eitaa logo
دیالکتیک علم و عرفان ناب
418 دنبال‌کننده
3هزار عکس
268 ویدیو
114 فایل
کوانتوم(علم فیزیک جدید) وتعالیم عرفانی،دلنوشته ها و اشعارم وسخنان و اشعار بزرگان اهل علم و ادب تلاشی در حد توان تقدیم به وجود مقدس صاحب الزمان .عج. و تمامی شهدای اسلام❤ 👈نشر باذکر شریف صلوات بر محمّد و آل محمّد و عجل فرجهم❤
مشاهده در ایتا
دانلود
" قصۀ نی " 🍂 غزلم به هوشیاری نمکی ندارد ای جان قدحی دو موهبت کن چو ز من غزل ستانی این تمثیل 👌نی شدن برای رسیدن به درک حقایق اشیاء در همه فرهنگهای باستانی با تصویرهای گوناگون به چشم می خورد. چینیان معتقدند که تا کسی نی نشود نمی تواند نی را بکشد. قصه نی در اساطیر یونان نیز قصه شیرین و عبرت آموزی است و ماجرای او با قصه نی مولانا هم آهنگ است. داستان نی به روایت یونانیان چنین است که: نی در آغاز دختر زیبایی بود. در بیشۀ سبز و خرمی زندگی می کرد و همه جوانان آن ناحیت بر او عاشق بودند. روزی یکی از عاشقان او که مجنون تر از دیگران بود او را دنبال کرد تا دامنش را بگیرد و با او معاشقه کند، اما او گریخت و در نیزاری انبوه خود را پنهان کرد و برای آنکه راه را بر آن جوان ببندد خود را به صورت یک نی درآورد تا در میانِ نی ها بکلی گم شود اما جوان آن نیِ خاص را شناخت و چید و بندهای آن را تهی کرد و سوراخهایی به آتش در آن پدید آورد و آنگاه آتشِ عشق خویش را در او دمید... ✨آتش است این بانگ نای و نیست باد هرکه این آتش ندارد نیست باد✨ علمی عرفانی👇 @wittj2
🔮🎷با سلام امروز را با غزل شماره ۳۶۸ از دیوان شمس مولانا شروع می کنم: 🌻گویم سخنِ شِکَرنَباتت؟ یا قِصّه چشمه حَیاتت؟🌻 مولانا می گوید که: امروز می خواهم سخن بسیار شیرینی به شما بگویم و این سخن مثل شکر نبات، یا نبات بسیار شیرین هست، از شیرینی مثل عسل هست. و این سخن قصۀ چشمۀ آب زندگی است که انسان است، پس من می خواهم قصۀ چشمۀ آب حیات را بگویم. پس قصۀ چشمۀ آب حیات قصۀ انسان هست و انسان چشمۀ آب زندگی است، چشمۀ شادی بی سبب است، چشمۀ آرامش است، و هر لحظه بجای استفاده از این چشمه و جاری کردن آن در چهار بعدش، بعد فکری‌اش، بعد فیزیکی‌اش، بعد هیجانی‌اش در جانش، این چشمه را کور می کند، فقط به این علت که به توصیف خودش می پردازد. همینطور که در غزل بسیار کوتاه و بسیار قدرتمند خواهیم دید، می گوید که: تو قرار بود خاموش باشی، ولی خاموش نکردی، بنابراین عشق در ثبات تو به آرامش تو و به پایداری حس امنیت تو دارد می خندد، برای اینکه حس امنیتت را بر اساس چیزهای آفلی که در بیرون هستند، و شما دائماً در فکر آنها هستید، قرار دادید، و چون آنها در حال تغییر هستند، ثبات تو و حس امنیت تو هم همیشه در حال تغییر است، 🌻رُخ بر رُخ من نهی بگویم کز بهرِ چه شاه کرد ماتت🌻 می گوید اگر صورتت را روی صورت من بگذاری به تو می گویم، چی را می گوید؟ که بخاطر چی شاه یعنی خدا تو را مات کرده، پس الان فهمیدیم چرا چشمۀ آب حیات بالقوه هستیم ولی بالفعل نیستیم برای اینکه خدا ما را مات کرده. اول بفهمیم رخ بر رخ من نهی، این صورت را نمی گوید، بلکه می گوید: یک چند لحظه آن هوشیاری اولیه بشوی که از اول بودی، از اول ما جنس خدا بودیم، جنس زندگی بودیم، آمدیم به این جهان و به محض اینکه وارد این جهان شدیم شروع کردیم به فکر کردن، و فکر کردن یک استعداد انسانی است. و انسان هر چیزی را برای اینکه بفهمد یا تجربه کند بصورت فکر در می آورد، به محض اینکه وارد این جهان می شود، مثلاً مادرش را می بیند،مادرش را بصورت یک تصویر ذهنی در می آورد. یواش یواش از خودش هم یک تصویر ذهنی می سازد و خیلی از چیزها را که در بقایش مؤثرند، مثل غذا و مثل کسانی که به آن غذا می دهند، و بعداً متوجه می شود که پول چیز مهمی است. و اینها را می چسبد و به اصطلاح می گوییم با اینها هم هویت می شود.