❌ عدم تشرف مرد صابونی!
(حکایت عطّار بصراوی)
🔰 شخص عطّاری از اهل بصره میگوید:
▫️ روزی در مغازه عطّاریم نشسته بودم که دو نفر برای خریدن سدر و کافور به دکّان من وارد شدند. وقتی به طرز صحبت کردن و چهرههایشان دقّت کردم، متوجّه شدم که اهل بصره و بلکه از مردم معمولی نیستند به همینجهت از شهر و دیارشان پرسیدم؛ امّا جوابی ندادند. من اصرار میکردم؛ ولی جوابی نمیدادند. به هر حال من التماس نمودم، تا آنکه آنها را به رسول مختار صلّی اللّه علیه و اله و آل اطهار آن حضرت قسم دادم. مطلب که به اینجا رسید، اظهار کردند:
🔸 ما از ملازمان درگاه حضرت حجّت علیه السّلام هستیم. یکی از جمع ما که در خدمت مولایمان بود، وفات کرده است؛ لذا حضرت ما را مأمور فرمودهاند که سدر و کافورش را از تو بخریم.
▫️ همینکه این مطلب را شنیدم، دامان ایشان را رها نکردم و تضرّع و اصرار زیادی نمودم که:
🔹 مرا هم با خود ببرید.
▫️ گفتند:
🔸 این کار بسته به اجازه آن بزرگوار است و چون اجازه نفرمودهاند، جرأت این جسارت را نداریم.
▫️ گفتم:
🔹 مرا به محضر حضرتش برسانید، بعد همانجا، طلب رخصت کنید اگر اجازه فرمودند، شرفیاب میشوم و الّا از همانجا بر میگردم و در این صورت، همینکه درخواست مرا اجابت کردهاید خدای تعالی به شما اجر و پاداش خواهد داد؛
▫️ امّا باز هم امتناع کردند. بالاخره وقتی تضرّع و اصرار را از حدّ گذراندم، به حال من ترحّم نموده و منّت گذاشتند و قبول کردند.
من هم با عجله تمام سدر و کافور را تحویل دادم و دکّان را بستم و با ایشان به راه افتادم، تا آنکه به ساحل دریا رسیدیم.
🌊 آنها بدون اینکه لازم باشد به کشتی سوار شوند، بر روی آب راه افتادند؛ امّا من ایستادم. متوجّه من شدند و گفتند:
🔸 نترس؛ خدا را به حقّ حضرت حجّت عجّل اللّه تعالی فرجه الشّریف قسم بده که تو را حفظ کند. بسم اللّه بگو و روانه شو.
▫️ این جمله را که شنیدم، خدای متعال را به حقّ حضرت حجّت ارواحنا فداه قسم دادم و بر روی آب مانند زمین خشک به دنبالشان به راه افتادم تا آنکه به وسط دریا رسیدیم.
🌧 ناگاه ابرها بههم پیوستند و باران شروع به باریدن کرد.
🧼 اتّفاقا من در وقت خروج از بصره، صابونی پخته و آن را برای خشک شدن در آفتاب، بر پشتبام گذاشته بودم. وقتی باران را دیدم، به یاد صابونها افتادم و خاطرم پریشان شد.
به محض این خطور ذهنی، پاهایم در آب فرو رفت؛ لذا مجبور به شنا کردن شدم تا خود را از غرق شدن، حفظ کنم؛ امّا با همه این احوال از همراهان دور میماندم. آنها وقتی متوجّه من شدند و مرا به آن حالت دیدند، برگشتند و دست مرا گرفتند و از آب بیرون کشیدند و گفتند:
🔸 از آن خطور ذهنی که به فکرت رسید، توبه کن و مجدّدا خدای تعالی را به حضرت حجّت علیه السّلام قسم بده.
▫️ من هم توبه کردم و دوباره خدا را به حقّ حضرت حجّت علیه السّلام قسم دادم و بر روی آب راهی شدم.
بالاخره به ساحل دریا رسیدیم و از آنجا هم به طرف مقصد، مسیر را ادامه دادیم.
✨ مقداری که رفتیم در دامنه بیابان، چادری به چشم میخورد که نور آن، فضا را روشن نموده بود.
همراهان گفتند:
🔸 تمام مقصود در این خیمه است.
▫️ و با آنها تا نزدیک چادر رفتم و همانجا توقّف کردیم.
