🌠🌠🌠🌠
جلسه عزاداری دهه اول محرم
همراه با نماز جماعت، سخنرانی و مداحی
زیارت عاشورا 📖
🔸بیان احکام
با حضور سرکار خانم حسامی
ساعت ⬅️ 19:30 الی 21:30
مکان⬅️ خ زیارتی، بعد پایگاه شهید صلواتی، منزل حسینی
🌠🌠🌠🌠
🚩جلسه زیارت عاشورا و عزاداری آقا اباعبدالله ع 🚩
هشت روز اول از دهه اول محرم
باسخنرانی و مداحی
ساعت⬅ 7 الی 8 صبح
مکان⬅️پارک بانوان(جنب پارک آیت الله مدنی )
@women_kashan
🌠🌠🌠🌠
جلسه عزاداری محرم ویژه بانوان
با حضور
✅سخنرانی سرکار خانم نصیری
استاد حوزه و دانشگاه
ساعت⬅️ 17 عصر
تاریخ⬅️ 20 الی 26 شهریور
آدرس ⬅ خیابان کارگر، کوچه بهار 10، منزل ساداتی
@women_kashan
جلسه اخر کلاس اشپزی 🍛🍲
همراه با نکته ها و اطلاعات کامل آشپزی ها پرداخته میشود👌
امروز سه شنبه 20 شهریور
ساعت 5 اشپزی سنتی
ساعت 6:30 اشپزی مدرن
@women_kashan
بانوان برتر کاشان
🌷 #دختر_شینا67 💥همانجا ایستادم تا شهدا طوافشان تمام شد و رفتند. یکدفعه دیدم دور و بر ضریح خلوت شد
🌷 #دختر_شینا68
💥فردای آن روز با هواپیما برگشتیم تهران. توی فرودگاه یک پیکان صفر منتظرمان بود. آنوقتها پیکان جزو بهترین ماشینها بود. با کلی عزت و احترام سوار ماشین شدیم و آمدیم همدان. سر کوچه که رسیدیم، دیدم جلوی در آب و جارو شده. صمد جلوی در ایستاده بود. خدیجه و معصومه هم کنارش بودند. به استقبالمان آمد. ساکها را از ماشین پایین آورد و بچهها را گرفت. روی بالکن فرش پهن کرده بود و حیاط را شسته بود. باغچه آبپاشی شده و بوی گلها درآمده بود. سماوری گذاشته بود گوشهی بالکن. برایمان چای ریخت و شیرینی و میوه آورد. بچهها که از دیدنم ذوقزده شده بودند توی بغلم نشستند. صمد بین من و مادرش نشست و در گوشم گفت: «میگویند زن بلاست. الهی هیچ خانهای بیبلا نباشد»
💥زودتر از آن چیزی که فکرش را میکردم، کارهایش درست شد و به مکه مشرّف شد. موقع رفتن ناله میکردم و اشک میریختم و میگفتم: « بیانصاف! لااقل این یک جا مرا با خودت ببر» گفت: « غصه نخور. تو هم میروی انگار قسمت ما نیست با هم باشیم» رفتن و آمدنش چهل روز طول کشید. تا آمد و مهمانیهایش را داد، ده روز هم گذشت. هر چه روزها میگذشت، بیتابتر میشد. میگفت: «دیگر دارم دیوانه میشوم. پنجاه روز است از بچهها خبر ندارم. نمیدانم در چه وضعیتی هستند. باید زودتر بروم» بالاخره رفت. میدانستم به این زودیها نباید منتظرش باشم. هر چهلوپنج روز یک بار میآمد. یکی دو روز پیش ما بود و برمیگشت. تابستان گذشت. پاییز هم آمد و رفت.
@women_kashan
📣📣توجه توجه
✅فردا صبح ساعت 8:30 تا 12
جهت #ثبت_نام
و
#تکمیل_مدارک_ثبت_نام
و
خرید #لوازم_تحریر
به مناسبت اولین سال تاسیس کانال افرادی که فردا برای ثبت نام پیش دبستانی طبق این پیام بروند تخفیف ویژه میدهند 🎁🌷
به مهدقران تشریف بیاورید فقط فردا لوازم تحریر درمهد قران داریم
بلوار مطهری روبروی رستوران جوان
#پیش_دبستانی_مهد_قران_کریم_کاشان
باتشکر
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
بسم الله الرحمن الرحيم
ذکر روز چهارشنبه:صدبار
یا حی و یاقیوم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
السلام علیک یا ابا صالح المهدي ادرکنی
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
سلام بر شما مهربانان
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🌠🌠🌠🌠
جلسه عزاداری محرم ویژه بانوان
با حضور
✅سخنرانی سرکار مقنی
ساعت⬅️ 18 عصر
تاریخ⬅️ امروز 21 شهریور
آدرس ⬅ آران و بیدگل، سمت راست زیارت هلال بن علی، کوچه شهید محمد رسول اف، حسینیه بیت الرقیه
@women_kashan
توجه بفرمایید که آدرس سخنرانی #خانم_نصیری منزل ساداتی اشتباه درج گردیده و آدرس صحیح 👈 "خیابان کارگر ، کوچه بهار ۹ " می باشد.