و هم هویت شدن هم یعنی تفویض یا دادن هویت به چیزها و به محض اینکه هوشیاری این کار را انجام می دهد، آن چیز مثل تصویر مادرش یا پدرش و یا تصویر غذا مرکزش می شود. پس از اینکه مرکز عوض می شود، قبلاً مرکز هوشیاری بود، جنس خدا بود، دیدش هم عوض می شود. و یواش یواش یک تصویر ذهنی از خودش می سازد، و فکر می کند که آن تصویر ذهنی است، در حالی که آن تصویر ذهنی از فکر ساخته شده، خودش از جنس هوشیاری است، آن تصویر ذهنی ما نیستیم. ۳۶۸ علمی عرفانی👇 @wittj2
ادامه تفسیر بیت🖕🖕 رخ بر رخ من نهی بگویم کز بهر چه شاه کرد ماتت بارها گفته ایم خدا یا زندگی یک هست، نه سال این حالت ما را تحمل می کند، به اصطلاح یعنی فرصت می دهد به ما که متوجه بشویم که این تصویر ذهنی ما نیستیم. 🎯چرا که مخصوصاً بزرگان ایران همینطور دین و بهتر از شاید واضحتر از همه 👈دین اسلام آمده، گفته که: خدا زاده نشده و نمی زاد و نظیر آن در این جهان نیست. معنی‌اش این است که ما هم زاده نشده ایم، ما هم نمی زاییم، ‌نظیر ما در این جهان نیست. اگر نظیر ما در این جهان نیست، پس این تصویر ذهنی ما نیستیم. خوب نظیر ما در این جهان نیست، پس ما هوشیاری هستیم، یا امتداد خدا هستیم، به زودی باید تشخیص بدهیم این من ذهنی ما نیستیم و رهایش کنیم.و آن چیزهایی که گذاشته بودیم در مرکزمان یکی یکی شناسایی کنیم و از مرکزمان بیرون کنیم.👌✨ هر هم هویت شدگی را که از مرکزمان بیرون می کنیم، بجایش هوشیاری می نشیند. حالا ممکن است یکی سؤال کند که اگر کسی در سن ده سالگی، دوازده سالگی تا پانزده سالگی بیست سالگی این شناسایی را نکند، و مرکزش را مادی نگه دارد، یعنی آن چیزها را نگه دارد، چی می شود؟دارد می گوید: خدا ما را مات می کند. یعنی هر کاری که می کنیم درد ایجاد می شود، ظاهراً به لحاظ من ذهنی شکوفا می شویم، که پایین می گوید مثل تره زار می شویم، مثلاً بدنمان رشد می کند، و ما می گوییم بالغ شدیم و قوی می شویم بلحاظ بدنی، بلحاظ فکری، فکرهای بهتری می کنیم، دانشمان زیاد می شود، پولمان زیاد می شود، زیباتر می شویم یعنی در هر جنبه‌ای شکوفا می شویم، ولی چون هنوز مرکز مادی داریم، دیدمان دید زندگی نیست، یا دید خدا نیست، یواش یواش که رشد می کنیم و شکوفا می شویم، مات هم می شویم. یعنی هر کاری می کنیم و هر فکری می کنیم، مثل اینکه بادام پوک می کاریم، به درد منجر می شود. هیچ نتیجه‌ای ندارد.حالا ممکن است نتیجه مادی ملموس به دین بیاید، مثلاً پولمان زیاد بشود، ولی به تدریج می بینیم روابطمان بد شد، با همسرمان دعوا شد، با بچه مان نمی سازیم، پیشرفت می کنیم ولی اعصابمان خورد می شود، برای همان می گوید که: اگر رخت را بر رخ من بگذاری، یعنی یک لحظه از جنس هوشیاری اولیه بشوی، به زندگی ارتعاش کنی، از جنس زندگی بشوی به تو می گویم، یعنی تو می شنوی. کی می گوید؟ هم خدا می گوید، هم زندگی می گوید از درون، هم بزرگان می گویند. و ما می شنویم.پس رخ بر رخ من نهی یعنی یک لحظه من از جنس هوشیاری هستم، اگر تو هم از جنس هوشیاری بشوی و نروی به ذهنت، خودت را بصورت توصیف در بیاوری، بصورت مفهوم در بیاوری و یک چیز فکری دربیاوری، حرف بزرگان را می شنوی، و من هم به تو می گویم که چرا شاه تو را مات کرده، یعنی شاه تو را مات کرده متوجه نیستی. یعنی خدا ما را مات کرده و ما بازی را هنوز ادامه می دهیم، انگار با یک نفر شطرنج بازی کنی و آن طرف شما را مات کند، بعد شما بگویید: حالا مات کردی که کردی حالا ادامه بدهیم. مات شدی یعنی چی که ادامه بدهیم، خوب مات کردی که کردی خوب ادامه بدهیم، آن دیگر بازی نمی شود که، ما هم مات شدیم.بیشتر مردم نمی خواهند بفهمند مات شدند، یکی از جنبه های مات شدگی را می بینند، مثلاً فرض کن یکی هم هویت شده، جوان هم هست، سی سالش است با جنس مخالفش می بیند گرفتار شده، شخص مقابل را گذاشته مرکزش می خواهد دربیاورد نمی شود، نمی خواهد در بیاورد نمی شود، دعوا دارد، یک رابطه بسیار دردناک دارد، با این شخص ادامه نمی تواند بدهد، جدا هم نمی تواند بشود، مات شده. ولی همین جنبه حالا در مورد ایشان مهم نشان می دهد، در هر جنبه‌ای مات شدی این یک علامت است، اگر ما یک کس دیگر را گذاشتیم مرکزمان و الان تمام فکر و ذکرمان این است که اگر از سر این شخص رها بشوم چقدر خوب می شود، این نماد این هست که شما با پول هم هویت هستی، با کار هم هم هویت هستی، با بچه‌ات هم هم هویت هستی، با بدنت هم هم هویت هستی، با پدر و مادر هم هم هویت هستی با خیلی چیزها، فقط این نیست یعنی مات هستی. ۳۶۸ علمی عرفانی👇 @wittj2
ادامه تفسیر بیت🖕 🌻رخ بر رخ من نهی بگذرم کز بهر چه شاه کرد ماتت🌻 پس بنابراین عجله نکن که یک فرمولی به من بده که از شر این مسأله ام فعلاً رها بشوم، مسأله تا فقط این نیست مسأله ات ماتی ات است، مات شدی آن هم بوسیله کی؟ بوسیله شاه جهان خدا، چرا؟ برای اینکه به ما نگفتند، تقصیر شما هم نیست، تقصیر هیچکدام از ما نیست، ما حرف بزرگان را نخوانده‌ایم، پدر و مادرمان نگفتند، خانواده نگفته، مدرسه نگفته، دبیرستان نگفته، دانشگاه هم نگفته، هیچکس هم به ما نگفته، بالاخره مات کامل می شویم، در چهل سالگی می بینیم هیچ چیزی معنی دار نیست، همه چیز هم داریم ولی شاد نیستیم، خوشبخت نیستیم، حس امنیت نمی کنیم، نگرانیم، می ترسیم، اوقاتمان تلخ است، حس جدایی می کنیم. مولانا می گوید مات شدی و تا هم رخت را به رخ من نگذاری، یعنی یک لحظه از جنس زندگی نشوی، من بگویم هم نمی فهمی، توجه می کنید؟ شما متوجه می شوید مات شدید؟ و خودش توضیح می دهد، اجازه بدهید ببینم از مثنوی چی داریم بله،شما ممکن است فکر کنید که یکی دیگر باید به شما بگوید، مولانا از این سؤء تفاهم ما را در می آورد در دفتر سوم بیت ۱۲۹۸ می گوید که: 🌻چیز دیگر ماند، اما گفتنش با تو، روحُ القُدس گوید بی مَنَش🌻 روح القُدس یعنی جبرئیل، می گوید که یک چیزی ماند که من باید به تو بگویم، و جبرئیل به تو این پیغام را می دهد، بعد می گوید نه جبرئیلی در کار نیست، خودت به گوش خودت می گویی، 🌻نی، تو گویی هم به گوشِ خویشتن نی من و نی غیرِ من ای هم تو من🌻 یعنی که درست است که می گوید که اگر روی بر رخ من بگذاری به تو می گویم، ولی یک لحظه از جنس زندگی بشوی و با من ارتعاش بکنی، من به تو می گویم، ولی در واقع تو خودت به گوش خودت از درون می گویی. تمام این بینش ها و بیداری ها از درون بوسیله خود ما انجام می شود. پس بیت قبلی نباید شما را به این فکر وا دارد که من پیش کی بروم، به گوش من بگوید، یا رخ باید به رخ کی بگذارم، مولانا را باید از کجا پیدا کنم؟ نه، می گوید: نه تو خودت می گویی به گوش خودت، نه من می گویم، نه انسانهای دیگر می گویند، در حالی که تو و من یکی هستیم، تو و من از چه لحاظ یکی هستیم؟ بلحاظ این بدن که یکی نیستیم، از نظر فکری و باورها که یکی نیستیم از نظر دردها که یکی نیستیم، از نظر هوشیاری یکی هستیم، چون همه مان امتداد خدا هستیم، برای همین می گوید: ای هم تو من، پس اگر من به تو بگویم درست مثل اینکه خودت به خودت می گویی، یا تو به من بگویی. ۳۶۸ علمی عرفانی👇 @wittj2
دیالکتیک علم و عرفان ناب
ادامه تفسیر بیت🖕 🌻رخ بر رخ من نهی بگذرم کز بهر چه شاه کرد ماتت🌻 پس بنابراین عجله نکن که یک فرمولی
🔮🎷ادامه تفسیر 👆 پس در این جهان استاد یک نفر است از درون به گوش خودش می گوید. پس همه مان شاگردیم، همه مان استادیم، پس اینطور چیزی وجود ندارد که یک استادی وجود دارد، استاد از طریق درون من صحبت می کند، از طریق درون شما صحبت می کند، از درون شما به درون من می گوید، از درون من به درون شما می گوید، توجه می کنید؟ پس شما دنبال آدم نگردید که به شما بگوید جریان چیست، شما فهمیدید مات شدید، و ما را هم از ماتی خود زندگی در می آورد. شما تسلیم را یاد گرفته اید، این لحظه در مقابل اتفاق این لحظه فضاگشایی می کنید، فضای گشوده شده تو هستی، خدا هست، از درون به گوشت می دهد. درست مثل اینکه یک کسی به آدم می گوید چکار بکن، این لحظه چکار باید بکنی، از درون، به شرط اینکه رخت را به رخ زندگی بگذاری، رخت را بر رخ یک عارف بگذاری، ما نمی توانیم حرف مولانا را بفهمیم مگر اینکه به زندگی در این لحظه مرتعش بشویم. برای اینکه به زندگی مرتعش بشویم مقاومتمان در مقابل اتفاق این لحظه باید به صفر برسد، قضاوت مان به صفر برسد، درست است؟ در خرمنت آتشی درانداخت کز خرمنِ خود دهد زَکاتت می گوید به این علت آتش زده به خرمنت که از خرمن خودش، یعنی خدا از خرمن خودش به تو ببخشد، ایثار کند، زکات بدهد، خرمن ما چیست؟ خرمن ما همین انباشتگی هم هویت شدگی ها است. همین الان توضیح دادم دیگر، انسان که رشد می کند در چهار بعد رشد می کند، یواش یواش به بدنش نگاه می کند، به به به، عجب بدنی دارم، عجب خوشگل هستم، و عجب جوان هستم، و چه فکرهای خوبی دارم، دانشم دارد زیاد می شود، و در هر جنبه‌ای که آدم رشد می کند من ذهنی می پرد وسط و به حساب خودش می گذارد، در حالتی که زندگی ما را شکوفا می کند، من ذهنی به حساب خودش می گذارد و باهاش پز می دهد، و من می سازد. می گوید توی این خرمن آتش آن انداختم هر کسی که سنش یک خورده رفته بالا حتی سی سالش است، می داند که تو خرمنی که جمع کرده بوده، خدا به بعضی قسمتهایش آتش زده. توجه کنید خرمن را هم از آنجا می آورد که روستایی ها، کشاورزان گندم را می آورند در یک جایی جمع می کنند، که بتوانند بکوبند، و گندم را از کاه جدا کنند، و اسمش را می گذارند خرمن، پس انباشتگی محصول است. محصول ما هم محصولات چهار بعد ماست، گفتم جسم مان است، فکرمان است، و هیجانات مان است. از یک چیزهایی خوشمان می آید، و این ها را جمع کردیم، به تدریج ما متوجه می شویم که برخی از اینها از بین می روند، یعنی بعبارت دیگر ما با هر چه هم هویت بشویم، خدا به آن آتش می زند، خیر نمی بینیم ازش، تصورات ذهنی ما که من با این خانم یا آقا ازدواج می کنم و این را زیر سلطه می آورم مال من می شود، تصاحب می کنم، اینها همه باطل است، همچون چیزی وجود ندارد در جهان، به زودی رابطه تلخ می شود، ترش می شود و نمی شود ازش استفاده کرد. 🌻 ۳۶۸ علمی عرفانی👇 @wittj2