یک نفر از ایشان برای اجازه گرفتن وارد شد و درباره آوردن من با حضرت صحبت کرد، بهطوریکه سخن مولایم را شنیدم؛ ولی ایشان را چون داخل چادر بودند، نمیدیدم حضرت فرمودند:
📜 ردّوه فانّه رجل صابونیّ؛
یعنی
🔶 او را به جای خود برگردانید و دست ردّ به سینهاش بگذارید، تقاضای او را اجابت نکنید و در شمار ملازمان ما ندانید؛ زیرا او مردی است صابونی.
▫️ این جمله حضرت، اشاره به خطور ذهنی من در مورد صابون بود؛
💡 یعنی هنوز دل را از وابستگیهای دنیوی خالی نکرده است تا محبّت محبوب واقعی را در آن جای دهد و شایستگی همنشینی با دوستان خدا را ندارد.
▫️ این سخن را که شنیدم و آن را برطبق برهان عقلی و شرعی دیدم، دندان این طمع را کنده و چشم از این آرزو پوشیدم و دانستم تا زمانی که آیینه دل، به تیرگیهای دنیوی آلوده است، چهره محبوب در آن منعکس نمیشود و صورتی مطلوب، در آن دیده نخواهد شد چه رسد به اینکه در خدمت و ملازمت آن حضرت باشد.
⬅️ برکات حضرت ولی عصر (علیه السلام)، صفحه ۳۱۰
🏷 #امام_زمان_عج #تشرفات #وابستگی_دنیوی
@wwwwwkhadam
هدایت شده از 🌷خادم الظهور خادم الشهدا🌷
❌ عدم تشرف مرد صابونی!
(حکایت عطّار بصراوی)
🔰 شخص عطّاری از اهل بصره میگوید:
▫️ روزی در مغازه عطّاریم نشسته بودم که دو نفر برای خریدن سدر و کافور به دکّان من وارد شدند. وقتی به طرز صحبت کردن و چهرههایشان دقّت کردم، متوجّه شدم که اهل بصره و بلکه از مردم معمولی نیستند به همینجهت از شهر و دیارشان پرسیدم؛ امّا جوابی ندادند. من اصرار میکردم؛ ولی جوابی نمیدادند. به هر حال من التماس نمودم، تا آنکه آنها را به رسول مختار صلّی اللّه علیه و اله و آل اطهار آن حضرت قسم دادم. مطلب که به اینجا رسید، اظهار کردند:
🔸 ما از ملازمان درگاه حضرت حجّت علیه السّلام هستیم. یکی از جمع ما که در خدمت مولایمان بود، وفات کرده است؛ لذا حضرت ما را مأمور فرمودهاند که سدر و کافورش را از تو بخریم.
▫️ همینکه این مطلب را شنیدم، دامان ایشان را رها نکردم و تضرّع و اصرار زیادی نمودم که:
🔹 مرا هم با خود ببرید.
▫️ گفتند:
🔸 این کار بسته به اجازه آن بزرگوار است و چون اجازه نفرمودهاند، جرأت این جسارت را نداریم.
▫️ گفتم:
🔹 مرا به محضر حضرتش برسانید، بعد همانجا، طلب رخصت کنید اگر اجازه فرمودند، شرفیاب میشوم و الّا از همانجا بر میگردم و در این صورت، همینکه درخواست مرا اجابت کردهاید خدای تعالی به شما اجر و پاداش خواهد داد؛
▫️ امّا باز هم امتناع کردند. بالاخره وقتی تضرّع و اصرار را از حدّ گذراندم، به حال من ترحّم نموده و منّت گذاشتند و قبول کردند.
من هم با عجله تمام سدر و کافور را تحویل دادم و دکّان را بستم و با ایشان به راه افتادم، تا آنکه به ساحل دریا رسیدیم.
🌊 آنها بدون اینکه لازم باشد به کشتی سوار شوند، بر روی آب راه افتادند؛ امّا من ایستادم. متوجّه من شدند و گفتند:
🔸 نترس؛ خدا را به حقّ حضرت حجّت عجّل اللّه تعالی فرجه الشّریف قسم بده که تو را حفظ کند. بسم اللّه بگو و روانه شو.
▫️ این جمله را که شنیدم، خدای متعال را به حقّ حضرت حجّت ارواحنا فداه قسم دادم و بر روی آب مانند زمین خشک به دنبالشان به راه افتادم تا آنکه به وسط دریا رسیدیم.
🌧 ناگاه ابرها بههم پیوستند و باران شروع به باریدن کرد.
