🔹تصاویری بازدید فرمانده ارتش از استحکامات مرزی و تیپهای هجومی نیروی زمینی🚜✅
@westaz_defa
شــهــیدانــهـ⃟🌱
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖برگرد نگاه کن 💖 #پارت46 فردای آن روز مادر برایمان کباب تابهایی درست کرد. چون پدر خیلی دی
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 برگرد نگاه کن 💖
#پارت47
خانم همسایه خودش را میزد و گریه میکرد.
بدبخت شدم خدا. حالا چیکار کنم. با نگاه کردن به در آپارتمانشان همهی گره های ذهنمان باز شد.
از خانهشان سرقت شده بود. در آپارتمان را جوری شکسته بودند که دیگر قابل استفاده نبود.
مادر پرسید:
–کی دزدی شده؟ ما که خونه بودیم چرا صدایی نشنیدیم؟
خانم بهاری در لحظه حالت چهرهاش تغییر کرد و جدی گفت:
–منم همین رو میخواستم بپرسم. مگه میشه شما صدایی نشنیده باشید و دزدا تو روز روشن راحت بیان همه چی رو جمع کنن ببرن. شما اصلا متوجه نشید. اصلا غیر ممکنه،
محمد امین نگاهی به پنجرهی پاگرد انداخت.
–الان که شبه، بعد پچ پچ کنان رو به من ادامه داد:
–فکر کنم خیلی بهش فشار امده، قاطی کرده.
پدر با شوهر خانم بهاری به داخل خانهشان رفتند.
گفتم:
–خانم بهاری، زودتر به پلیس خبر بدید.
–آره زنگ زدیم.
مادر چادرش را روی سرش مرتب کرد و با خانم بهاری به داخل خانهشان رفتند. میشنیدم که دلداریاش میدهد.
پدر همراه شوهر خانم بهاری برگشتند.
همسایه طبقهی پایین هم بالا امد و وقتی از اوضاع خبر دار شد پرسید:
–حالا چیا بردن؟
مرد همسایه نفسش را بیرون داد.
–کلا گاوصندوق رو با خودشون بردن. یه گاو صندوق کوچیک داشتیم که طلاهای خانمم و خواهر و مادرم توش بود. اونام از ترس این که دزد بهشون نزنه طلاهاشون رو آورده بودن اینجا تو گاو صندوق ما گذاشته بودن. نامردا همهی خونه رو هم زیر و رو کردن و بهم ریختن تا اگر پولی چیزی جای دیگه داشتیم پیدا کنن.
بعد از چند دقیقه ما بچه ها به داخل خانه امدیم.
نادیا روسری را از سرش کشید و لپهایش را پر از هوا کرد و در یک لحظه خالیشان کرد.
–دیدید چطوری حرف میزد؟
نگاهش کردم.
چطوری؟
خودش را روی مبل انداخت.
–واقعا متوجه نشدی؟ یه جوری حرف میزد انگار ما دزدیدیم.
محمد امین خندید و نادیا ادامه داد:
–یه جوری گفت مگه میشه شما صدایی نشنیده باشید در لحظه چند تا تهمت رو به ما چسبوند. یعنی هم ما همدست دزدا بودیم هم دروغگوییم.
کنارش نشستم.
–اون الان حال خوشی نداره، حالا یه چیزی گفته.
محمد امین خندهاش را کنترل کرد و گفت:
–یه جوری عصبی گفت اصلا غیر ممکنه شما متوجه نشید، من به خودم شک کردم. نکنه من دزدیدم حواسم نبوده.
نادیا پوزخند زد.
–حالا خوبه تو شک کردی، یه جوری با اطمینان گفت مگه میشه، من مطمئن شدم ما دزدیدیم و به روی خودمون نمیاریم.
شلیک خنده ی محمد امین فضای خانه را پر کرد.
متعجب به نادیا نگاه کردم.
از خنده صورتش قرمز شده بود. به خاطر پوست سفیدش با هر واکنشی فوری لپهایش گل میانداخت. به زور خندهاش را جمع کرد.
–خب اگه ما ندزدیدیم، امشب شام چطوری کباب خوردیم. میدونی گوشت کیلو چنده. میدونی واسه پنج نفر کباب پختن چقدر زیاد گوشت میخواد؟ تازه مامان واسه رستا اینا هم فرستاد اونام چهار نفر و نصفی هستن دیگه. میشه تقریبا ده نفر.
🍁لیلافتحیپور🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖برگرد نگاه کن 💖
پارت48
محمد امین از خنده خودش را روی زمین انداخت. خود نادیا هم بلند بلند میخندید.
لبهایم را گاز گرفتم.
–هیچ معلوم هست چیمیگی؟ زشته نادی، این شوخیها رو جلوی مامان و بابا نکنیدا، ناراحت میشن.
اینجوری بلند میخندید صداتون میره بیرونا، اونوقت فکر میکنن ما از این که دزد بهشون زده خوشحالیم.
محمد بلند شد و نشست و رو به نادیا گفت:
–نادی باور کن اینا بوی کباب از خونه ما شنیدن با خودشون گفتن اینا که همیشه بوی سیب زمینی و اشگنه و دم پختک و دیگه خیلی بخوان به بچه هاشون حال بدن بوی ته چین مرغ میومد.
چطور همین امشب که خونه ما رو دزد زده اینا کباب خوردن، در نتیجه کار کارخودشونه،
من هم خندهام گرفت و وارد شوخیشان شدم.
–بعد اونوقت چطوری طلا رو به این سرعت به کباب تبدیل کردیم. همین یکی دو ساعت پیش دزد بهشون زده.
–معمای ماجرا همینجاست دیگه، گفتیم به پلیس زنگ بزنن که همینجای معما رو حل کنن خب.
