eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
401 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️✨♥️ ♥️ نمی خواد بشین! از لحن شیطونش خنده ام گرفت...امروز چه قدر عجیب شده بود امیر علی و چه قدر خوب! نگاهم و دوختم به فرش و سربلند نکردم ... -پاهات و دراز می کنی؟ گیج به امیرعلی که لباس عوض کرده بود نگاه کردم و بی اختیار پاهام صاف شد و امیرعلی سرش رو گذاشت روی پام! لبخندی روی لبش بود و من هنوز شکه شده از کارش! -اذیت میشه پات؟! هنوز باورم نمی شد این صمیمیتش رو .. با لبخند پر رضایتی که به صورتش می پاشیدم فقط یک کلمه تونستم بگم :نه نگاهش رو از چشمهام گرفت و نفسش رو بیرون داد _خوبه... راستش خیلی خسته ام از صبح وایستاده ام ...بدت که نمیاد اینجوری حرف بزنیم؟! اختیار زبونم از دستم در رفت و عشق قدیمیم توی قلبم جوشید ...باصدای گرم و آرومی گفتم: قربون اون خستگیت برم اگه خوابت میاد... انگشت اشاره اش نشست روی لبم تا سکوت کنم...امروز واقعا گیج شده بودم از رفتارش -خوابم نمیاد ... نتونستم خنده سرخوشم رو کنترل کنم و لبهام که به خنده باز شد انگشتش رو بوسه کوتاهی زدم که امیرعلی هم خندید -میزاری حرف بزنم ؟ جمع کردم لبهام رو-ببخشید بفرمایید سرپا گوشم کمی سکوت کرد و نگاهش به دیوار سفید روبه رو بود ... شبی که سرما خورده بودی و اومدم پیشت ...وقتی اون حرفها رو زدی خیلی حس خوبی پیدا کردم... غرق خوشی شدم ...درسته همه اون بدبین بودنم خونه بابابزرگ از بین رفت ...ولی نمیدونم چی شد محیا که یکدفعه با خودم گفتم نکنه تو از روی عشقی که تو بچه گی به من داشتی و رویاهایی که بافتی همه چی رو ساده می گیری ...با خودم گفتم نکنه تو واقعیت کم بیاری.... دیشب که مجبور شدم بیام نزدیک دانشگاهت یک فکری به سرم زد ...ماشین خاموش شده کاری نداشت ولی خب من از عمد حسابی لباسهام وخاکی کردم ...میدونم بچگی کردم ولی خب می خواستم ببینم اگه من و بیرون از خونه اینجوی ببینی بازم خوشحال میشی از حضورم یا با خجالت سعی می کنی از من دور بشی! نگاهش رو از دیوار گرفت و دوخت توی چشمهام و من با همه محبتی که به قلبم سرازیر شده بود؛ لبخندی نگاهش و مهمون کردم! – خب نتیجه؟ لبخند محوی صورتش و پر کرد که دستم رو نوازش گونه کشیدم روی موهاش ...لبخندش عمق گرفت و لب زد –من وببخش محیا ... تودیشب جوری ازدیدنم خوشحال شدی که اول اصلا متوجه لباسهای نامرتبم نشدی! به نوازش موهاش ادامه دادم و آروم گفتم: دوستت دارم هیچ وقت به این حرفی که از ته قلبم می گم شک نکن! یک بی تابی توی نگاهش حس کردم که سریع چشمهاش رو بست و بعد چند ثانیه باز کرد – میبخشی من و ؟ دستم رو شونه وار کشیدم بین موهاش – کاری نکردی که منتظر بخشش منی دست مشت شده اش اومد جلو صورتم و بازشد...یک آویز باشکل پروانه شروع کرد تو هوا تکون خوردن ذوق زده گفتم: وای امیرعلی مال منه؟ لبخند مهربونی زد به ذوق کردنم و با باز و بسته کردن چشمهاش جواب مثبت داد پروانه سفید رنگ و لمس کردم که یک بالش برجسته بود و پر از نگن ریز پ.ن:وای امیر علی چیکار کرد!😍 پ.ن:قسمتی که توی بنر بود برجسته شد. ♥️✨♥️
