✅شهیدی که دخترش را شفا داد🌹
#شهید_مهدی_طیاری✨
👈🏼همسر شهید تعریف میکرد:
تنها فرزندم زهرا و تنها يادگار حاج مهدي در تب مي سوخت و تلاش هايم براي پايين آوردن دماي بدنش اثري نداشت😞
نگران بودم... اگر بلايي سرش مي آمد، خودم را نمي بخشيدم😭
بالاي سرش نشستم و قدري #قرآن خواندم...
در همين حال قسمتي از #پارچه اي كه روي جنازه ي همسرم انداخته بودند و چند نفر با خواست خدا به وسيله ي تبرك جستن به آن پارچه #شفا يافته بودند، افتادم...
پارچه را آوردم و كنار زهرا خوابم برد😴... در عالم رؤيا🌙ديدم حاج مهدي در كنار بستر زهرا نشسته و او را بغل گرفته است...
او مرا از خواب بيدار كرد و با لبخندي گفت: «چرا اين قدر ناراحت هستي؟»😊
گفتم: «زهرا تبش پايين نمي آيد، مي ترسم بلايي سرش بيايد.»😔
حاج مهدي گفت: «ناراحت نباش، زهرا شفا پيدا كرده و ديگر تب ندارد.» 😊✋🏼
از خواب بيدار شدم...
به اطرافم نگاه كردم... كسي نبود...
دست بر پيشاني زهرا گذاشتم، تب نداشت... آري او شفا يافته بود✋🏼💔
#شهداگاهی_نگاهی
🌷کانال خادم الشهداخادم الظهور🌷
@wwwwwkadm
✅شهیدی که دخترش را شفا داد🌹
#شهید_مهدی_طیاری✨
👈🏼همسر شهید تعریف میکرد:
تنها فرزندم زهرا و تنها يادگار حاج مهدي در تب مي سوخت و تلاش هايم براي پايين آوردن دماي بدنش اثري نداشت😞
نگران بودم... اگر بلايي سرش مي آمد، خودم را نمي بخشيدم😭
بالاي سرش نشستم و قدري #قرآن خواندم...
در همين حال قسمتي از #پارچه اي كه روي جنازه ي همسرم انداخته بودند و چند نفر با خواست خدا به وسيله ي تبرك جستن به آن پارچه #شفا يافته بودند، افتادم...
پارچه را آوردم و كنار زهرا خوابم برد😴... در عالم رؤيا🌙ديدم حاج مهدي در كنار بستر زهرا نشسته و او را بغل گرفته است...
او مرا از خواب بيدار كرد و با لبخندي گفت: «چرا اين قدر ناراحت هستي؟»😊
گفتم: «زهرا تبش پايين نمي آيد، مي ترسم بلايي سرش بيايد.»😔
حاج مهدي گفت: «ناراحت نباش، زهرا شفا پيدا كرده و ديگر تب ندارد.» 😊✋🏼
از خواب بيدار شدم...
به اطرافم نگاه كردم... كسي نبود...
دست بر پيشاني زهرا گذاشتم، تب نداشت... آري او شفا يافته بود✋🏼💔
#شهداگاهی_نگاهی
🌷کانال خادم الشهداخادم الظهور🌷
@wwwwwkadm