🧼 اتّفاقا من در وقت خروج از بصره، صابونی پخته و آن را برای خشک شدن در آفتاب، بر پشتبام گذاشته بودم. وقتی باران را دیدم، به یاد صابونها افتادم و خاطرم پریشان شد.
به محض این خطور ذهنی، پاهایم در آب فرو رفت؛ لذا مجبور به شنا کردن شدم تا خود را از غرق شدن، حفظ کنم؛ امّا با همه این احوال از همراهان دور میماندم. آنها وقتی متوجّه من شدند و مرا به آن حالت دیدند، برگشتند و دست مرا گرفتند و از آب بیرون کشیدند و گفتند:
🔸 از آن خطور ذهنی که به فکرت رسید، توبه کن و مجدّدا خدای تعالی را به حضرت حجّت علیه السّلام قسم بده.
▫️ من هم توبه کردم و دوباره خدا را به حقّ حضرت حجّت علیه السّلام قسم دادم و بر روی آب راهی شدم.
بالاخره به ساحل دریا رسیدیم و از آنجا هم به طرف مقصد، مسیر را ادامه دادیم.
✨ مقداری که رفتیم در دامنه بیابان، چادری به چشم میخورد که نور آن، فضا را روشن نموده بود.
همراهان گفتند:
🔸 تمام مقصود در این خیمه است.
▫️ و با آنها تا نزدیک چادر رفتم و همانجا توقّف کردیم.
یک نفر از ایشان برای اجازه گرفتن وارد شد و درباره آوردن من با حضرت صحبت کرد، بهطوریکه سخن مولایم را شنیدم؛ ولی ایشان را چون داخل چادر بودند، نمیدیدم حضرت فرمودند:
📜 ردّوه فانّه رجل صابونیّ؛
یعنی
🔶 او را به جای خود برگردانید و دست ردّ به سینهاش بگذارید، تقاضای او را اجابت نکنید و در شمار ملازمان ما ندانید؛ زیرا او مردی است صابونی.
▫️ این جمله حضرت، اشاره به خطور ذهنی من در مورد صابون بود؛
💡 یعنی هنوز دل را از وابستگیهای دنیوی خالی نکرده است تا محبّت محبوب واقعی را در آن جای دهد و شایستگی همنشینی با دوستان خدا را ندارد.
▫️ این سخن را که شنیدم و آن را برطبق برهان عقلی و شرعی دیدم، دندان این طمع را کنده و چشم از این آرزو پوشیدم و دانستم تا زمانی که آیینه دل، به تیرگیهای دنیوی آلوده است، چهره محبوب در آن منعکس نمیشود و صورتی مطلوب، در آن دیده نخواهد شد چه رسد به اینکه در خدمت و ملازمت آن حضرت باشد.
⬅️ برکات حضرت ولی عصر (علیه السلام)، صفحه ۳۱۰
🏷 #امام_زمان_عج #تشرفات #وابستگی_دنیوی
@wwwwwkhadam
تاظهور راهی نمونده
❌ عدم تشرف مرد صابونی!
(حکایت عطّار بصراوی)
🔰 شخص عطّاری از اهل بصره میگوید:
▫️ روزی در مغازه عطّاریم نشسته بودم که دو نفر برای خریدن سدر و کافور به دکّان من وارد شدند. وقتی به طرز صحبت کردن و چهرههایشان دقّت کردم، متوجّه شدم که اهل بصره و بلکه از مردم معمولی نیستند به همینجهت از شهر و دیارشان پرسیدم؛ امّا جوابی ندادند. من اصرار میکردم؛ ولی جوابی نمیدادند. به هر حال من التماس نمودم، تا آنکه آنها را به رسول مختار صلّی اللّه علیه و اله و آل اطهار آن حضرت قسم دادم. مطلب که به اینجا رسید، اظهار کردند:
🔸 ما از ملازمان درگاه حضرت حجّت علیه السّلام هستیم. یکی از جمع ما که در خدمت مولایمان بود، وفات کرده است؛ لذا حضرت ما را مأمور فرمودهاند که سدر و کافورش را از تو بخریم.
▫️ همینکه این مطلب را شنیدم، دامان ایشان را رها نکردم و تضرّع و اصرار زیادی نمودم که:
🔹 مرا هم با خود ببرید.
▫️ گفتند:
🔸 این کار بسته به اجازه آن بزرگوار است و چون اجازه نفرمودهاند، جرأت این جسارت را نداریم.