♥️✨♥️ _خیلی قشنگه... ممنون -نقره است... ببخشید که طلا نیست ..میدونی وظیفم بود که طلا بخرم ولی... پریدم وسط لحن کلافه اش و باذوق گفتم: مرسی امیرعلی ...بهتر که طلا نیست از طلا خوشم نمیاد! دستش رو عقب کشید که مجبور شدم به جای پروانه به صورتش نگاه کنم و اخم ظریف روی پیشونیش -محیا خانوم درسته نمی تونم حالا به هر مناسبتی برات طلا بخرم ولی قرار نیست شما هم دروغ بگی محض دل من دلخور نگاهش کردم – من دروغ نمیگم... هنوز نمی خوای باورم کنی؟ اخمش باز شد ولی هنوز نگاهش میخ چشمهام بود با شک! -جدی می گم... باورنمی کنی از عطیه بپرس ...آخه تو کی دیدی من طلا به خودم آویزون کنم ...هرچند که روز خریدمون اخمو بودی ولی... دست چپم وبالا آوردم وحلقه ام رو نشونش دادم_دیدی که حلقه ام رو ساده ورینگی برداشتم بازم چین انداخت به پیشونیش- نصف اخمو بودن اون روزم هم برای همین بود چون فکر کردم طبق سلیقه ات انتخاب نکردی و به اصطلاح داری مراعات من و میکنی! چشمهام گرد شد- امیرعلی تو از من چی ساخته بودی تو ذهنت ؟ آقا من پشیمون شدم نمی بخشمت ! دست به سینه شدم و صورتم و چرخوندم به حالت قهر ...خندید به این کار بچگونه ام و با گرفتن فکم صورتم و چرخوند رو به خودش یک تای ابروش رو داد بالا- من معذرت می خوام ....حالا جون امیرعلی از طلا خوشت نمیاد؟ مگه میشه؟ با حرص گفتم: بله میشه نمونه ات منی که جلوت نشستم ...هرچی بابا مامان بیچاره ام با کلی پس انداز برام آویز و دست بند خریدن که موقع عروسی ها استفاده کنم ...یواشکی بردم فروختم وگندش موقع عروسی ها در میومد و یک دعوای حسابی میشد! بلند بلند خندید-حالا چرا میفروختی... خب استفاده نمی کردیشون متفکر یک ابروم رو تا نیمه بالا فرستادم_ آره خب ولی اینجوری با پولش کیف می کردم و هر چی دلم می خواست می خریدم این بار بلند تر خندید که اخم کردم و خنده اش جمع شد آویز گردنبند رو از دستش کشیدم – حالا جای تنبیه خودت میندازیش گردنم سرش رو از روپام بلند کردو من چرخیدم و گردنبند رو به دستش دادم ... آروم بودم و پر از آرامش دستهای گرمش که روی گردنم تکون می خورد تا قفل رو جا بندازه حس خوبی به وجودم سرازیر می کرد. زنجیر رو توی گردنم مرتب کرد... من چرخیدم و دستم روی پلاک بود-ممنون با یک لبخند گرم جوابم و داد و نگاهش رو چرخوند روی ساعت دیواری اتاق و من هم رد نگاهش رو گرفتم...بیست دقیقه دیگه غروب بود ...دوست داشتم روزهای کوچیک زمستونی رو! -ببخشید نزاشتم بخوابی -من خودم خواستم باهات حرف بزنم عزیزم عزیزم! چه کلمه دوست داشتنی بود به خصوص که برای اولین دفعه از زبون امیرعلی میشنیدم! -من نزاشتم تو استراحت... بقیه حرفش تو دهنش ماسید وقتی نگاهش افتاد به چشمهام که داد میزد احساس درونیم رو ! بی هوا خودم و پرت کردم توی آغوشش و این بار بدون لحظه ای مکث حلقه شد دستهاش دور شونه هام و کنار گوشم آروم گفت: ممنونم که هستی! گرم شدم و آروم توی آغوش امنش وجمله ای که شنیدم باهمه سادگیش قلبم رو به پرواز درآورد چون حالا راضی بود از بودنم پ.ن:محیا طلا دوست نداره؟😳 ♥️✨♥️
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
