♥️✨♥️
#عشق_با_طعم_سادگی✨
#قسمت
صداش حسابی گرفته بود و قیافه اش پکر...قلبم فشرده شدو فقط تونستم لبخند محوی بزنم و
امیرعلی ماشین و روشن کرد!
حسابی توی فکر بود
-تو برمی گردی خونه آقای رحیمی؟
نگاه گیجش و به من دوخت ولی متوجه سوالم شده بود انگار که گفت: نه میرم غسالخونه...آخه
بعد از ظهر تشییع جنازه است
دلم لرزید ...غسالخونه ...اسمشم هنوز برام وحشت داشت!
صدام لرزید –ساعت چند ؟
ابروهاش بهم گره خورد –ببینم تو خوبی؟
یعنی با اون همه مشغله فکری متوجه لرزش صدای من هم شده بود؟!
مصنوعی خندیدم-آره خوبم
چشمهاش رو ریز کردو جلوی خونه ماشین رو نگه داشت-مطمئنی؟
به نشونه مثبت سرم و بالا پایین کردم –خیالت راحت !خوب خوبم!
دروغ گفته بودم واقعا خوب بودم؟
سرم داشت از درد می ترکیدو محمدو محسن به هوای امیرسام خونه رو گذاشته بودن روی
سرشون !بالشت رو روی سرم فشار دادم و کلافه نشستم .
دیگه از صبح امیر علی رو ندیده بودم ...حتی توی تشییع جنازه ! دلم براش پر میزد اون لحظه فقط
محتاج شونه هاش بودم برای آروم شدنم چون ثانیه به ثانیه اش همراه با صاحب عزاها اشک
ریخته بودم!
صدای ذوق بامزه امیر سام لبخند نشوند روی لبم مثال قول داده بودم مواظبش باشم ولی محمد و
محسن بیشتر از من کنارش بودن و مواظب!
بلند شدم ولی قبل بیرون رفتن از اتاق نگاهی به صفحه موبایلم انداختم ...پوفی کشیدم نخیر هیچ
خبری از تماس امیرعلی نبود...کاش حداقل زنگ میزد!
محمد کنار خودش و درست جلوی امیرسام که نگاهش بایک لبخند کودکانه دوست داشتنی روی
من بود برای من جا باز کرد و به طعنه گفت:ساعت خواب خوبه بچه رو سپردن دست تو !
چشمکی حواله امیرسام کردم که هنوز نگاهش میخ من و چشمهای پف کرده ام بود
-خب حالا یک ساعت با این بچه بازی کردین خیلی هم دلتون بخواد!
محسن اوفی کرد-رو که نیست سنگ پاست فقط یک ساعت؟ والا نزدیک سه چهار ساعت ما
شدیم دلقک که این آقا کوچولو بخنده و مبادا یادمادرش بیفته!
این حرف محسن نگاهم رو کشید روی ساعت ...خدای من نه شب بود کی شب شده بود!
-وای...چرا بیدارم نکردین ؟!
محمد بلند شد و رفت سمت آشپزخونه-والت مامان نزاشت هی گفت دردونه ام سرش درد می
کرد...بچه ام خیلی گریه کرده...بزارین بخوابه!
این حرفها رو درحالیکه صداش و تغییر داده بود می گفت خندیدم و همون موقع لنگه دمپایی
مامان از آشپزخونه پرت شد سمتش!
-ادای من و در میاری؟
محمد نفس عمیقی کشید از اینکه دمپایی بهش نخورده بود-نه جان خودم ...مگه شما نرفته
بودین حیاط چطوری ازاینجا سر درآوردین؟
مامان با خنده اومد بیرون و با چشم غره ای که به محمد رفت رو به من گفت–بهتری مامان؟
لبخندی زدم- مرسی خوبم
نگاه امیرسام بین من و مامان در گردش بود که مامان گفت:
-راستی من به نفیسه جون گفتم امشب امیرسام رو اینجا نگه میداریم ...حال ندار بود بنده خدا!
