eitaa logo
بانوان برتر کاشان
12.1هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
968 ویدیو
39 فایل
🌸اولین و بزرگترین کانال رسمی بانوان کاشان کانال اطلاع رسانی جلسات عمومی بانوان معرفی کلاسهای هنری و دوره های تربیت مربی هواشناسی اخبار مهم، مفید و بانشاط کاشان 😊 بزرگواران خوش آمدید 💚 اخبار و پیشنهادات @baanovan_bartar ❤️تبلیغات
مشاهده در ایتا
دانلود
👈 چرا انقدر بر مراسمات تاکید میشه؟ ✅ چرا فرمودن که اگه کسی "گریه کنه" یا "بگریونه" یا حتی "خودش رو شبیه گریه کنان بر حسین علیه السلام قرار بده" بهشت براش واجب میشه؟ 💞 برای اینکه این "لذت عمیق اما دم دستی " باید به همه مردم عالم برسه تا هر کسی ذره ای انسانیت داشته باشه، با این اشک ها و عزاداری ها حتما منقلب بشه و بیاد سمت خدا... دیگه اگه کسی با روضه ها هم نیاد طرف خدا، اون دیگه آدم شدنی نیست...😒 خداوند متعالی برای این بخش دین خیلی هزینه کرده.. "بیشتر از هر جای دیگه..." ☑️ برای همینم بیش از هر جای دیگه، این بخش دین یعنی روضه ها میتونه در جذب انسان ها به حق، موثر باشه... @women_kashan
🌠🌠🌠🌠 جلسه عزاداری محرم ویژه بانوان با حضور ✅سخنرانی سرکار خانم نصیری استاد حوزه و دانشگاه ساعت⬅️ 16 عصر تاریخ⬅️ روز تاسوعا آدرس ⬅ نیاسر، حسینیه حضرت علی اکبر 🌠🌠🌠🌠 ساعت⬅️ 18 عصر تاریخ⬅️ عصر عاشورا آدرس ⬅ انتهای خیابان شاهد، کوی شهید مهدوی، منزل قریشی @women_kashan
🌠🌠🌠🌠 جلسه عزاداری ایام محرم با حضور ✅سخنرانی سرکار خانم رسول زاده ساعت⬅️ 9 الی 11 صبح زمان⬅️ روز عاشورا آدرس ⬅ خیابان بهشتی، سالن سپاه پاسداران @women_kashan
بانوان برتر کاشان
🌷 #دختر_شینا74 💥یک روز عصر همان‌طور که دو نفری ناراحت و بی‌حوصله توی اتاق نشسته بودیم، شنیدیم کسی د
🌷 💥آقا شمس‌اللّه کنار مادرشوهرم نشسته و به تلویزیون خیره شده بود. تا مرا دید، گفت: « می‌خواهم بروم قایش، سری به دوست و آشنا بزنم. شما نمی‌آیید؟! » می‌دانستم نقشه است. به همین خاطر زود گفتم: « چه خوب. خیلی وقته دلم می‌خواهد سری به حاج‌آقایم بزنم. دلم برای شینا یک‌ذره شده. مخصوصاً از وقتی سکته کرده، خیلی کم‌طاقت شده. می‌گویند بهانه‌ی ما را زیاد می‌گیرد. می‌آیم یک دو روز می‌مانم و برمی‌گردم» بعد تندتند مشغول جمع کردن لباس‌های بچه‌ها شدم. ساکم را بستم. یک دست لباس مشکی هم برداشتم و گفتم: « من آماده‌ام» توی ماشین و بین راه، همه‌اش به فکر صدیقه بودم. نمی‌دانستم چه‌طور باید توی چشم‌هایش نگاه کنم. دلم برای بچه‌هایش می‌سوخت. از طرفی هم نمی‌توانستم پیش مادرشوهرم چیزی بگویم. این غصه‌ها را که توی خودم می‌ریختم، می‌خواستم خفه شوم. به قایش که رسیدیم، دیدم اوضاع مثل همیشه نیست. انگار همه خبردار بودند، جز ما. به در و دیوار پارچه‌های سیاه زده بودند. مادرشوهرم بنده‌ی خدا با دیدن آن‌ها هول شده بود و پشت سر هم می‌پرسید: « چی شده. بچه‌ها طوری شده‌اند؟! » 💥جلوی خانه‌ی مادرشوهرم که رسیدیم، ته دلم خالی شد. در خانه باز بود و مردهای سیاه‌پوش می‌آمدند و می‌رفتند. بنده‌ی خدا مادرشوهرم دیگر دستگیرش شده بود اتفاقی افتاده. دلداری‌اش می‌دادم و می‌گفتم:« طوری نشده. شاید کسی از فامیل فوت کرده» همین که توی حیاط رسیدیم، صدیقه که انگار خیلی وقت بود منتظرمان بود، به طرفمان دوید.