هدایت شده از دین شناسی|عباس مریدی✍️
#خـــاطرات_شهدا4⃣
آخر شب بود. 🌙شاهرخ مرا صدا کرد وگفت: امشب برای شناسائی می ریم جاده ابوشانک. در میان نیروهای دشمن💂♀ به یکی از روستاها رسیدیم. دو افسر عراقی داخل سنگر نشسته بودند.👥
یکدفعه دیدم سرنیزه اش 🗡را برداشت و رفت سمت آنها، با تعجب گفتم: شاهرخ چیکار می کنی!!😳
گفت: هیچی، فقط نگاه کن!😟 مطمئن شد کسی آن اطراف نیست. خوب به آنها نزدیک شد. هر دوی آنها را به اسارت درآورد.⛓ کمی از روستا دور شدیم.
شاهرخ گفت: اسیر گرفتن بی فایده است. باید اینها رو بترسونیم. بعد چاقوئی🔪 برداشت. لاله گوش👂 آنها را برید و گذاشت کف دستشان و گفت: برید خونتون!!🏠
مات و مبهوت😯 به شاهرخ نگاه می کردم. برگشت به سمت من و گفت:‼️ اینها افسرای بعثی بودند. کار دیگه ای به ذهنم نرسید!😐
شبهای 🌙بعد هم این کار را تکرار کرد. اگر می دید اسیر، فرمانده یا افسر بعثی است😡 قسمت نرم گوشش را می برید 🔪و رهایشان می کرد. این کار او دشمن را عجیب به وحشت 😱انداخته بود
#شهید_شاهرخ_ضرغام🌷
📎 سالـــــروز شھـــــادٺ
http://eitaa.com/joinchat/2590638082Cd5b472439f