هدایت شده از خاڪریزشهـدا
#خاطرات طنز
اسمش محمدحسين عبدلي بود .😊وقت نماز كه مي شد بچه ها را بيدار مي كرد،عبارت ادعوني استجب لكم 😇را با صداي بلند مي خواند و تا وقتي همه بر نمي خواستند دست بر دار نبود.😡 مي گفت:بخوانيد مرا تا اجابت كنم شما را. بعضي دنبالش مي كردند، به اسم صدايش مي زدند😂: پسر! بيا اينجا ببينم و او هم جواب مي داد😌، عده اي مي گفتند: تو را بخوانيم؟ آدم قحط است! تو چه جوابي مي خواهي به ما بدهي پسر كبلايي حسن😍
┏━✨⚜ ⚜✨━┓
@khaterat_shohada
┗━✨⚜ ⚜✨━┛
هدایت شده از خاڪریزشهـدا
🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊
🕊
#خاطرات
افسر عراقی تعریف می کرد :
یه پسـ👦ــر بچه رو گرفتیم که ازش حرف بکشیم.
آوردنش سنگر من. خیلی کم سن و سال بود.
بهش گفتم: " مگه سن سربازی توی ایران هجده سال تمام نیست؟"
سرش را تکان داد. گفتم:" تو که هنوز هجده سالت نشده! "
بعد هم مسخره اش کردم و گفتم: "
شاید به خاطر جنگ⚔ ، امام خمینی کارش به جایی رسیده که دست به دامن شما بچـ👦ـه ها شده و سن سربازی رو کم کرده؟😒😒 "
جوابش خیلی من رو اذیت کرد.
با لحن فیلســ😎ـوفانه ای گفت :
"سن سربازی پایین نیومده😏 ، سن عاشقی و غیرت پایین اومده😔"
┏━✨⚜⚜✨━┓
@khakriz_shohada
┗━✨⚜⚜✨━┛
#خاطرات طنز شهدایی
زخمیهایی كه از بیمارستان ترخیص می شدند، یا مجروحانی كه دلشان طاقت دوری از دوستان را نداشت و با همان وضعیت فرار می كردند و به گردان باز می گشتند، بچه هایی كه مطلع بودند آنها هنوز تیر و تركش در بدن دارند راه می افتند می رفتند به استقبال و می گفتند: آهن ماهن چی داری؟ و مثل سلف خرما بعض ی با صدای بلند داد می زدند: آهن، چدن و .... می خریم!
┏━✨⚜️ ⚜✨━┓
┗━✨⚜️ ⚜✨━┛