♥️✨♥️ #عشق_با_طعم_سادگی #قسمت _خیلی قشنگه... ممنون -نقره است... ببخشید که طلا نیست ..میدونی وظیف
♥️✨♥️ ♥️ خمیازه ای کشیدم و سرم و از زیر پتو بیرون آوردم صدای بلند مامان هم به زنگ موبایلم اضافه شد -خب مادر من جواب بده اون گوشی رو شاید کسی کار واجب داشته باشه پوفی کشیدم و موبایل رو از روی میز تحریرم برداشتم ...نگاهم روی اسم امیر علی ثابت موند ..هیچ وقت زنگ نمیزد اونم هفت صبح! -الو محیا... صدای نگرانش که بعد از وصل شدن تماس توی گوشی پیچید دلهره انداخت به جونم ...همینطور صدای نزدیک گریه یک بچه که از صدای امیرعلی میشد فهمید سعی در آروم کردنش داره -جونم امیر علی چی شده؟ صداش روشنیدم-جونم عمو ...جان اروم گلم ! -امیرعلی اون بچه کیه؟ می گی چی شده؟ صدام میلرزید بدخواب شده بودم و استرس گرفته بودم امیرعلی هم که به جای جواب من بچه رو آروم می کرد -امیرعلی؟! انگار تازه یادش افتاد من پشت خطم – محیا بیا بیرون من پشت در خونه اتونم کامل خواب از سرم پرید و قلبم شروع کرد به تند زدن ...فقط همین و گفت و بعد تماس قطع شد نفهمیدم چطوری چادر رنگی دم دست مامان و روی سرم کشیدم و رفتم بیرون ...صدای گریه بچه از توی حیاطم شنیده میشد ...قدم تند کردم و در رو باز! امیرسام بود که بی تابی می کردو امیرعلی حسابی کلافه بود و ناراحت...توی سر منم هزار تا سوال جولون میداد! اول از همه دستهام و جلو بردم و امیرسام رو از بغلش گرفتم –جونم خاله چیه آروم ...سلام گلم...چی شده؟؟... امیرسام باشنیدن صدای جدیدی یکم به صورتم خیره شدو بعد به جای گریه سرش و توی گردنم قایم کرد...امیرعلی کلافه ولی از سر آسودگی بند اومدن گریه امیر سام نفسش رو باصدا پرت کرد بیرون! حالا نوبت من بود-چی شده؟ به موهاش دست کشید-بابای نفیسه خانوم فوت شده هی بلندی گفتم ولی چون امیرسام از ترس تو بغلم تکونی خورد دستم رو جلوی دهنم گرفتم و آروم ادامه دادم-وای خدای من کی؟ -مثل اینکه صبح زود حالشون بد میشه ولی تاقبل رسیدن اورژانس تموم میکنن قلبم فشرده شدو تنها جمله ای که از قلبم به زبونم اومد این بود-بیچاره نفیسه جون ! -امیرسام خیلی بی تابی می کنه عطیه و مامانم گرفتار بودن اونجا برای کمک... تو میای بریم که حواست بهش باشه سر امیرسام رو که باز شروع کرده بود به نق نق کردن نوازش کردم –آره چرا که نه صبر کن حاظر بشم دست دراز کرد امیرسام رو بگیره-پس منتظرم امیرسام رو به خودم فشردم –نمی خواد میبرمش تو خونه تو هم بیا تو به نشونه موافقت سرتکون داد و من جلوتر همون طور که با لحن نوازشگر و بچگانه با امیرسام حرف می زدم رفتم توی خونه. نفهمیدم چطوری حاظر شدم ...مامان نزاشت امیرسام رو با خودمون ببریم میگفت بچه توی اون گریه ها بیشتر عصبی میشه گفت خودش امیرسام رو نگه میداره تا من برم خونه آقای رحیمی و تسلیت بدم بهشون وبه نفیسه جون بگم من توی خونه خودمون حواسم به امیرسام کوچولوش هست ! باتوقف ماشین به امیر علی نگاه کردم ...تمام مسیر هردومون ساکت بودیم و توی فکر! ♥️✨♥️
