☑شهيد خلبان شيرودي نيز درباره او گفته بود: احمد، استاد من بود. زماني که صدام آمريکايي به ايران يورش آورد، احمد در انتظار آخرين عمل جراحي براي بيرون آوردن ترکش از سينه اش بود. اما روز بعد از شنيدن خبر تجاوز صدام ، عازم سفر شد.
به او گفته بودند بماند و پس از اتمام جراحي برود. اما او جواب داده بود: وقتي که اسلام در خطر است، من اين سينه را نمي خواهم
✔شهيد سرلشگر خلبان احمد کشوري 15 آذر سال 1359، در حالي که از يک ماموريت بسيار مشکل، اما پيروز بازميگشت، در ايلام (منطقه ميمک - دره بينا) مورد حمله مزدوران بعثي قرار گرفت و در حالي که هليکوپترش در اثر اصابت راکت هاي دو فروند ميگ عراقي به شدت مي سوخت، آن را تا مواضع خودي هدايت کرد و آن گاه در خاک وطن سقوط کرد و به آرزوي ديرينه اش رسيد و شربت شهادت را مردانه سرکشيد.
@westaz_defa
15.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☑️هوانیروز ارتش معروف به یگان خمینی!
🔘عملیات های که بخش عمده ایی از ان برعهده هوانیروز بود:
1-مرصاد
2-ثامن الائمه
3-فتح المبین
4-بیت المقدس
5-بازی دراز
🔴بیانات رهبری درمورد هوانیروز: خلبانان هوانیروز به عنوان فرشته نجات با تمام توان در تامین پشتیبانی از ارتش، سپاه و نیروهای مردمی در دوران دفاع مقدس خوش درخشیدند
@westaz_defa
در حاشیه دیدار دانشجویان دانشگاههای شهید رجایی و علامه طباطبایی تهران با سردار حاجیزاده
@westaz_defa
بگو: «به من خبر دهید اگر خداوند شب را تا قیامت بر شما جاودان سازد، آیا معبودی جز خدا میتواند روشنایی برای شما بیاورد؟! آیا نمیشنوید؟!»
قصص: ۷۱
خداوندا،
میشنویم ولی از جهالت نمیدانیم چه کنیم،
راهنمایی مان کن که سالهاست شب است،
نور، همه پشت ابر گناه ماست و
ما بیشتر از همیشه به خورشید عالمیان نیاز مندیم.
لیاقت حضورش را نداریم میدانیم،
راه لایق شدن نشانمان بده ….
@westaz_defa
نبودنتان شب ها،
بيشتر سینه هایمان را می سوزاند...
دلتنگیِ اونی که هرگز ندیدی،
و میدونی که اومدنیه،
میدونی که میبینه،
میدونی که هست و میشنوه،
چه سخته آقا...
چه سخت....
@westaz_defa
اینقدری که ترقوه، رگ، ته ریش، چال لپ، گودی کمر و بقیه پستی بلندی های بدن، طرفدار داره، عقاید و اخلاق و خط فکری طرفدار نداره! تو عصر حاضر حتما باید یه چیزیت زده باشه بیرون یا رفته باشه تو تا بشی شایسته توجه و انتخاب
+این ها اگر بعضی شب ها برن سره قبر های خالی و بفهمند ابد در پیش دارند هیچوقت اینگونه رفتار نمیکنند
@westaz_defa
روز دانشجو ، روزیست تا گرامی بداریم آنچه را که می طلبیم از گهواره تا گور
روز دانشجو به هر کسی که طلب علم و دانش دارد مبارک باد
@westaz_defa
39.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گنجینه فوق العاده #دفاع_مقدس در اردکان یزد
💢 کاری مردمی و منحصر به فرد در ایران
♨️ نظر #حجت_الاسلام_راجی در رابطه با این نمایشگاه: به وجد آمدم
@westaz_defa
♦️مراسم یادبود شهیدمدافع حرم سردارسرافرازسلام شهید پناه تقی زاده
🔻 باسخنرانی سردار رجبی فرمانده محترم سپاه شهداء
🔻زمان: روز پنجشنبه 16 آذر
ازساعت 15.30الی۱۷
🔻مکان: درمسجد لطفعلی خان واقع درمیدان امام حسین (ع) ارومیه
@westaz_defa
🌺رمان🌺
#قسمت_پنجم
(خدیجه)
...اگه نداشتم که اینجا نبودم ؛نمیشدکه با دست خالی این پیشنهادو بدم که دراین صورت برمی گشتیم سرجای اولمون!
حاجی باجمع کردن ابروهاش چین عمیقی به خط اخمش دادوگفت:خوب بگو ببینم اون کیه که حاضره بااین سرعت وبی مقدمه بره سراصل قضیه و دخترمارو بگیره؟؟
حاج اسماعیل سکوت کرد!
