ عوض کردن صورتم را حس کردم. یک آن انگار شعلهی آتش روی صورتم گرفتهاند. برای رسوا نشدنم.
کیفم را روی دوشم جابهجا کردم و فوری گفتم:
–با اجازتون من برم. سرش را پایین انداخت.
–اوم، دربارهی حرفی که میخواستم بزنم و نشد، انشاالله تو یه فرصت مناسبتر اگه بشه میخوام که باهاتون حرف بزنم.
من هم سرم را پایین انداختم و برای جلوگیری از لرزش صدایم فقط توانستم بگویم.
–بله، حتما، خداحافظ.
بعد قدمهایم را به طرف خانه تند کردم.
به خانه که رسیدم مادر و نادیا با کمک هم سفره را انداختند.
آب نمک را که قرقره کردم رو به مادر گفتم:
–غذا چیه؟
نادیا همانطور که کنار سفره مینشست زودتر از مادر جواب داد.
–کوکو سیب زمینی. تازه اونم بدون گوجه. من نمیدونم اگه این سیب زمینی و از مامان بگیرن کلا چی میخواد درست کنه، فکر کنم از گشنگی بمیریم.
محمد امین با خنده گفت:
–همیشه پای یک سیب زمینی در میان است.
کنار نادیا نشستم. نگاهی به سفره انداخت.
–البته تخم مرغم نقش مهمی تو زندگی ما داره.
محمد امین این بار صدایش را کلفت کرد.
–همیشه پای سیبزمینی و تخممرغ با هم در میان است.
مادر همانطور که نان را سر سفره میگذاشت گفت:
–مثل این که شماها گشنه نیستین. آدم گشنه سنگم میخوره.
یک کوکو برداشتم و گازش زدم.
–درست مثل من.
–آخه دیگه اونقدر گشنمون شده و همش سیب زمین و مشتقاتش رو خوردیم احساس فامیل بودن با سیب زمینی بهمون دست داده.
محمد امین پرسید.
–فامیل نزدیک یا دور؟مثلا خواهر و برادر یا زن عمو زن دایی؟ مادر خندید و نادیا گفت:
–خواهر دوقلو این طورا، محمد امین ابروهایش را بالا داد تحسین آمیز گفت:
–چه انس و الفتی!
🍁لیلافتحیپور🍁
هر روز یک صفحه قرآن بخوانیم🌿🦋
امروز؛
صفحه ۱۰
سوره مبارکه بقره
🌙توصیه مهم حضرت آیتالله خامنهای:
هر روز حتماً قرآن بخوانید حتّی روزی نیم صفحه، روزی یک صفحه بخوانید، امّا ترک نشود. در دنیای اسلام هیچ کس نباید پیدا بشود که یک روز بر او بگذرد و آیاتی از قرآن را تلاوت نکند.
شــهــیدانــهـ⃟🌱
@westaz_defa
•.↜⃟❤️🩹➺
آشنایِ غریب
امام_صادق علیه السلام فرمودند:
" مهدی، بین مردم رفت و آمد میکند و در بازارها راه میرود و روی فرشهای آنها قدم میگذارد، ولی او را نمیشناسند."
شــهــیدانــهـ⃟🌱
@westaz_defa
امروز با توکل بر خدا و توسل به آقا جان صاحب الزمان -ع- روزمون رو شروع میکنیم🌱🦋
🌿نیت امروز شهید شهید آیت الله بهشتی
ان شالله برکت وجود آقا جان امام مهدی
-ع- و شهیدان عزیز شامل کارهامون بشه 🌼🫀
شــهــیدانــهـ⃟🌱
#Profile | #پروفایل
مانديمدرانتظارِديدار،ایداد
دلهاهمهتنگِتوست،آقابرگرد..♥️
-جمعههایدلتنگی-
شــهــیدانــهـ⃟🌱
@westaz_defa
|#کلامشهدا🌿
کارخاصینیازنیستبکنیم،
کافیهکارهایروزمرهمونرو
بخاطرخداانجامبدیم،
اگرتواینکارزرنگباشی
شکنکنشهیدبعدیتویی..🕊
-شهیدمحمدابراهیمهمت-
شــهــیدانــهـ⃟🌱
@westaz_defa