🌺رمان 🌺
#قسمت_دوم
(خدیجه)
دختری ازنسل قاجاربود،ابروهای کمونش نشان ازاباواجداد قجرش بود،زمانیکه مکه رفتن برای خیلی ها سراب بودپدرش دوبارحج رفته بود،برای همین بهش حاج حاج آقامیگفتن،وضع مالیشون عالی بود،خدموحشم داشتن،سالی که کردها ارومیه روتصرف کردن،۱۱سالش بود،همون سالی که میان مردم ارومیه به کوددوخ زمانی مشهوره،کردهامیومدن ودخترای بی شوهرومیبردن،خیلی ازخانواده هابخاطرحفظ آبروشون،دختراشونوسریع شوهرمیدادن.حاج حاج آقاباچشمای نگرون جثه ی کوچیک دخترنابالغشونگاه میکرد.عروس شدن براش خیلی زودبود،اماپای آبروش وسط بود،شب وروزی نبودکه ازناراحتی و وحشت ازدست دادن دخترش آروم باشن.آرامش ازخونه های شیعه هارفته بود.مدام میشنیدندکه دخترفلانی روبردن وخونوادش به عزای دخترزنده شون نشستن.ودخترحاج حاج آقاازاین قائله مستثنی نبود.خونه شون نیازبه بنایی داشت وبنایی مشغول به کار.دریکی ازروزهای خوب خداکه جماعتی روزگاروبرای بندگان خداتیره وتارکرده بودن،حاج اسماعیل مهمونشون بودمادرخدیجه باسینی شربت کناربرادرش نشست،غم تمام وجودمردم شهروگرفته بودنه حرفی برای گفتن داشتن ونه لبی برای خنده،خواهروبرادرباچشمانی پراشک وپردرد دختر۱۱ساله رودید میزدن،دختری که فارغ از هیاهوی شهروغم بزرگترهاش نسبت به خودش،گلدانهای کناردیواروآب میداد،که صدای افتادن تشت گچ ازدست کارگرتوجه دائیش رو به طرف ساختمان مقابل کشوند.بادیدن بنایی که فرزوسریع کارمیکردفکری مثل برق از ذهن دایی خدیجه گذشت،برای چندلحظه بق کردکه چجوری باخواهرش درمیون بزاره،گفتنش سنگین بودوقبولش سنگینتر،ولی چاره ای نبودودراون زمان بهترین راه حل،نبایدمیذاشتن باآبروشون بازی بشه،بایدکاری میکردن،لیوان شربت بادرشبوروازتوسینی مسی برداشت باقاشق داخلش قندهای ته لیوانوتکون دادباحرکت دورانی قاشق به دیواره های لیوان سکوت بین این خواهروبرادرومی شکستن.جرعه ای شربت به لب گرفت وگلویی تازه کرد،تاتلخی حرفی که میخواست بزنه کم بشه،روکردبه خواهروگفت:خواهرراجع به خدیجه چیکارمیخوایین بکنین؟چه تصمیمی گرفتین؟حاج حاج آقاچی میگه؟مادرخدیجه آهی ازدرماندگی کشیدوبه علامت پیدانکردن چاره ای برای این دردبزرگ صورتش وبادستاش پنهان کردوبیصداگریه کرد.حاج اسماعیل گفت:خواهرمن یه پیشنهاددارم،مادرخدیجه برای شنیدن پیشنهادبرادرش توهمون حالت،گریه شوقطع کردوبدون اینکه دستاشوازصورتش برداره سراپاگوش شد،میگم که که که خدیجه روشوهربدیم تادست کردهابهش نرسه،نفس مادردرسینه حبس شددستاشوازصورتش کنارزدوسرشوبرگردوندطرف برادروخیره وباعلامت سوال وتعجب نگاش کرد،شوهرکردن؟بااین سرعت؟به کی؟مگه کسی ازخدیجه خواستگاری کرده؟کی هست؟بایدبدونم اون مردکیه؟سوالات پی درپی مادرتمومی نداشت.حاج اسماعیل جوابی ندادوچشماشوازخواهرش گرفت ونگاهش کش دار کشیده شدطرف بنایی که سخت مشغول کاربود،داداش چراجواب سوالامونمیدی؟وقتی نگاه خیره ومعنی دارشوبه بنادیدعین جن زده هاازجاکنده شدوبلندگفت:نع،این امکان نداره،شدنی نیست،خدیجه ی من فقط۱۱ساله شه،این مردازش خیلی بزرگه،تازه دخترمن ازنسل قجره،اینم یه بنای ساده،نه داداش حرفشم نزن!خواهرمن قرارنیست که واقعاًزنش بشه فقط یه مدت کوتاه،یعنی تاوقتی که این قائله بخوابه عقدش میکنیم وبعدأدست نخورده پسش می گیریم،من خودم با حاج حاج آقا درمیون میزارم وراضیش میکنم،مادردرمانده روی زمین مثل مجسمه به چهارزانوولو شدوبی اراده اشک ازچشماش جاری شدونگاهش میخکوب شدبه بنا.