بانوان برتر کاشان
🌷 #دختر_شینا85 💥قرآن را برداشت و بوسید. گفت: «این دستور دین است. آدم مسلمان ِزنده باید وصیتش را بنو
🌷 #دختر_شینا86
فردا صبح، صمد زودتر از همهی ما از خواب بیدار شد. رفت نان تازه و پنیر محلی خرید. صبحانه را آماده کرد. معصومه و خدیجه را بیدار کرد و صبحانهشان را داد و بردشان مدرسه. وقتی برگشت، داشتم ظرفهای شام را میشستم. سمیه و زهرا و مهدی هنوز خواب بودند. آمد کمکم. بعد هم رفت چند تا گونی سیمان را که توی سنگر بود، آورد و گذاشت زیر راهپله. بعد رفت روی پشتبام را وارسی کرد. بعد هم رفت حمام. یک پیراهن قشنگ برای خودش از مکه آورده بود. آن را پوشید. خیلی بهش میآمد. ظهر رفت خدیجه و معصومه را از مدرسه آورد. تا من غذا را آماده کنم، به درس خدیجه و معصومه رسیدگی کرد. گفت: « بچهها! ناهارتان را بخورید. کمی استراحت کنید. عصر با بابا میرویم بازار» بچهها شادی کردند. داشتیم ناهار میخوردیم که در زدند. بچهها در را باز کردند. پدرشوهرم بود. نمیدانم از کجا خبردار شده بود صمد برگشته. گفت: « آمدهام با هم برویم منطقه. میخواهم بگردم دنبال ستار. » صمد گفت: « باباجان! چند بار بگویم تنها جنازهی پسر تو و برادر ما نیست که مانده آنطرف آب. خیلیها هستند. منتظریم انشاءاللّه عملیاتی بشود، برویم آنطرف اروند و بچهها را بیاوریم. » پدرش اصرار کرد و گفت: « من این حرفها سرم نمیشود. باید هر طور شده بروم، ببینم بچهام کجاست؟! اگر نمیآیی، بگو تنها بروم»
💥صمد نگاهی به من و نگاهی به پدرش کرد و گفت: « پدر چان! با آمدنت ستار نمیآید اینطرف. اگر فکر میکنی با آمدنت چیزی عوض میشود، یاعلی. بلند شو همین الان برویم؛ اما من میدانم آمدنت بیفایده است. فقط خسته میشوی» پدرش ناراحت شد. گفت: «بیخود بهانه نیاور. من میخواهم بروم. اگر نمیآیی، بگو. با شمس اللّه بروم»
@women_kashan