حاجی از سکوتش ترسید،بااستیصالوآروم گفت:من من می شناسمش؟
اینبارمحکموبی ترس گفت:بله شوهرخواهر می شناسیش!ا
خب، اون کیه که قراره آبرومو بخره ؟
برادر زن نگاه از شوهر خواهرگرفتو چشماشودوخت به گلهای قرمز قالی نفیس زیرپاشون. چجوری باید می گفت که این مرد کپ نکنه!
حاج اسماعیل داری جون به سرم می کنی د جونت درآد بگو کیه؟
حاج اسماعیل سرشو بالا آوردو بدون اینکه سرشوطرف حاج حاج آقا برگردونه گفت : حاجی گفتی اسم بناتون چیه؟
حاجی گفت : تو این اوضاع قمر در عقرب حالمون اسم اونو می خوای چیکار؟ اگه می خوای حرفوعوض کنی که باشه عوض کن ، اسمش محمدِ!
با اومدن اسم محمد بنا رنگ از چهره ی معصومه پرید و به سک سکه افتاد ، نگاهها طرف حاج خانم چرخید ، حاجی از تغییر حال عیالش باشنیدن اسم بنا، سرشوبرگردوند طرف حاج اسماعیل ،که بلافاصله حاج اسماعیل نگاهشو ازش گرفت و گوشه ی لبشوبه دندون گرفت ، این عادت حاج اسماعیلو خوب میشناخت ،وقتی خبطی بالا میاورد لبشو به دندون می گرفت!نفس حاج حاج آقابالانمیومد،از حدثی که زده بود شوکه شده بود،باورش،هضمش براش سخت بود،یعنی به چه روزی افتاده بود که باید دسته گلشو بادستهای خودش به قعرچاه می انداخت که پرپر نشه، که دست نامحرم بهش نرسه ، که آزار جنسی نبینه. چشاش سیاهی می رفت، گوشاش صدایی شبیه صفیرمارمی شنید.خانومش هر چقدر صداش می کرددریغ از کلمه ای جوابونیم نگاهی! معصومه چنگی به صورتش زد ، داداش ، حاجی حاجیم داره از دست میره، حاجی ترو خدا جواب بده ،حاجی...
حاج اسماعیل از شونه های حاج حاج آقا گرفتو تکونی بهش داد.نگاه منگو گیجشودوخت به چشمای برادرزنش وگفت:حاج اسماعیل می فهمی چی داری می گی؟
می فهمم حاجی می فهمم،اماچاره چیه؟توراه حل بهتری داری؟فعلابه هیچی فکرنکن،شایدم تصمیم دیگه ای گرفتیم، باشه!
حاج اسماعیل دیددیگه صلاح نیست دنباله ی پیشنهادشو بگیره خداحافظی کردو به خواهرش سپرد چشم از حاجیش برنداره که شوک سختی بهش وارد شده!
از خونه ی خواهرش بیرون اومد،خودشو سرزنش می کردکه چرا تو کاری که بهش مربوط نمیشد دخالت کرده، هرآن انتظار اینو داشت که انگشت اتهام بخاطر پیشنهادی که خدای نکرده منجر به سکته ی حاجی میشد طرفش گرفته شه،خودشولعن کردو سرشوبالاگرفت از خداوند برای سلامتی حاجی عاجزانه دعاکردوتوکل برخدا راهشوادامه داد.
خروس خوون از خونه زدبیرون،شبونتونسته بود بخوابه ،فکرای بد خوابوازچشاش ربوده بود،ریه هاشو ازهوای سالم صبح پرکردوقدمهاشوتندتر.کوبه ی دروبصدادرآوردومنتظربازشدنش،صدای لخ لخ دمپایی خدمتکار خونه با پرسش کیه به گوشش رسید،مهمان اول صبحی منمی گفتودر به روش بازشد،خدمتکارباتعجب ودهن باز از بی موقع اومدن مهمان، داخل شدنشو به خونه تماشا کرد.حاج اسماعیل دست بردجلووفک پایین خدمتکارو داد بالا وسلامی با لبخند بهش داد،خدمتکارکه تازه به خودش اومده بود ،عذرخواهی کردوتعارف داخل خونه شدن رو به حاج اسماعیل زد،بعدباصدای بلند حاج حاج آقا و همسرشو صدا زد و ورود مهمونواطلاع داد!
حاج اسماعیل لبه ی تختی که زیر درخت سرسبزی قرارداشت نشست وچشم دوخت به سبزی های باطراوت باغچه ی کوچکی که شبنم صبحگاهی روشون نشسته بود،که سلام خواهرش نگاهشو از باغچه بطرف خودش کشوند....
@westaz_defa