حاج اسماعیل گفت:تونمیخوادچیزی به شوهرت بگی،خودم شب میاموباهاش درمیون میزارم،پاشوپاشو زانوی غم بغل نگیروبروغذاتو باربزار تاببینیم خدا چی میخواد،خدانگهدار،لیوان شربتی ازتوسینی برداشت وباهرقدمی که بطرف بنای درحال کارکردن برمی داشت قاشق رو داخل لیوان حرکت میداد،رفت پشت سربناایستادوباخسته نباشیدنگاه بناروبه خودش جلب کرد،مشتری وارنگاهش کرد،مردی بودقدبلندبا اندامی ورزیده و سینه ای ستبروبازوانی قوی.بناتشکری کوتاهی ازش کردو سربرگردوندبرای ادامه ی کارش.اوستا بفرماگلویی تازه کن،بنا آجرتوی دستش را روی زمین گذاشت ولیوان شربت وگرفت وبادرشبوی خوش عطرشیرین ووارددهانش کرد.میگمم اوستامجردی؟بله آقامجردم،چراازدواج نکردی؟بهش فکرنکردم،موردش برام پیش نیومده.اگه پیش بیادچی؟ازدواج می کنی؟بناهمونطورکه کارمیکرد،گفت:تاطرف کی باشه.اگه یه موردخوب باشه حاضری ازدواج کنی،اینباربناسرشوبامکث طرف مهمون صاحب کارش برگردوندوگفت:حاجی ماروسرکارگذاشتی؟بزاربه کارم برسم.باشه به کارت برس،خداقوت.ازوقتی که حرف ازدواج خدیجه بابناروازبرادرش شنیده بودمثل مرغ پرکنده توخونه راه میرفت،حرفهای برادرش پتکی بودتوسرش،مگه میشه؟برای دخترابروکمونش نقشه هادرسرداشت،امانه به این زودی.اونم باکسی که درشأن خانواده شون نبود،تازه پیشنهادشم ازطرف ایناباشه،مغزش صوت می کشید،تاظهرآبگوشتی روکه بارگذاشته بوددوبارسوزوند...ادامه دارد
@westaz_defa
ما بچه هامونو ببریم هیئت میشیم متحجر
ولی اینا هر بلایی سر بچه میارن اسمشم میزارن روشنفکری
@westaz_defa
Mehdi Jahani4_5884147956214403002.mp3
زمان:
حجم:
7.2M
باعث شدی
من تا ابد تنها بشم..:)
@westaz_defa
📸حضور فرمانده نیروی قدس در منزل شهید محمدعلی عطایی
ساعتی پیش فرمانده نیروی قدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی سرتیپ پاسدار اسماعیل قاآنی به همراه جمعی از فرماندهان ارشد نیرو ضمن حضور در منزل سرادر شهید دکتر محمد علی عطایی با همسر و فرزندان شهید دیدار و شهادت این مجاهد فی سبیل الله را تبریک و تسلیت گفتند.
@westaz_defa
با ۱۲ برابر شدن حقوق سربازان، تصویب قانون رتبهبندی معلمان، متناسبسازی حقوق بازنشستگان، رفع انحصار از مجوزهای کسبوکار و بازار خودرو، بیمهٔ بیماران صعبالعلاج، پیگیری لایحهٔ ارتقای امنیت زنان و دیگر مصوبات، میتوان گفت که در مجلس یازدهم «شما بالا نشستید» و #روز_مجلس روز شماست.
@westaz_defa
أَفَحَسِبْتُمْ أَنَّمَا خَلَقْنَاكُمْ عَبَثًا وَأَنَّكُمْ إِلَيْنَا لَا تُرْجَعُونَ ،
آیا گمان کردید شما را بیهوده آفریدهایم
و بسوی ما باز نمیگردید ؟!
- مؤمنونآیه۱۱۵
@westaz_defa
ما با امید صبح وصال تو زندهایم..🌿
«یک نفر معتقد به مسئلهی مهدویت طبق اعتقاد تشیع، در سختترین شرایط، دل(را) خالی از امید نمیداند و شعلهی امید همواره وجود دارد؛
میداند که این دوران تاریکی، این دوران ظلم، این دوران تسلط ناحق و باطل قطعا سپری خواهدشد؛ این یکی از مهمترین آثار و دستاوردهای این اعتقاد است.»
|از بیانات مقام معظم رهبری|
#بیانات
@westaz_defa
متاسفانه این روزها قتل عام وحشیانه کودکان بی گناه فلسطینی را توسط صهیونیست ها می بینیم
اما قتل عام کودکان ایرانی توسط رسانه های صهیونیستی را نه !
به هر دو تروریسم باید پایان داد!
رائفیپور
@westaz_defa