♥️✨♥️ ♥️ صدای صوت قرآن مجلسی تو کوچه رو هم پر کرده بود و من بی هوا بغض جا خوش کرد توی گلوم و قدمهام سست شد ...همهمه بود و من فقط دنبال امیرعلی می رفتم سربه زیر حتی بدون اینکه به کسی سلام کنم ! ...اشکهای توی چشمم دیدم رو تار کرده بودکی گریه ام گرفته بود؟! ...دم ورودی چشمم روی قاب عکس آقای رحیمی موند و خاطره های شب عروسی امیر محمد و شب بله برونش توی ذهنم زنده میشد که آقای رحیمی توش حضور پر رنگی داشت...انگار با فوت یک نفر خود ذهن آدم بی دلیل دنبال خاطره می گرده که توش مرده ی حاظر حضور پر رنگی داشته باشه ! پلک که زدم اشکهام سر خورد روی گونه هام و صدای جیغ بلند نفیسه که داد می زد بابا اشک پشت اشک بود که روی گونه هام جاری می کرد ! -بروتو خونه گیج به امیر علی نگاه کردم که با دیدن اشکهای من زمزمه کرد-محیا بغض بزرگم رو فرو دادم و بی هیچ حرفی گم شدم از جلوی چشمای امیرعلی که نگران شده بود! صدای گریه ها شده بود میخ و فرو می رفت توی قلبم گیج به اطرافم نگاه می کردم نفیسه جون کنار یک دونه زن داداش و خواهر و مادرش نشسته بود و گریه هاشون بی اونکه بخوای اشک می آورد توی چشمهات! دستی روی بازوم نشست ...سرچرخوندم عطیه بود..پراز بغض ...احتیاجی به گفتن و حرف زدن نبود هردو همدیگه رو بغل کردیم و بعد هم گریه ...همیشه نباید جزو درجه یک داغ دیده ها باشی همین که قلب آدم لبریز از احساس باشه شریک می شی تو غصه ها و حتی گریه ها! عطیه هلم داد سمت مه لقا خانوم موقع تسلیت گفتن بود!..من هم پا به پای اون کسی که تو بغلم می گرفتم برای تسلیت گریه کردم و بیشتر از همه نفیسه که کنار گوشم می گفت بابام محیا جون دیدی چی شد ؟!یتیم شدم ! و من با خودم زمزمه کردم یتیم کلمه ای که ساده گفته میشد ولی چه دردی داشت این کلمه کنار هزارتا بغضی که موقع تکرارش راه گلو رو میبست ! گوشه ای نشستم و قرآن باز کردم و شروع به خوندن ...تنها راهی که معجزه می کرد همین بود ... به نظر من فقط همین صوت قرآنی که رو کل خونه طنین انداخته بود صبر میپاشید به دل داغ دیده ها و آرومشون می کرد نه این آب قندهایی که به زور توی حلقشون میریختن و بعضی تسلیت گفتن هایی که حتی همراهش یک قطره اشکم نبود -عمه جون محیا! با صدای عمه نگاه از آیه ای که داشتم می خوندم گرفتم ...کی به این آیه رسیدم ...زمزمه کردم انا لله وانا الیه راجعون همون آیه حق ...همون وعده الهی ! -جونم عمه؟ با گوشه روسریش نم توی چشمهاش رو گرفت –امیرعلی بیرون منتظرته ...میدونم زحمتته عمه جون ولی میبینی که ما اینجا گرفتاریم پس بی زحمت حواست به امیرسام باشه قرآن و بوسیدم و بستم-نه این چه حرفیه عمه اتفاقا خوشحال میشم ...پس من میرم بلند شدم و بعد تسلیت گفتن دوباره و اطمینان دادن به نفیسه به خاطر پسرش از خونه بیرون اومدم . کفش می پوشیدم که امیر محمد جلو اومد-محیا خانوم سر بلند کردم...چشمهای امیرمحمد قرمز بود به جای جواب یک جمله به ذهنم رسید -سلام تسلیت میگم نفس بلندی کشید که حاکی بغض توی گلوش بود-خیلی ممنون...ببخشید که امیرسام افتاد زحمت شما -نگید این حرف و دوستش دارم ...قول میدم مواظبش باشم تا هر وقت که بخواین شما خیالتون راحت به موهای پر پشتش که امروز حسابی بهم ریخته بود دست کشید –خیلی ممنون...امیر علی تو ماشین منتظرتونه با گفتن خدا حافظی زیرلبی بیرون اومدم ...امیرعلی سرش رو روی فرمون گذاشته بود ودستهاش هم حلقه دور فرمون ...آروم روی صندلی جا گرفتم که تکونی خورد و نگاهش و به من دوخت -اومدی ♥️✨♥️