ابروهام بالا پرید-شاید نخوابه بی مامانش آخه
مامان نگاهی به صورت خندون امیر سام به خاطر شکلکهایی که محسن براش در می آورد
انداخت-چرا نخوابه؟اتفاقا از صبح که غریبی نکرده خدا رو شکر ...گناه داره هم بچه اونجا اذیت
میشه هم می دونم نفیسه جون چه حالی داره!
#ادامه_دارد
♥️✨♥️
♥️✨♥️
#عشق_با_طعم_سادگی♥️
#قسمت۵۰
آهی کشیدم مامان منم تجربه کرده بود این درد رو! به نشونه فهمیدن سر تکون دادم و مشغول
بازی با امیر سام شدم و پا به پاش تجربه کردم کودکانه هایی رو که با بزرگترشدنم فراموش شده
بود!
برای بار دهم لالاییم رو از سر گرفتم ولی امیرسام باهمون چشمهای بازش به من زل زده بود
بابا روزنامه به دست به من کلافه نگاهی کردو خنده اش رو خورد!...بچه داری هم سخت بود و من
از دور فکر می کردم چه قدر قشنگ و آسونه!
-حیف بچه زبون نداره ولی اگه می تونست میگفت اگه خفه بشی من می خوابم!
محسن دنباله حرف محمد خندید و بابا هم نتونست خنده اش رو کنترل کنه و بلندخندید
چشم غره ای به محمد رفتم که گفت: خب راست می گم دیگه دودقیقه آروم بگیر باور کن بچه از
اون موقع داره لالایی تو رو حفظ می کنه که هردفعه با یک صوت براش خوندی!به مغزش
استراحت بده می خوابه بچه!
اینبار منم خندیدم و توی سکوت شروع کردم به تکون دادن امیرسام روی پاهام!
محسن- یکمم آرومتر این بنده خدا رو تکون بده ...بدنش و گذاشتی رو ویبره !! خدایی یکی تو رو
اینطوری تکون بده می خوابی؟!
از ندیدن امیرعلی...از نشنیدن صداش ...از خبر نگرفتنش کلافه بودم و سر محسن خالی کردم-
خب دیگه شما دوتا هم نمی خواد به من آموزش بدین چیکار کنم یا نکنم!
امیرسام و بغل کردم تابرم تو اتاق خودم بخوابونمش
-اصلا از سروصدای شما دوتا نمی خوابه
اخمهام و بهم کشیدم ورفتم سمت اتاق که صدای محسن و شنیدم که به محمد می گفت:والا ما
اون موقع که ما حرفی نزدیم تلوزیونم که خاموشه...فقط خودش بلندگو قورت داده و لالاییی می
خونه مثال... ما که سرسام گرفتیم بچه که جای خود داره!
اونوقت خانوم میندازه گردن ما دقیقا محیا باید بدونه مزنه سنگ پا چنده!
خنده ام گرفته بود انگار در هر حالتی این دونفر دلخور نمیشدن !اومدم چیزی بگم که بابا به جای
من و با اخطار گفت:محسن!!!!!
در اتاق و بستم که صدای مامان رو شنیدم که کارش رو تو اشپزخونه تموم کرده بودو اومده بود
توی هال
-پس محیا کجاست ؟
محمد جواب داد- هیچی برد تو اتاق بچه رو که قشنگ لالایی مضخرفش و بچه یاد بگیره ...ازمن
میشنوی مادر من برو امیرسام و نجات بده اخالق محیا دقیقا مثل اون شبهایی که اماده به حمله
است!
دوباره خندیدم و امیرسام رو که متعجب بودم از سکوتش توی تاریکی به خودم
فشردم...چشمهاش خمار بود میدونستم حسابی خوابش میاد ولی نمیدونم چرا نمی خوابید!
