eitaa logo
شــهــیدانــهـ⃟🌱
1.2هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
3.5هزار ویدیو
56 فایل
• بـســم رب شــهدا🌿💚• 🇵🇸🇮🇷 • _ صحبت های در گوشیتون با شهدا🍃 https://daigo.ir/secret/91804454623 • _ ادمین کانال✒️ @shahidaneh_admin • _ گروه خادمین دخترای شهدایی مون🌙🩷 https://eitaa.com/joinchat/1116276070C5f811282ca
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹تصاویری بازدید فرمانده ارتش از استحکامات مرزی و تیپ‌های هجومی نیروی زمینی🚜✅ @westaz_defa
🗣شنیده شدن صدای انفجار شدید در شرق تل‌آویو @westaz_defa
شــهــیدانــهـ⃟🌱
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖برگرد نگاه کن 💖 #پارت46 فردای آن روز مادر برایمان کباب تابه‌ایی درست کرد. چون پدر خیلی دی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 برگرد نگاه کن 💖 خانم همسایه خودش را میزد و گریه می‌کرد. بدبخت شدم خدا. حالا چیکار کنم. با نگاه کردن به در آپارتمانشان همه‌ی گره های ذهنمان باز شد. از خانه‌شان سرقت شده بود. در آپارتمان را جوری شکسته بودند که دیگر قابل استفاده نبود. مادر پرسید: –کی دزدی شده؟ ما که خونه بودیم چرا صدایی نشنیدیم؟ خانم بهاری در لحظه حالت چهره‌اش تغییر کرد و جدی گفت: –منم همین رو می‌خواستم بپرسم. مگه میشه شما صدایی نشنیده باشید و دزدا تو روز روشن راحت بیان همه چی رو جمع کنن ببرن. شما اصلا متوجه نشید. اصلا غیر ممکنه، محمد امین نگاهی به پنجره‌ی پاگرد انداخت. –الان که شبه، بعد پچ پچ کنان رو به من ادامه داد: –فکر کنم خیلی بهش فشار امده، قاطی کرده. پدر با شوهر خانم بهاری به داخل خانه‌شان رفتند. گفتم: –خانم بهاری، زودتر به پلیس خبر بدید. –آره زنگ زدیم. مادر چادرش را روی سرش مرتب کرد و با خانم بهاری به داخل خانه‌شان رفتند. می‌شنیدم که دلداری‌اش می‌دهد. پدر همراه شوهر خانم بهاری برگشتند. همسایه طبقه‌ی پایین هم بالا امد و وقتی از اوضاع خبر دار شد پرسید: –حالا چیا بردن؟ مرد همسایه نفسش را بیرون داد. –کلا گاوصندوق رو با خودشون بردن. یه گاو صندوق کوچیک داشتیم که طلاهای خانمم و خواهر و مادرم توش بود. اونام از ترس این که دزد بهشون نزنه طلاهاشون رو آورده بودن اینجا تو گاو صندوق ما گذاشته بودن. نامردا همه‌ی خونه رو هم زیر و رو کردن و بهم ریختن تا اگر پولی چیزی جای دیگه داشتیم پیدا کنن. بعد از چند دقیقه ما بچه ها به داخل خانه امدیم. نادیا روسری را از سرش کشید و لپهایش را پر از هوا کرد و در یک لحظه‌ خالی‌شان کرد. –دیدید چطوری حرف میزد؟ نگاهش کردم. چطوری؟ خودش را روی مبل انداخت. –واقعا متوجه نشدی؟ یه جوری حرف میزد انگار ما دزدیدیم. محمد امین خندید و نادیا ادامه داد: –یه جوری گفت مگه میشه شما صدایی نشنیده باشید در لحظه چند تا تهمت رو به ما چسبوند. یعنی هم ما همدست دزدا بودیم هم دروغگوییم. کنارش نشستم. –اون الان حال خوشی نداره، حالا یه چیزی گفته. محمد امین خنده‌اش را کنترل کرد و گفت: –یه جوری عصبی گفت اصلا غیر ممکنه شما متوجه نشید، من به خودم شک کردم. نکنه من دزدیدم حواسم نبوده. نادیا پوزخند زد. –حالا خوبه تو شک کردی، یه جوری با اطمینان گفت مگه میشه، من مطمئن شدم ما دزدیدیم و به روی خودمون نمیاریم. شلیک خنده ی محمد امین فضای خانه را پر کرد. متعجب به نادیا نگاه کردم. از خنده صورتش قرمز شده بود. به خاطر پوست سفیدش با هر واکنشی فوری لپهایش گل می‌انداخت. به زور خنده‌اش را جمع کرد. –خب اگه ما ندزدیدیم، امشب شام چطوری کباب خوردیم. میدونی گوشت کیلو چنده. میدونی واسه پنج نفر کباب پختن چقدر زیاد گوشت میخواد؟ تازه مامان واسه رستا اینا هم فرستاد اونام چهار نفر و نصفی هستن دیگه. میشه تقریبا ده نفر. 🍁لیلافتحی‌پور🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖برگرد نگاه کن 💖 پارت48 محمد امین از خنده خودش را روی زمین انداخت. خود نادیا هم بلند بلند می‌خندید. لبهایم را گاز گرفتم. –هیچ معلوم هست چی‌میگی؟ زشته نادی، این شوخیها رو جلوی مامان و بابا نکنیدا، ناراحت میشن. اینجوری بلند می‌خندید صداتون میره بیرونا، اونوقت فکر می‌کنن ما از این که دزد بهشون زده خوشحالیم. محمد بلند شد و نشست و رو به نادیا گفت: –نادی باور کن اینا بوی کباب از خونه ما شنیدن با خودشون گفتن اینا که همیشه بوی سیب زمینی و اشگنه و دم پختک و دیگه خیلی بخوان به بچه هاشون حال بدن بوی ته چین مرغ میومد. چطور همین امشب که خونه ما رو دزد زده اینا کباب خوردن، در نتیجه کار کارخودشونه، من هم خنده‌ام گرفت و وارد شوخی‌شان شدم. –بعد اونوقت چطوری طلا رو به این سرعت به کباب تبدیل کردیم. همین یکی دو ساعت پیش دزد بهشون زده. –معمای ماجرا همینجاست دیگه، گفتیم به پلیس زنگ بزنن که همینجای معما رو حل کنن خب. هر سه از حرفهای خودمان خندیدیم. با صدای زنگ در محمد بلند شد و در را باز کرد. مادر با عصبانیت وارد شد. –شماها چتونه، صداتون مجتمع رو برداشته، آخه الان وقت مسخره بازیه، اون بدبخت داره میزنه تو سر خودش، اونوقت شما اینجا... با امدن پدر همه ساکت شدند، دیگر کسی حرفی نزد. من و نادیا سر به زیر برای خوابیدن به اتاق رفتیم. –نادی تشک محمد رو ببر بنداز تو راهرو بیا. نادیا تشک و بالش و پتو را به یکباره بیرون از اتاق ریخت و در را بست. با تعجب نگاهش کردم. –چرا اینطوری کردی؟ گفتم ببر تو راهرو. دستش را جلوی دهانش گذاشت و ریز خندید و پچ پچ کنان گفت: –اگه برم قیافش رو ببینم یاد حرفهاش میوفتم دوباره خندم میگیرها. تشکهایمان را پهن کردیم و دراز کشیدیم. نادیا تبلتش را باز کرد و عکس ساچی را نشانم داد. –ببین چه باحال شده، سرم را کج کردم. –کجاش قسنگه؟ چرا اینجوری رنگ کرده، حداقل همه‌ی موهاش رو آبی می‌کرد. اینجوری انگار رنگ دیوار رو ریخته وسط سرش. نادیا عمیق به عکس نگاه کرد. –تلما. سرم را روی بالشت جابجا کردم. –هوم. 🍁لیلافتحی‌پور🍁