ما رو از دعاهاتون فراموش نکنید.
در راس همه ی دعاهاتون، فرج آقامون : اللهم عجل الولیک الفرج
بانوان برتر کاشان
مطالب بهترین زوج #جلسه205 🌺 امیرالمؤمنین (ع) فرمود: اِرحَم تُرحم... رحم کن به خلق خدا تا خدا به تو
مطالب بهترین زوج جلسه 206
معامله با خدا
⭕ آهای خانم بزرگوار!
شما چیکار داری به لیاقت اون، شما اینطوری با شوهرت حرف بزن، ببین خدا برات چیکار میکنه...
✅ اونوقت خدا خیلی از چیزایی که لیاقتش رو نداری بهت میده...🎁
این معاملۀ خوبیه دیگه! درسته؟
🎈 آقایی هم که میخواد در حق خانمش یه خدمتی بکنه نباید به لیاقت خانمش نگاه کنه.
🔮 به خدا بگو: خدایا من به لیاقتش نگاه نکردم، تو هم به لیاقت من نگاه نکن...
🌺 خداوند مهربان هم میفرماید:
عزیز دلم... آفرین...
من میدونم چه کار قشنگی کردی..
منم باهات همین کار رو میکنم...
@women_kashan
بانوان برتر کاشان
🌷 #دختر_شینا68 💥فردای آن روز با هواپیما برگشتیم تهران. توی فرودگاه یک پیکان صفر منتظرمان بود. آنوق
🌷 #دختر_شینا
💥زمستان سال 1364 بود. بار آخری که به مرخصی آمد، گفتم: « صمد! اینبار دیگر باید باشی. به قول خودت این آخری استها » قول داد. اما تا آن روز که ماه آخر بارداریام بود نیامده بود. شام بچهها را که دادم، طفلیها خوابیدند. اما نمیدانم چرا خوابم نمیبرد. رفتم خانهی همسایهمان، خانم دارابی، خیلی با هم عیاق بودیم، چون شوهر او هم در جبهه بود، راحتتر با هم رفتوآمد میکردیم. اغلب شبها یا او خانهی ما بود یا من به خانهی آنها میرفتم. اتفاقاً آن شب مهمان داشت و خواهرشوهرش پیشش بود. یکدفعه خانم دارابی گفت: «فکر کنم امشب بچهات به دنیا میآید. حالت خوب است؟! » گفتم:«خوبم. خبری نیست» گفت:« میخواهی با هم برویم بیمارستان؟! » به خنده گفتم: « نه... این دفعه تا صمد نیاید، بچه دنیا نمیآید» ساعت دوازده بود که برگشتم خانهی خودمان. با خودم گفتم: «نکند خانم دارابی راست بگوید و بچه امشب دنیا بیاید» به همین خاطر همان نصفشبی خانه را تمیز کردم. لباس و وسایل بچه را آماده گذاشتم. بعد رفتم بخوابم. اما مگر خوابم میبرد. کمی توی جا غلت زدم که صدای در بلند شد.
💥خوشحال شدم. گفتم حتماً صمد است. اما صمد کلید داشت. رفتم و در را باز کردم. خانم دارابی بود. گفت: «صدای آژیر آمبولانس شنیدم، فکر کردم دردت گرفته، دنبالت آمدهاند. » گفتم: « نه، فعلاً که خبری نیست» خانم دارابی گفت: « دلم شور میزند. امشب پیشت میمانم» هنوز نیمساعتی نگذشته بود که حس کردم واقعاً درد دارد سراغم میآید. یک ساعت بعد حالم بدتر شد. طوری که خانم دارابی رفت خواهرشوهرش را از خواب بیدار کرد، آورد پیش بچهها گذاشت. ماشینی خبر کرد و مرا برد بیمارستان. همین که معاینهام کردند، مرا فرستادند اتاق زایمان و یکی دو ساعت بعد بچه به دنیا آمد.
@women_kashan