▫️ گفتم:
🔹 مرا به محضر حضرتش برسانید، بعد همانجا، طلب رخصت کنید اگر اجازه فرمودند، شرفیاب میشوم و الّا از همانجا بر میگردم و در این صورت، همینکه درخواست مرا اجابت کردهاید خدای تعالی به شما اجر و پاداش خواهد داد؛
▫️ امّا باز هم امتناع کردند. بالاخره وقتی تضرّع و اصرار را از حدّ گذراندم، به حال من ترحّم نموده و منّت گذاشتند و قبول کردند.
من هم با عجله تمام سدر و کافور را تحویل دادم و دکّان را بستم و با ایشان به راه افتادم، تا آنکه به ساحل دریا رسیدیم.
🌊 آنها بدون اینکه لازم باشد به کشتی سوار شوند، بر روی آب راه افتادند؛ امّا من ایستادم. متوجّه من شدند و گفتند:
🔸 نترس؛ خدا را به حقّ حضرت حجّت عجّل اللّه تعالی فرجه الشّریف قسم بده که تو را حفظ کند. بسم اللّه بگو و روانه شو.
▫️ این جمله را که شنیدم، خدای متعال را به حقّ حضرت حجّت ارواحنا فداه قسم دادم و بر روی آب مانند زمین خشک به دنبالشان به راه افتادم تا آنکه به وسط دریا رسیدیم.
🌧 ناگاه ابرها بههم پیوستند و باران شروع به باریدن کرد.
🧼 اتّفاقا من در وقت خروج از بصره، صابونی پخته و آن را برای خشک شدن در آفتاب، بر پشتبام گذاشته بودم. وقتی باران را دیدم، به یاد صابونها افتادم و خاطرم پریشان شد.
به محض این خطور ذهنی، پاهایم در آب فرو رفت؛ لذا مجبور به شنا کردن شدم تا خود را از غرق شدن، حفظ کنم؛ امّا با همه این احوال از همراهان دور میماندم. آنها وقتی متوجّه من شدند و مرا به آن حالت دیدند، برگشتند و دست مرا گرفتند و از آب بیرون کشیدند و گفتند:
🔸 از آن خطور ذهنی که به فکرت رسید، توبه کن و مجدّدا خدای تعالی را به حضرت حجّت علیه السّلام قسم بده.
▫️ من هم توبه کردم و دوباره خدا را به حقّ حضرت حجّت علیه السّلام قسم دادم و بر روی آب راهی شدم.
بالاخره به ساحل دریا رسیدیم و از آنجا هم به طرف مقصد، مسیر را ادامه دادیم.
✨ مقداری که رفتیم در دامنه بیابان، چادری به چشم میخورد که نور آن، فضا را روشن نموده بود.
همراهان گفتند:
🔸 تمام مقصود در این خیمه است.
▫️ و با آنها تا نزدیک چادر رفتم و همانجا توقّف کردیم.
یک نفر از ایشان برای اجازه گرفتن وارد شد و درباره آوردن من با حضرت صحبت کرد، بهطوریکه سخن مولایم را شنیدم؛ ولی ایشان را چون داخل چادر بودند، نمیدیدم حضرت فرمودند:
📜 ردّوه فانّه رجل صابونیّ؛
یعنی
🔶 او را به جای خود برگردانید و دست ردّ به سینهاش بگذارید، تقاضای او را اجابت نکنید و در شمار ملازمان ما ندانید؛ زیرا او مردی است صابونی.
▫️ این جمله حضرت، اشاره به خطور ذهنی من در مورد صابون بود؛
💡 یعنی هنوز دل را از وابستگیهای دنیوی خالی نکرده است تا محبّت محبوب واقعی را در آن جای دهد و شایستگی همنشینی با دوستان خدا را ندارد.
▫️ این سخن را که شنیدم و آن را برطبق برهان عقلی و شرعی دیدم، دندان این طمع را کنده و چشم از این آرزو پوشیدم و دانستم تا زمانی که آیینه دل، به تیرگیهای دنیوی آلوده است، چهره محبوب در آن منعکس نمیشود و صورتی مطلوب، در آن دیده نخواهد شد چه رسد به اینکه در خدمت و ملازمت آن حضرت باشد.
⬅️ برکات حضرت ولی عصر (علیه السلام)، صفحه ۳۱۰
🏷 #امام_زمان_عج #تشرفات #وابستگی_دنیوی
@wwwwwkhadam