♥️✨♥️ صداش حسابی گرفته بود و قیافه اش پکر...قلبم فشرده شدو فقط تونستم لبخند محوی بزنم و امیرعلی ماشین و روشن کرد! حسابی توی فکر بود -تو برمی گردی خونه آقای رحیمی؟ نگاه گیجش و به من دوخت ولی متوجه سوالم شده بود انگار که گفت: نه میرم غسالخونه...آخه بعد از ظهر تشییع جنازه است دلم لرزید ...غسالخونه ...اسمشم هنوز برام وحشت داشت! صدام لرزید –ساعت چند ؟ ابروهاش بهم گره خورد –ببینم تو خوبی؟ یعنی با اون همه مشغله فکری متوجه لرزش صدای من هم شده بود؟! مصنوعی خندیدم-آره خوبم چشمهاش رو ریز کردو جلوی خونه ماشین رو نگه داشت-مطمئنی؟ به نشونه مثبت سرم و بالا پایین کردم –خیالت راحت !خوب خوبم! دروغ گفته بودم واقعا خوب بودم؟ سرم داشت از درد می ترکیدو محمدو محسن به هوای امیرسام خونه رو گذاشته بودن روی سرشون !بالشت رو روی سرم فشار دادم و کلافه نشستم . دیگه از صبح امیر علی رو ندیده بودم ...حتی توی تشییع جنازه ! دلم براش پر میزد اون لحظه فقط محتاج شونه هاش بودم برای آروم شدنم چون ثانیه به ثانیه اش همراه با صاحب عزاها اشک ریخته بودم! صدای ذوق بامزه امیر سام لبخند نشوند روی لبم مثال قول داده بودم مواظبش باشم ولی محمد و محسن بیشتر از من کنارش بودن و مواظب! بلند شدم ولی قبل بیرون رفتن از اتاق نگاهی به صفحه موبایلم انداختم ...پوفی کشیدم نخیر هیچ خبری از تماس امیرعلی نبود...کاش حداقل زنگ میزد! محمد کنار خودش و درست جلوی امیرسام که نگاهش بایک لبخند کودکانه دوست داشتنی روی من بود برای من جا باز کرد و به طعنه گفت:ساعت خواب خوبه بچه رو سپردن دست تو ! چشمکی حواله امیرسام کردم که هنوز نگاهش میخ من و چشمهای پف کرده ام بود -خب حالا یک ساعت با این بچه بازی کردین خیلی هم دلتون بخواد! محسن اوفی کرد-رو که نیست سنگ پاست فقط یک ساعت؟ والا نزدیک سه چهار ساعت ما شدیم دلقک که این آقا کوچولو بخنده و مبادا یادمادرش بیفته! این حرف محسن نگاهم رو کشید روی ساعت ...خدای من نه شب بود کی شب شده بود! -وای...چرا بیدارم نکردین ؟! محمد بلند شد و رفت سمت آشپزخونه-والت مامان نزاشت هی گفت دردونه ام سرش درد می کرد...بچه ام خیلی گریه کرده...بزارین بخوابه! این حرفها رو درحالیکه صداش و تغییر داده بود می گفت خندیدم و همون موقع لنگه دمپایی مامان از آشپزخونه پرت شد سمتش! -ادای من و در میاری؟ محمد نفس عمیقی کشید از اینکه دمپایی بهش نخورده بود-نه جان خودم ...مگه شما نرفته بودین حیاط چطوری ازاینجا سر درآوردین؟ مامان با خنده اومد بیرون و با چشم غره ای که به محمد رفت رو به من گفت–بهتری مامان؟ لبخندی زدم- مرسی خوبم نگاه امیرسام بین من و مامان در گردش بود که مامان گفت: -راستی من به نفیسه جون گفتم امشب امیرسام رو اینجا نگه میداریم ...حال ندار بود بنده خدا! ابروهام بالا پرید-شاید نخوابه بی مامانش آخه مامان نگاهی به صورت خندون امیر سام به خاطر شکلکهایی که محسن براش در می آورد انداخت-چرا نخوابه؟اتفاقا از صبح که غریبی نکرده خدا رو شکر ...گناه داره هم بچه اونجا اذیت میشه هم می دونم نفیسه جون چه حالی داره! ♥️✨♥️