خودش را توی بغلم انداخت و شروع کرد به گریه کردن. زار می‌زد و می‌گفت: « قدم جان! حالا من، سمیه و لیلا را چه‌طور بزرگ کنم؟! » سمیه دو ساله بود؛ هم‌سن سمیه‌ی من.ایستاده بود کنار ما و بهت‌زده مادرش را نگاه می‌کرد. لیلا تازه شش ماهش تمام شده بود. مادرشوهرم، که دیگر ماجرا را فهمیده بود، همان جلوی در از حال رفت. کمی بعد انگار همه‌ی روستا خبردار شدند. توی حیاط جای سوزن انداختن نبود. زن‌ها به مادرشوهرم تسلیت می‌گفتند. پابه‌پایش گریه می‌کردند و سعی می‌کردند دلداری‌اش بدهند. @women_kashan
🌴🌴🌴🌴🌴🌴 بسم الله الرحمن الرحيم ذکر روز پنجشنبه:صدبار لا اله الا الله الملک الحق المبین 🍀🍀🍀🍀🍀🍀 السلام علیک یا ابا صالح المهدي ادرکنی 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 سلام بر بانوان سربلند و نمونه 🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🔸اَعْظَمَ اللّهُ اُجُورَنا وَ اُجورَکمْ بِمُصابِنا بِالْحُسَین عَلَیه السَّلام وَ جَعَلَنا وَ اِیاکمْ مِنَ الطّالِبین بِثارِه مَعَ وَلِیهِ الاِْمام الْمَهْدى مِنْ الِ مُحَمد عَلَیهم السَّلام 🔸التماس دعا از همه شما خوبان @women_kashan
🌠🌠🌠🌠 جلسه عزاداری دهه دوم ایام محرم با حضور ✅سخنرانی سرکار خانم سرلک ساعت⬅️ 5 عصر زمان⬅️ دهه دوم محرم آدرس ⬅ حسینه زاهد خیابان نطنز نرسیده به سه راه چمران @women_kashan
🌠🌠🌠🌠 جلسه عزاداری دهه دوم ایام محرم با حضور ✅سخنرانی سرکار خانم رسول زاده ساعت⬅️ 9 الی 11 صبح زمان⬅️ 11 الی 20 محرم آدرس ⬅ خ آیت الله کاشانی، کوچه شهید موسویان، منزل مس فروش @women_kashan
بانوان برتر کاشان
🌷 #دختر_شینا75 💥آقا شمس‌اللّه کنار مادرشوهرم نشسته و به تلویزیون خیره شده بود. تا مرا دید، گفت: « م
🌷 💥فردای آن روز نزدیک‌های ظهر بود که چند تا بچه از توی حیاط فریاد زدند: «آقا صمد آمد. آقا صمد آمد» خانه پر از مهمان بود. دویدیم توی حیاط. صمد آمده بود. با چه وضعیتی! لاغر و ضعیف با موهایی ژولیده و صورتی سیاه و رنجور. دلم نیامد جلوی صدیقه با صمد سلام و احوال‌پرسی کنم، یا جلو بروم و چیزی بگویم. خودم را پشت چند نفر قایم کردم. چادرم را روی صورتم کشیدم و گریه کردم. صدیقه دوید طرف صمد. گریه می‌کرد و با التماس می‌گفت: « آقا صمد! ستار کجاست؟! آقا صمد! داداشت کو؟!» صمد نشست کنار باغچه، دستش را روی صورتش گذاشت. انگار طاقتش تمام شده بود. های‌های گریه می‌کرد. دلم برایش سوخت. صدیقه ضجّه می‌زد و التماس می‌کرد: «آقا صمد! مگر تو فرمانده‌ی ستار نبودی؟ من جواب بچه‌هایش را چی بدهم؟ می‌گویند عمو چرا مواظب بابامان نبودی؟! » جمعیتی که توی حیاط ایستاده بودند با حرف‌های صدیقه به گریه افتادند. صدیقه بچه‌هایش را صدا زد و گفت: « سمیه! لیلا! بیایید عمو صمد آمده. باباتان را آورده» 💥 دلم برای صمد سوخت. می‌دانستم صمد تحمل این حرف‌ها و این همه غم و غصه را ندارد. طاقت نیاوردم. دویدم توی اتاق و با صدای بلند گریه کردم. برای صمد ناراحت بودم. دلم برایش می‌سوخت. غصه‌ی بچه‌های صدیقه را می‌خوردم. دلم برای صدیقه می‌سوخت. صمد خیلی تنها شده بود. صدای گریه‌ی مردم از توی حیاط می‌آمد. از پشت پنجره به بیرون نگاه کردم. صمد هنوز کنار باغچه نشسته بود. دلم می‌خواست بروم کنارش بنشینم و دلداری‌اش بدهم. می‌دانستم صمد از هر وقت دیگر تنهاتر است. چرا هیچ‌کس به فکر صمد نبود. نمی‌توانستم یک ‌جا بایستم. دوباره به حیاط رفتم. @women_kashan
🌺🌺🌺🌺🌺🌺 بسم الله الرحمن الرحيم ذکر روز جمعه:صدبار اللهم صل علی محمد و آل محمد 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 السلام علیک یا ابا صالح المهدي ادرکنی 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 سلام برشما منتظران 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
📣📣 توجه توجه 🔸 یک نذر فرهنگی به مناسبت ایام محرم 🌸با توجه به مباحث ، و که در پیش دبستانی مهد قرآن کریم کاشان آموزش داده میشود شخصی نذر کرده و تقبل کرده هزینه 300 هزارتومان هزینه مهد و پیش دبستانی ده دانش آموز که مشکل مالی دارند پرداخت کند ✅اولویت با کسانی است که زودتر به ایدی کانال نام دانش اموز بفرستند تا ذخیره شود و فردا صبح برای ثبت نام اقدام کنند ☎️55577880 @women_kashan
بانوان برتر کاشان
🌷 #دختر_شینا76 💥فردای آن روز نزدیک‌های ظهر بود که چند تا بچه از توی حیاط فریاد زدند: «آقا صمد آمد.
🌷 💥مادرشوهرم روبه‌روی صمد نشسته بود. سرش را روی پاهای او گذاشته بود. گریه می‌کرد و می‌پرسید: «صمد جان! مگر من داداشت را به تو نسپردم؟! » صمد همچنان سرش را پایین انداخته بود و گریه می‌کرد. مردها آمدند. زیر بازوی صمد را گرفتند و او را بردند توی اتاق مردانه. 💥جلو رفتم و کمک کردم تا خواهرشوهر و مادرشوهرم و صدیقه را ببریم توی اتاق. از بین حرف‌هایی که این و آن می‌زدند، متوجه شدم جنازه‌ی ستار مانده توی خاک دشمن. صمد با این‌که می‌توانسته جسد را بیاورد، اما نیاورده بود. به همین خاطر مادرشوهرم ناراحت بود و یک‌ریز گریه می‌کرد و می‌گفت: «صمد! چرا بچه‌ام را نیاوردی؟!» آخر شب وقتی خانه خلوت شد؛ صمد آمد پیش ما توی اتاق زنانه. کنار مادرش نشست. دست او را گرفت و بوسید و گفت: «مادر جان! مرا ببخش. من می‌توانستم ستارت را بیاورم؛ اما نیاوردم. چون به جز ستار، جسد برادرهای دیگرم روی زمین افتاده بود. آن‌ها هم پسر مادرشان هستند. آن‌ها هم خواهر و برادر دارند. اگر ستار را می‌آوردم، فردای قیامت جواب مادرهای شهدا را چی می‌دادم. اگر ستار را می‌آوردم، فردای قیامت جواب برادرها و خواهرهای شهدا را چی می‌دادم» می‌گفت و گریه می‌کرد. تازه آن وقت بود متوجه شدم پشت لباسش خونی است. به خواهرشوهرم با ایما و اشاره گفتم: «انگار صمد مجروح شده» @women_kashan