eitaa logo
شــهــیدانــهـ⃟🌱
1.2هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
3.5هزار ویدیو
56 فایل
• بـســم رب شــهدا🌿💚• 🇵🇸🇮🇷 • _ صحبت های در گوشیتون با شهدا🍃 https://daigo.ir/secret/91804454623 • _ ادمین کانال✒️ @shahidaneh_admin • _ گروه خادمین دخترای شهدایی مون🌙🩷 https://eitaa.com/joinchat/1116276070C5f811282ca
مشاهده در ایتا
دانلود
15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همزمان با ولادت امیر المومنین علی(ع) و مراسم سالگرد حاج قاسم در کرمان @westaz_defa
♦️شهادت مرزبان درکولاک نوار مرزی بانه 🔹در پی شرایط جوی سخت و کولاک شدید در مناطق مرزی، ستوانیکم رحیم مجیدی مهر (پیل افکن)، مرزبان غیور کهگیلویه و بویراحمدی، در حین انجام مأموریت پایش و حفاظت از نوار مرزی شهرستان بانه در استان کردستان، به درجه شهادت نائل آمد. @westaz_defa
حدیث کسا روز پانزدهم یادتون نره🌿🦋
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
•.↜⃟🕯➺ خوشا به‌حال حاج قاسم که به آرزویش رسید، او شوق شهادت داشت و برای آن اشک می‌ریخت و داغدار رفقای شهیدش بود ! شــهــیدانــهـ⃟🌱 @westaz_defa
•.↜⃟🏆➺ کسی که در مقابل خداوند زانو می‌زند، می‌تواند در برابر هر چیزی ایستادگی کند.! شــهــیدانــهـ⃟🌱 @westaz_defa
🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن از ترس کرونا، چون نادیا همراهم بود سوار مترو نشدیم. مسافت زیادی را پیاده رفتیم و بعد بقیه‌ی مسیر را تاکسی گرفتیم. با پولی که نادیا داشت فقط توانستیم یک بسته بلدرچین و یک کیلو گوشت و چند کیلو سیب بخریم. نادیا با دیدن بلدرچینها پرسید: –هرکس کرونا بگیره باید از اینا بخوره؟ یکی از نایلونها را به دستش دادم. –رستا می‌گفت موقعی که برادر شوهرش مریض شده از اینا براش خریدن. واسه بنیه بدن خوبه. –یعنی منم کرونا بگیرم از اینا برام میخری؟ لبخند زدم. –نه بابا، پولم کجا بود. به نفع خودت بلایی سرت نیاد. به رستا زنگ زدم تا بپرسم آقا رضا چه ساعتی کپسول اکسیژن را می‌فرستد. رستا گفت: –اتفاقا همین الان زنگ زد گفت تا نیم ساعت دیگه میرسن. خیالم راحت شد. به در خانه‌ی ساره که رسیدیم در باز بود و جلوی در یک وسیله‌ای مثل گاری بود. ما همانجا جلوی در ایستادیم. از ترسم نمی‌تواستم زنگ بزنم. نادیا که همان طور با حیرت به اطراف نگاه می‌کرد پرسید: –خونشون اینجاست؟ سرم را به علامت مثبت تکان دادم. دستش را به طرف زنگ برد. –خب زنگ بزن یکی بیاد جلو در دیگه. فوری دستش را کشیدم. –بیا کنار، زنگشون خرابه ممکنه برق بگیرتت. همان لحظه شوهر ساره با دوگونی از خانه خارج شد. قد متوسطی داشت با موهای کم پشت و صورت آفتاب سوخته، تقریبا سی ساله با لباسهایی کهنه و رنگ و رو رفته، قبلا که می‌خواستم سوپ را تحویلش دهم دیده بودمش، گونی‌هایی که دستش بود همانها بود که آن روز در گوشه‌ی حیاط دیده بودم. شوهر ساره با دیدن ما کمی خوش و بش کرد و بعد به وسایلی که در دستمان بود نگاه کرد. قبل از این که او حرفی بزند من زودتر گفتم: –امدیم ملاقات ساره. حالش چطوره؟ گونی‌ها را روی چرخ گذاشت. –دست شما درد نکنه، شرمنده می‌کنید. ساره هم بد نیست. البته زیاد فرقی نکرده. نایلونها را به طرفش گرفتم. –بفرمایید، ببخشید دلم می‌خواست بیام ببینمش ولی... بین حرفم دوید. –شما ببخشید که به خاطر این بیماری لعنتی نمی‌تونم تعارفتون کنم بیایید خونه. خیلی تو زحمت افتادین. نایلونها را گرفت و دوباره تشکر کرد و در ادامه‌ی حرفش را گفت: –آقا مهندس چیکار میکنن؟ حالشون خوبه؟ اون روز خیلی زحمت افتادن. اول متوجه نشدم منظورش از مهندس کیست؟ ولی وقتی ادامه‌ی حرفش را شنیدم فهمیدم امیر زاده را می‌گوید. نادیا با تعجب نگاهم کرد. و من فقط لبخند زدم و او ادامه داد. –واقعا یه انسان واقعیه، اون روز بدون این که از کرونا بترسه امد همه‌ی کارهای من رو انجام داد. خدا خیرش بده، از اون روز نگرانش بودم گفتم نکنه از من گرفته باشه، بخصوص وقتی ساره مریض شد. بعد رویش را برگرداند و چند سرفه کرد. 🍁لیلا فتحی پور🍁
شــهــیدانــهـ⃟🌱
🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن #پارت59 –خاله میخوای بری به جنگ کرونا با ماسک برو، مهدی هم بین حرفش دوید. –خ
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 برگرد نگاه کن 💖 –اگه تو نمی‌تونی من خودم پس‌انداز دارم بهش میدم. نادیا لقمه‌نانی در دهانش گذاشت. –چرا نمی‌تونم. من که لازم ندارم واسه یه کاری می‌خواستم که نشد. بعد رو به من ادامه داد: –تلما بهت میدم اما نه قرض، من خودمم میخوام کمکشون کنم. نمی‌خواد بهم برگردونی بهت زده نگاهش کردم. –مطمئنی؟ با اطمینان سرش را تکان داد. –اتفاقا همین ساچی هم همینو گفت که تو این وضعیت کرونا باید به همدیگه کمک کنیم، منم میخوام کمک کنم. محمد امین پوفی کرد: –ببین کارمون به کجا رسیده ساچی واسه ما شده معلم اخلاق. نادیا اخم کرد. –عیبش چیه؟ –عیبش اینه که همین حرفو تا حالا از آدمهای درست و حسابی زیادی شنیدی ولی انجام ندادی، ولی حالا چون ساچی خانم امر کردن شما با کله انجام میدی. –خب مگه چیه؟ –بچه، نباید الگوی تو اون باشه، الان شاید حرف خوبی بزنه ولی فردا یه کاری میکنه که اگه توام بخوای تکرارش کنی واسه ما اُف داره. بعد چون الگوی توئه تو اصرار داری همون کار رو انجام بدی. نادیا حق به جانب گفت: –نخیرم من حواسم هست هر کاری اون میکنه که کار درستی نیست. –خب اگه خودتم میگی بعضی کاراش اشتباهه پس چرا اینقدر قبولش داری و همش ازش طرفداری می‌کنی؟ احساس کردم کم‌کم می‌خواهد دلخوری پیش بیاید گفتم: –بچه‌ها میشه دیگه بحث نکنید. دور هم نشستیم غذا بخوریم حالا هی بگو مگو کنیدا. می‌خواهید حرف بزنید برید یه گوشه بشینید دوتایی تا شب با هم بحث کنید. محمد امین اعتراض آمیز گفت: –آخه چیکار کنم، دلم براش می‌سوزه هر روز کلی از وقتش رو میزاره ببینه ساچی چیکار می‌کنه. نوچی کردم و گفتم: –ای بابا اصلا این ساچی خانم چی کار کنه، امثال ساچی تو شبکه‌های مجازی پر هستن. هر کدوم هم طرفدارای خودشون رو دارن. مگه قرار اونا هر کاری میکنن بقیه تقلید کنن؟ یا وقتشون رو بزارن ببینن اون چیکار کرده، اون یکی کجا رفته؟ محمد امین با خوشحالی گفت: –آفرین، خب منم همینو میگم دیگه. –خب به کی میگی؟ نادیا که اصلا اینجوری که تو میگی نیست. مادر آرام غذایش را می‌خورد و اعتنایی به حرفهای ما نمی‌کرد و این یعنی این که موافق حرفهای محمد امین بود. از جایم بلند شدم رو به نادیاگفتم: – میای کارتت رو بدی من برم؟ نادیا هم بلند شد. – منم باهات بیام؟ با خودم فکر کردم اتفاقا بد هم نیست همراهم بیاید. 🍁لیلافتحی‌پور🍁
و سلام بر او که می گفت: رفیق ! حواست به جوونیت باشه نکنه پات بلغزه! قراره با این پاها "تو گردان صاحب الزمان عج باشی"🌱 @westaz_defa
ترجيح ميدهم با كفش‌هايم در خيابان راه بروم و به خدا فكر كنم تا اين كه در مسجد بشينم و به كفش‌هايم فكر كنم .. -دکترعلی‌شریعتی- @westaz_defa