eitaa logo
دنیای دانستنی 💡 کانال ترسناک وحشتناک
@wondreseitaa
11.8هزار دنبال‌کننده
10هزار عکس
3.7هزار ویدیو
10 فایل
هدف ما بالا بردن اطلاعات عمومی و افزایش آگاهی بصورت هدفمند است.🧠💥 . با عضویت در کانال ما را همراهی کنید🌹 . بهترین ها و جدیدترین هارا با ما ببینید🍿🤩 . ادمین : @rezazadeh_joybari تبلیغات : @tablighatch
مشاهده در ایتا
پرسش‌ها
قوانین
داغ‌ترین‌ها
چندسکویی
پیوستن
دنیای دانستنی 💡 کانال ترسناک وحشتناک
11.8هزار دنبال‌کننده
دانلود
مطالب قبلی
دنیای دانستنی 💡 کانال ترسناک وحشتناک
هدایت شده از تبلیغات معتبر
زن زيبارويى به عقد زاهدى در آمد... زاهد قانع بود و زن کم تحمل و تجمل گرا...! بالاخره صبر زن سر آمد و با عصبانيت گفت: من طلا و زيور آلات ميخام... من آغوش گاه و بى گاه ميخام... حالا كه به خواسته هاى من اهميت نمى دهی ارایش میکنم و به كوچه و خيابان ميروم تا همه من رو ببينند!! مردِ زاهد در آرامش خاصى در خانه را باز كرد و به او گفت: برو هرجا دلت خواست... در کوچه پسری زن را دید و...👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1980432395Cf692b1e675
16.7هزار مشاهده
دنیای دانستنی 💡 کانال ترسناک وحشتناک
هدایت شده از تبلیغات معتبر
زن زيبارويى به عقد زاهدى در آمد... زاهد قانع بود و زن کم تحمل و تجمل گرا...! بالاخره صبر زن سر آمد و با عصبانيت گفت: من طلا و زيور آلات ميخام... من آغوش گاه و بى گاه ميخام... حالا كه به خواسته هاى من اهميت نمى دهی ارایش میکنم و به كوچه و خيابان ميروم تا همه من رو ببينند!! مردِ زاهد در آرامش خاصى در خانه را باز كرد و به او گفت: برو هرجا دلت خواست... در کوچه پسری زن را دید و...👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1980432395Cf692b1e675
10.9هزار مشاهده
دنیای دانستنی 💡 کانال ترسناک وحشتناک
هدایت شده از تبلیغات معتبر
زن زيبارويى به عقد زاهدى در آمد... زاهد قانع بود و زن کم تحمل و تجمل گرا...! بالاخره صبر زن سر آمد و با عصبانيت گفت: من طلا و زيور آلات ميخام... من آغوش گاه و بى گاه ميخام... حالا كه به خواسته هاى من اهميت نمى دهی ارایش میکنم و به كوچه و خيابان ميروم تا همه من رو ببينند!! مردِ زاهد در آرامش خاصى در خانه را باز كرد و به او گفت: برو هرجا دلت خواست... در کوچه پسری زن را دید و...👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1980432395Cf692b1e675
12.2هزار مشاهده
دنیای دانستنی 💡 کانال ترسناک وحشتناک
هدایت شده از تبلیغات معتبر
زن زيبارويى به عقد زاهدى در آمد... زاهد قانع بود و زن کم تحمل و تجمل گرا...! بالاخره صبر زن سر آمد و با عصبانيت گفت: من طلا و زيور آلات ميخام... من آغوش گاه و بى گاه ميخام... حالا كه به خواسته هاى من اهميت نمى دهی ارایش میکنم و به كوچه و خيابان ميروم تا همه من رو ببينند!! مردِ زاهد در آرامش خاصى در خانه را باز كرد و به او گفت: برو هرجا دلت خواست... در کوچه پسری زن را دید و...👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1980432395Cf692b1e675
12.1هزار مشاهده