هر سه از حرفهای خودمان خندیدیم.
با صدای زنگ در محمد بلند شد و در را باز کرد.
مادر با عصبانیت وارد شد.
–شماها چتونه، صداتون مجتمع رو برداشته، آخه الان وقت مسخره بازیه، اون بدبخت داره میزنه تو سر خودش، اونوقت شما اینجا...
با امدن پدر همه ساکت شدند، دیگر کسی حرفی نزد.
من و نادیا سر به زیر برای خوابیدن به اتاق رفتیم.
–نادی تشک محمد رو ببر بنداز تو راهرو بیا.
نادیا تشک و بالش و پتو را به یکباره بیرون از اتاق ریخت و در را بست.
با تعجب نگاهش کردم.
–چرا اینطوری کردی؟ گفتم ببر تو راهرو.
دستش را جلوی دهانش گذاشت و ریز خندید و پچ پچ کنان گفت:
–اگه برم قیافش رو ببینم یاد حرفهاش میوفتم دوباره خندم میگیرها.
تشکهایمان را پهن کردیم و دراز کشیدیم.
نادیا تبلتش را باز کرد و عکس ساچی را نشانم داد.
–ببین چه باحال شده، سرم را کج کردم.
–کجاش قسنگه؟ چرا اینجوری رنگ کرده، حداقل همهی موهاش رو آبی میکرد. اینجوری انگار رنگ دیوار رو ریخته وسط سرش.
نادیا عمیق به عکس نگاه کرد.
–تلما.
سرم را روی بالشت جابجا کردم.
–هوم.
🍁لیلافتحیپور🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖برگرد نگاه کن 💖
پارت49
–اوم. اگه من بخوام با پول تو جیبی خودم موهام رو این رنگی کنم مامان اجازه میده؟ من همهی موهام رو رنگ میکنم که قشنگ هم بشه.
–چرا میخوای این کارو کنی؟
–خب، میخوام ببینم چه شکلی میشم.
–فکر نکنم مامان خوشش بیاد.
اخم کرد.
–خوش به حال ساچی، هر کاری دلش بخواد میتونه انجام بده.
لبخند زدم.
–مگه قراره اون هر کاری میکنه توام انجام بدی؟ اون تو کشوری زندگی میکنه که فرهنگشون، سبک زندگیشون، اعتقاداتشوم با کشور ما خیلی فرق میکنه، تو فقط چهارده سالته، به همهی اینا فکر کن. موضوع اصلا هزینش نیست. گرچه هزینشم چندین برابر پول تو جیبی توئه.
ناراضی گفت:
–ولی من خیلی خوشم میاد.
نیمخیز شدم.
–مگه آدمها از هر کاری خوششون بیاد میتونن انجام بدن؟
منم از خیلی کارا خوشم میاد. ولی انجام دادنش یعنی این که خیلی بی ملاحظه و بی درک هستم.
او هم روی تشکش نیم خیز شد.
–تو چه کارایی دوست داری که نمیتونی انجام بدی؟
–خیلی کارا، ولی نمیشه گفت. شروع به اصرار کردن کرد که بگویم.
–اگر قول بدی بین خودمون میمونه میگم. سرش را به علامت مثبت تکان دادـ
–خب مثلا دلم میخواد همهی حقوقم رو اونجور که دوست دارم خرج کنم، ولی نمیشه، یعنی فعلا شرایطش نیست، از یه طرفم خوشحالم که میتونم به خانوادم کمک کنم.
آهی کشید.
–یه بار یه کلیپ از ساچی دیدم میگفت من هر کاری دلم بخواد میکنم. خوش به حالش اونقدر از کنسرتاش پول درمیاره و اونقدر پولداره که اصلا کسی هم به کارش کار نداره.
بلند شدم نشستم.
–ولی هر کس هر کاری دلش بخواد انجام بده که حق خیلی از آدمها زیر پا له میشه.
–چه ربطی داره.
–خیلی مربوطه، مثلا همین دزدی خونه همسایه،
احتمالا آقا دزده پول نداشته، با خودش گفته خیلی باید کار کنم تا پول زیاد به دست بیارم. پس دلش خواسته بره دزدی، به کسی هم مربوط نیست.
نوچی کرد.
–آخه این با دزدی فرق داره.
–به نظر من که زیاد فرقی نداره، امثال ساچی هم وقت با ارزش میلیونها آدم رو با کاراشون میگیرن بدون این که چیز مفیدی بهشون بدن.
–خب علاقس دیگه، مثل ورزشکارا که هر کدوم به یه رشته ورزشی علاقه دارن.
–خب ورزشکارا چی میدن چی میگیرن؟ وقت میزارن سلامتی میگیرن، واسه کشورشون مدال میگیرن. باعث افتخار مردم میشن، مردمی که برای دیدن بازیهاشون وقت گذاشتن. اما امثال ساچی چی؟ خود تو تو این پنج ماهی که ساچی رو دنبال میکنی و وقت براش میزاری چی ازش گرفتی؟
اصلا خودت رو با پنج ماه پیش مقایسه کن به نظرم یه چیزایی هم ازت کم شده.
فوری پرسید:
–چی کم شده؟
–نشاطت، آسایشت، آرامشت، فکر راحتت.
مدام از این که اون خیلی چیزا داره و تو نداری، خیلی مسافرتها میره تو نمیتونی بری، خیلی کارا میکنه و تو نمیتونی انجام بدی تو فکری و غصه میخوری.
میدونستی ساچی چند وقت پیش خواسته خودکشی کنه.
🍁لیلافتحیپور🍁
به خاطر بی نظمی که در گذاشتن رمان در کانال پیش اومده عذرخواهی می کنم ، ان شاءالله از این به بعد سعی می کنم به موقع بزارم ، مگر اینکه آماده نباشه