بعد کلی سرو کله زدن با امیر سام بالأخره خوابید .. معلوم بود دلتنگ مامانشه ....عقربه های
ساعت دیواری ام هر سه موقع نگاه من روی عدد دوازده بودن...یکی از دوستهام می گفت هر
وقت عقربه ها روی هم باشن یعنی یکی به یادته ...اونوقت ها دل خوش می کردم که امیرعلی
الان تو فکر منه ولی حالا چی ؟ دریغ از یک تماس!پس واقعا خرافات بود این حرفها!!!
بالشتم رو از روی تخت کشیدم و کنار امیرسام دراز کشیدم انگشتم رو توی دست مشت شده ی
کوچلوش جا کردم و بوسه نرمی نشوندم روی انگشتهای تپلش و بی اختیار لبخند زدم و
کلی قربون صدقه این کودکانه هاش رفتم که معصومیتش رو تو خواب بیشتر به رخ می کشید
!اینقدر به امیر علی فکر کردم وبه صورت امیر سام زل زدم که خوابم برد !
حسابی خونه آقای رحیمی شلوغ بودو من حسابی کج خلق اصلا فکر نمی کردم امیرعلی صبح هم
خبری از من نگیره! من هم لج کرده بودم و بهش زنگ نزدم تا ببینم تا کی می تونه این قدر بی
معرفت باشه ! امیرسام رو که حالا با دیدن مامانش وشیر خوردن آرومتر گرفته بود از نفیسه جون
گرفتم و رفتم تو یک اتاق خلوت تا به هوای امیرسام بتونم تو تنهاییم به امیر علی فکر کنم و از
دلتنگی هام کم !
توی فکر بودم و به ظاهر مشغول بازی با امیر سام
-شما محیا خانوم آقا امیرعلی هستین؟
#ادامه_دارد
♥️✨♥️
هم اکنون مراسم سومین سالگرد شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی در مصلی تهران🍃
#معرفی_کتاب
معرفی کتاب فاطمه علی است🍃
«فاطمه علی است» نوشته علی قهرمانی کتابی درباره زندگی مشترک حضرت زهرا (س) و حضرت علی (ع) است. این اثر میتواند الگویی کامل برای زندگی مشترک تمامی زوج های جوان باشد. گذشت ایثار، همدلی و همراهی و عشق و مهرورزی درسهایی است که این داستان زندگی به ما میدهد:
اول ازدواجشان و آغاز راه زندگی مشترک بود. هر دو پیش رسول خدا (ص) آمدند. پیامبر (ص) معلم زندگی بهتر و تدبیر منزل انسانها بود. نوبت که به کارهای خانه رسید، پیامبر (ص) پیشنهاد کرد: «کارهایخانه برای فاطمه (س) و کارهای بیرون از خانه برایعلی (ع)».
لبخند بر لبان فاطمه (س) نشست و گفت: «خدامیداند که من چقدر از این تقسیم خوشحالم!»
کارهای خانه کم نبود؛ اما زهرا (س) خوشحال و راضی بود. میگفت: «از سعادتمندی زن این است که بیدلیل در گذر نگاه نامحرمها نباشد».
آرد کردن جو یا گندم تا پخت نان، طبخ و آماده کردن غذا همه بر دوش فاطمه (س) بود. کارهای مربوط به خانه یک طرف، رسیدگی به بچهها و همبازی شدن با آنها هم طرف دیگر.
علی (ع) آب خوردن تهیه میکرد، برای منزل هیزم میآورد، خریدهای خانه را انجام میداد و غیره؛ اما فقط کارهای بیرون منزل را انجام نمیداد. اگر فرصتی مییافت، خانه را جارو و به زهرایش در کارهای خانه کمک میکرد.
آن روز پیامبر (ص) مهمان خانهشان بود. مهمان زودتر از موعد رسید. دختر و دامادش را دید که با هم نشستهاند به پاک کردن عدس. با لبخندی که نشان از خرسندی و خوشحالی بود، گفت: «خدا به مردی که در کار خانه به همسرش کمک میکند به اندازهٔ موهای بدنش ثواب عبادت میدهد».
♥️✨♥️