🔮🎷ادامه ی تفسیر👆 خیلی از جوانان فکر نمی کنند که باید عاشق بشوند، از یکی خوششان بیاید، همه‌اش توی توصیفات هستند، هیکلش اینطوری است، بلند قد است، اتومبیل دارد، خانه دارد، سواد دارد، اصلاً دوست داشتن مطرح نیست، می خواهند خرمن را زیاد کنند. این مال من است، ذهناً باهاش هم هویت شدم به خرمنم اضافه کردم، زندگی آتش می زند، زندگی یک دل از جنس خودش می خواهد، یعنی شما باید این هم هویت شدگی ها را پاک کنید، و برای پاک کردن اول باید شناسایی کنید، بنابراین دنبال راه حل کوتاه مدت که یک چیزی به من بگویید من بروم، نداریم ما همچون چیزی، فکر نکنید با خواندن چند تا کتاب روانشناسی می توانید خودتان را نجات بدهید، نمی توانید شما مرکز هم هویت شده را نگه دارید و خوشبخت بشوید. ولی دارد می گوید می دانی چرا آتش می زند به خرمن تو؟ برای اینکه از خرمن خودش می خواهد ایثار کند، خرمن ما براساس چیزهای بیرونی است، از چیزهایی بیرونی زندگی می خواهیم، جمع کرده ایم: این بچه ام است، دارد دکتر می شود، این همسرم است، این هم مقامم است، این هم سوادم است، این هم خانه ام است، این هم قالی های هست که خریده ام و این هم طلاهایم است، اینها خرمن های من است، منتها مفهوم ذهنی اینها است که جمع کردم اینجا، اینها جزو تصویر ذهنی من است، هر چیزی که جزو من ذهنی من است مرکزم هم هست. می گوید توی اینها آتش می زند که بتواند از خرمن خودش به شما برکت بدهد.خرمن خودش فضای یکتایی است، خرمن او شادی بی سبب است، آرامش بی سبب است، خرمن او خرد است، برکت است، عشق است، لطافت است، زیبایی است، می خواهد از خرمن خودش ببخشد، انرژی بدهد به شما. ما هم خرمن بیرونی را رها نمی کنیم، مرتب آتش می زند به هم هویت شدگی های ما، به ما نشان بدهد که از این خیر نخواهی دید، ما نمی فهمیم، ما هی شکایت می کنیم، می گوییم خدا توجه ندارد به من. ما بد می فهمیم یا بد فهمیدیم. شما نمی‌توانید یک چیزی را محکم بگیرید خدا هم زورش بیشتر از ما است در بیاورد، تا آخر عمرتان شما بنشیند ناله کنید، که چرا از چنگ من درآورد، عجب بی رحم است. نه، سیستم کار اصلاً یک جور دیگر است. شما تا به آنها چسبیدید و آن خرمن را درست کردید، و از تک تک آنها برکت می خواهید خوشبختی می خواهید، هویت می خواهید، نمی توانید از آنور چیزی بگیرید.پس مجبور می شود زندگی مجبور می شود آتش بزند، به خرمن ما. عاقل‌ترین شخص و خردمندترین شخص در جهان کیست؟ بفهمد که مرکزش را نباید مادی نگه دارد، نباید با چیزی هم هویت بشود. شما هر موقع به چیزی به کسی نگاه کردید، دیدید که دارد توجه شما را جذب می کند، توجه تان را بکشید بیرون، بگویید من نمی گذارم برود، این خطرناک است، می خواهد پول باشد، می خواهد مقام باشد، می خواهد جنس مخالف باشد هر چی، برای اینکه آن جزو خرمن شما خواهد شد، و خدا به آن آتش خواهد زد.