از همان بچگی ، بیش از عروسک ، مداد و کاغذم را دوست داشتم و کتابِ قدیمیِ حافظِ مامان را . کلاس اول که رفتم ، باز می کردم و می خواندمش و با اینکه چیزی از حجمِ سنگینِ کلمات و معنای عمیق آن ها سر در نمی آوردم اما به حافظ ، حسودی ام می شد که مامان اینهمه دوستش دارد ! یادم است دقیقا همانجا نشستم و با همان درجه ی عمیق از ناپختگی و باهمان سن کم ، مداد به دست گرفتم ، چشمانم را بستم ، قلب و مغزم را چلاندم و نخستین شعر زندگی ام را به قولی سرودم : " آسمان کوچک شد ، پرنده پر زد ، ما پریدیم و درون آب پریدیم ، چکار داری ؟ من که میگم خوبی ، خوبی ... " درگیرِ ظواهر نباشید ، انصافا برای یک بچه ی کلاس اولی ، شعرِ خوبیست و بارِ معناییِ عجیبی دارد !
زیاد نگذشت که یک روز مدیر مدرسه جلوی راهم را گرفت ، کلی تشویقم کرد و گفت شعرهایت را بنویس توی یک دفتر ، من برایت چاپ می کنم ، من هم در خیالات کودکانه ام کتاب حافظی ورق خورد و داشتم از ذوق ، بال در می آوردم ، از آن ذوق های بچگانه که وسطشان قند توی دل و جانت آب می شود و آدم شیهه ی رقیقی می کشد دقیقا ...
رفتم خانه و با کاغذِ دفترهای کهنه ی خواهرم ، یک دفترچه درست کردم و در کمال اشتیاق ، شروع کردم به گوشه ی پنجره ی چوبیِ اتاق نشستن ، ژست فلسفی گرفتن ، به کوه و درخت ها خیره شدن و نوشتن و نوشتن و نوشتن ... دیگر بازی نمی کردم ، فقط خیالبافی می کردم و می نوشتم و قند توی دل کودکی ام آب می کردم ... دفترچه داشت کم کم پر می شد و چیزی تا پروازم نمانده بود ، انگار که کرمِ در پیله ای باشم و آخرین دریچه رو به باز شدن باشد و من لبِ مرزِ پروانه شدن ایستاده باشم ! اما مامان که دید طفل نوپای دبستانی اش ، ژست شاعرانه به خود گرفته و بیمِ آن را داشت که این جریان ، توطئه ای باشد از سوی مقامات دشمن و برای درس نخواندن و زمین خوردنم ! ؛ یک روز بی هوا سر رسید ، دفترچه را از من گرفت و پیش چشمانم پاره اش کرد و من هنوز به خاطر دارم پاره های کاغذ را که همچون باران های غمگینِ پاییز ، می باریدند و من فقط بغض کرده بودم و خیره مانده بودم به سقوطِ تکه های بال پریدنم و انگار کن آرزوهایم را دود کرده باشند ...
دیگر چیزی ننوشتم و رویای حافظ شدن را از سرم بیرون انداختم ، مامان توقع داشت من یک مهندس یا معلم یا دکتر شوم تا یک شاعر و نویسنده ، خب انصافا حق هم داشت ؛ او مامان بود و من بچه و برایم این چیزها زود می نمود ، از طرفی هم شنیده بود که شاعرها همیشه در رنج اند و نویسنده ها مادام ، گرسنگی می کشند !
خلاصه که بیخیال شدیم و به درس و مدرسه مان چسبیدیم و هی علوم و دینی و فارسی و ریاضی را بیست شدیم و بخاطر بیست و پنج صدم ها گریه کردیم ...
اما امان از این معلم ها که هی مرا وسوسه می کردند به نوشتن و ادامه ی راهی که پایانش را نمی دانستم و باید از خانواده ، مخفی اش می کردم ..
.@women92
خواستم فقط بگویم هرکسی را بهر کاری ساختند و من اگر این علاقه و احساس عمیق را زودتر در آغوش کشیده بودم ، شاید نه دوران دبیرستانم برخلاف توصیه های مشاور مدرسه ، رشته ی علوم تجربی می خواندم ، نه در دانشگاه ، روانشناسی ، و این حسِ عمیق و مادرزادی را در آغوش می کشیدم و زودتر از این ها جدی اش می گرفتم و بیش از این ها به خودم فرصت پرواز می دادم ،
خواستم بگویم ، خدا اول توانش را می دهد ، بعد آرزویش را ،
@women92
خواستم بگویم دنیا بیش از دکترها و مهندس ها ، به هنرمندها و شاعرها و نویسنده ها و نقاش ها نیاز دارد ،
خواستم بگویم ، بگذارید کودکانتان دنبال استعداد و علاقه شان بروند ،
و بدانید و آگاه باشید که مامان ، علاقه ی امروزِ مرا دوست دارد و آن را توطئه ی سخیفِ دشمنان برای زمین خوردنم نمی داند !
خواستم بگویم که خدا حواسش به همه چیز هست و هیچکس را بی رسالت و بی دلیل روی این سیاره نیاورده ...
#نرگس_صرافیان_طوفان
اول نوامبر ، روز جهانی نویسنده
https://eitaa.com/joinchat/3344760855C17713c4a73