رمان_بانوی_پاک_من
#پارت_28
کارن:
بعدشام یلدارفت توی اتاقش وزهراکمک مامانش رفت
شوهرعمه پدریلدابامادرجون داشت صحبت میکرد.
بهترین فرصت برای حرف زدن بود
دراتاق یلداروزدم واردشدن ک
یلدا:
بابچه هاداشتم چت میکرددراتاقوزدندجواب ندادم که کارنودیدم اومدنشست کنارم روی تخت
کارن:بابت شکستگی پات معذرت میخوام من میدونم منودوس داری ولی تورودوست ندارم
باورم نمیشدانقدربی رحم باشه گفتم ازاتاقم بره که رفت
۱۰دقیقه بعد
روی تخت درازکشیده بودم که صدای خدافظی اومدانگارداشتن میرفتن یادحرفاش افتادم گریم گرفت من دوسش داشتم
لباساموبالباس خونگی عوض کردموخوابیدم
زهرا:
میخواستم برم سمت اتاقم که صدای گریه می اومدیلداداشت گریه میکرددوس داشتم بدونم چراولی گفتم اگه دوس داشته باشه خودش میگه بالاخره خواهرشم راهموکج کردم ورفتم سمت اتاقم
نویسنده:مدیرخادم الزهرا