بهترین کار عشق است معنی اش این نیست که ما کسی را دوست نداشته باشیم، فرق داریم به اینکه بچسبیم به یکی می گوییم این مال من، یا نه آزاد باشیم، او را هم آزاد بگذاریم، و هر چه خوبی داریم به او بکنیم، کمک بکنیم، همکاری بکنیم، دوست داشته باشیم، ولی آزاد هم بگذاریم، سلطه رویش نداشته باشیم. و او در مرکز ما نباشد، مرکز ما زندگی باشد، همه‌اش عشق جاری بشود، لطف جاری بشود، همکاری، مساعدت، حمایت، جاری بشود. ولی به محض اینکه می گوییم این مال من شد، کسی دیگر دست نزند به این، وای به حالت، درد هم شروع شد. 🌻 ۳۶۸ علمی عرفانی👇 @wittj2
🔮🎷توجه کنید در برنامه‌های قبل گفتیم که یکی بیمار می شود، و حضرت رسول می رود به عیادتش و تمثیل بیماری من ذهنی بود و حضرت رسول نماد خدا است. درست است که ما گفتیم خدا ما را مات کرده و این خرمن را جمع کردیم و این خرمن در واقع به ما بیماری داده، یعنی خلاصه ما من ذهنی درست کردیم. مولانا می خواهد بگوید که این من ذهنی یک موقعیت است، یک فرصت است برای انسان که به حضور برسد. بعبارت دیگر این که ما آمدیم بصورت هوشیاری وارد ذهن شدیم و یک من ذهنی درست کردیم چیز بدی نیست اصلاً بلکه چیز بسیار خوبی است، چرا که هوشیاری می آید می رود به ذهن هم هویت می شود هوشیارانه بیدار می شود، به نظر می آید زندگی یا خدا موقعی که ما آنجا هستیم، توی ذهن هستیم روی ما کار می کند، هوشیاری وقتی آزادانه و هوشیارانه بیدار می شود، خیلی فرق کرده، آن درست است که آن هوشیاری اولیه است، ولی الان مثل یک میوه ای است رسیده، الان می تواند دسترسی به زندگی داشته باشد، و هوشیارانه بداند کی هست.ما وقتی بصورت هوشیاری خام می آییم به این جهان نمی دانیم کی هستیم، وقتی می رویم ذهن و آگاهانه با شناسایی هم هویت شدگی ها بیدار می شویم، و پس از بیداری هوشیاری روی هوشیاری منطبق می شود، این هوشیاری جدید درست است که همان است، ولی خیلی فرق کرده، فرقش هم این است که می داند کی است، هوشیارانه می داند کی است، می داند که از جنس خدا است، از جنس بینهایت است، و زندگی این محصول را از ما می خواهد، بنابراین این بیماری من ذهنی بیماری خوبی است به شرط این که ما ازش استفاده کنیم، وقتی ما درد می کشیم اگر بدانیم به این علت درد می کشیم که باید بیدار بشویم، به عالی ترین چیز داریم بیدار می شویم. ولی اگر ندانیم ناشیانه زندگی کنیم، کورکورانه زندگی کنیم، درد می کشیم.دو راه دارد یا شما بدانید که چرا درد می کشید، درد می کشید که بیدار بشوید؟ یا نه، درد می کشید برای اینکه خدا ما را گرفته خوشش نمی آمده، آمده به ما درد داده،ما همینطوری باید درد بکشیم، بدبختیم دیگر! همچنین چیزی وجود ندارد، پس بنابراین درون قصه توجه کنید می گوید حضورت رسول می رود به عیادت یکی از یاران خودش و می گوید مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۲۵۳ زنده شد او چون پیمبر را بدید گوییا آن دَم مر او را آفرید درست است که تمثیل پیغمبر است، می گوید: پیغمبر رفت پیش دوستش و او از دیدن حضرت رسول زنده شد، درست مثل اینکه حضرت رسول او را آفرید. یعنی چی؟ یعنی من ذهنی، این ذهن تنها جایی است که خدا می آید سراغ آدم، اگر ما هوشیار به این موضوع باشیم، مثل اینکه خدا دوباره ما دارد را می آفریند. توجه می کنید، بعدش مولانا ادامه می دهد... 🌻 ۳۶۸ علمی عرفانی👇 @wittj2