🌹بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌹
#داستان_های_بحارالانوار 🔶🔸🌺
#فصل_دهم
#بخش_صد_و_هفتاد_و_هشتم
چگونه #خضر علیه السلام به #غلامی فروخته شد؟ 🍃🌸
روزی حضرت خضر از بازار بنی اسرائیل میگذشت ناگاه چشم فقیری به او افتاد و گفت:
به من صدقه بده خداوند به تو برکت دهد!
خضر گفت:
من به خدا ایمان دارم ولی چیزی ندارم که به تو دهم.
فقیر گفت:
بوجه الله لما تصدقت علی؛ تو را به وجه (عظمت) خدا سوگند میدهم! به من کمک کند! من در سیمای شما خیر و نیکی میبینم تو آدم خیّری هستی امیدوارم مضایقه نکنی.
خضر گفت:
تو مرا به امر عظیم (وجه خدا) قسم دادی و کمک خواستی ولی من چیزی ندارم که به تو احسان کنم مگر اینکه مرا به عنوان غلام بفروشی.
فقیر: این کار نشدنی است چگونه تو را به نام غلام بفروشم؟ خضر: تو مرا به وجه خدا (خدای بزرگ) قسم دادی و کمک خواستی من نمی توانم ناامیدت کنم مرا به بازار ببر و بفروش
و احتیاجت را برطرف کن!
فقیر حضرت خضر را به بازار آورد و به چهارصد درهم فروخت.
خضر علیه السلام مدتی در نزد خریدار ماند، اما خریدار به او کار واگذار نمی کرد.
خضر: تو مرا برای خدمت خریدی، چرا به من کار واگذار نمی کنی؟
خریدار: من مایل نیستم که تو را به زحمت اندازم، تو پیرمرد سالخورده هستی.
خضر: من به هر کاری توانا هستم و زحمتی بر من نیست.
خریدار: حال که چنین است این سنگها را از اینجا به فلان جا ببر!
با اینکه برای جابجا کردن سنگها شش نفر در یک روز لازم بود، ولی سنگها را در یک ساعت به مکان معین جابجا کرد.
خریدار خوشحال شد و تشویقش نمود و گفت:
آفرین بر تو! کاری کردی که از عهده یک نفر بیرون بود که چنین کاری را انجام دهد.
روزی برای خریدار سفری پیش آمد خواست به مسافرت برود، به خضر گفت:
من تو را درستکار میدانم میخواهم به مسافرت بروم، تو
جانشین من باش، با خانوادهام به نیکی رفتار کن تا من از سفر برگردم و چون پیرمرد هستی لازم نیست کار کنی، کار برایت زحمت است.
خضر: نه هرگز زحمتی برایم نیست.
خریدار: حال که چنین است مقداری خشت بزن تا برگردم. خریدار به سفر رفت، خضر به تنهایی خشت درست کرد و ساختمان زیبایی بنا نمود.
خریدار که از سفر برگشت، دید که خضر خشت را زده و ساختمانی را هم با آن خشت ساخته است، بسیار تعجب کرد و گفت:
تو را به وجه خدا سوگند میدهم که بگویی تو کیستی و چه کاره ای؟
حضرت خضر گفت:
- چون مرا به وجه خدا سوگند دادی و همین مطلب مرا به زحمت انداخت و به نام غلام فروخته شدم. اکنون مجبورم که داستانم را به شما بگویم:
فقیر نیازمندی از من صدقه خواست و من چیزی از مال دنیا نداشتم که به او کمک کنم. مرا به وجه خدا قسم داد، لذا خود را به عنوان غلام در اختیار او گذاشتم تا مرا به شما فروخت.
اکنون به شما میگویم هرگاه سائلی از کسی چیزی بخواهد و به
وجه خدا قسم دهد در صورتی که میتواند به او کمک کند، سائل را رد کند روز قیامت در حالی محشور خواهد شد که در صورت او پوست، گوشت و خون نیست، تنها استخوانهای صورتش میمانند که وقت حرکت صدا میکنند (فقط با اسکلت در محشر ظاهر میشود. ) خریدار: چون حضرت خضر را شناخت گفت:
مرا ببخش که تو را نشناختم. و به زحمت انداختم.
خضر گفت: طوری نیست. چون تو مرا نگهداشتی و دربارهام نیکی نمودی.
خریدار: پدر و مادرم فدایت باد! خود و تمام هستیام در اختیار شماست.
خضر: دوست دارم مرا آزاد کنی تا خدا را عبادت کنم.
خریدار: تو آزاد هستی!
خضر: خداوند را سپاسگزارم که پس از بردگی مرا آزاد نمود. [۱]
پایان جلد چهارم
الحمد الله اولا و آخرا.
----------
[۱]:📚 بحار: ج ۱۳، ص ۳۲۱.
#کپی فقط با ذکر #صلوات به نیت #فرج امام #زمان عج ❌
⚜🔸💠🔸⚜
کانال نشر فضایل امیر المؤمنین علی علیه السلام 🔹⚡️🔸⚡️🔹
💫 @ya_amiralmomenin110 💫