♥️✨♥️ ♥️ آهی کشیدم مامان منم تجربه کرده بود این درد رو! به نشونه فهمیدن سر تکون دادم و مشغول بازی با امیر سام شدم و پا به پاش تجربه کردم کودکانه هایی رو که با بزرگترشدنم فراموش شده بود! برای بار دهم لالاییم رو از سر گرفتم ولی امیرسام باهمون چشمهای بازش به من زل زده بود بابا روزنامه به دست به من کلافه نگاهی کردو خنده اش رو خورد!...بچه داری هم سخت بود و من از دور فکر می کردم چه قدر قشنگ و آسونه! -حیف بچه زبون نداره ولی اگه می تونست میگفت اگه خفه بشی من می خوابم! محسن دنباله حرف محمد خندید و بابا هم نتونست خنده اش رو کنترل کنه و بلندخندید چشم غره ای به محمد رفتم که گفت: خب راست می گم دیگه دودقیقه آروم بگیر باور کن بچه از اون موقع داره لالایی تو رو حفظ می کنه که هردفعه با یک صوت براش خوندی!به مغزش استراحت بده می خوابه بچه! اینبار منم خندیدم و توی سکوت شروع کردم به تکون دادن امیرسام روی پاهام! محسن- یکمم آرومتر این بنده خدا رو تکون بده ...بدنش و گذاشتی رو ویبره !! خدایی یکی تو رو اینطوری تکون بده می خوابی؟! از ندیدن امیرعلی...از نشنیدن صداش ...از خبر نگرفتنش کلافه بودم و سر محسن خالی کردم- خب دیگه شما دوتا هم نمی خواد به من آموزش بدین چیکار کنم یا نکنم! امیرسام و بغل کردم تابرم تو اتاق خودم بخوابونمش -اصلا از سروصدای شما دوتا نمی خوابه اخمهام و بهم کشیدم ورفتم سمت اتاق که صدای محسن و شنیدم که به محمد می گفت:والا ما اون موقع که ما حرفی نزدیم تلوزیونم که خاموشه...فقط خودش بلندگو قورت داده و لالاییی می خونه مثال... ما که سرسام گرفتیم بچه که جای خود داره! اونوقت خانوم میندازه گردن ما دقیقا محیا باید بدونه مزنه سنگ پا چنده! خنده ام گرفته بود انگار در هر حالتی این دونفر دلخور نمیشدن !اومدم چیزی بگم که بابا به جای من و با اخطار گفت:محسن!!!!! در اتاق و بستم که صدای مامان رو شنیدم که کارش رو تو اشپزخونه تموم کرده بودو اومده بود توی هال -پس محیا کجاست ؟ محمد جواب داد- هیچی برد تو اتاق بچه رو که قشنگ لالایی مضخرفش و بچه یاد بگیره ...ازمن میشنوی مادر من برو امیرسام و نجات بده اخالق محیا دقیقا مثل اون شبهایی که اماده به حمله است! دوباره خندیدم و امیرسام رو که متعجب بودم از سکوتش توی تاریکی به خودم فشردم...چشمهاش خمار بود میدونستم حسابی خوابش میاد ولی نمیدونم چرا نمی خوابید! بعد کلی سرو کله زدن با امیر سام بالأخره خوابید .. معلوم بود دلتنگ مامانشه ....عقربه های ساعت دیواری ام هر سه موقع نگاه من روی عدد دوازده بودن...یکی از دوستهام می گفت هر وقت عقربه ها روی هم باشن یعنی یکی به یادته ...اونوقت ها دل خوش می کردم که امیرعلی الان تو فکر منه ولی حالا چی ؟ دریغ از یک تماس!پس واقعا خرافات بود این حرفها!!! بالشتم رو از روی تخت کشیدم و کنار امیرسام دراز کشیدم انگشتم رو توی دست مشت شده ی کوچلوش جا کردم و بوسه نرمی نشوندم روی انگشتهای تپلش و بی اختیار لبخند زدم و کلی قربون صدقه این کودکانه هاش رفتم که معصومیتش رو تو خواب بیشتر به رخ می کشید !اینقدر به امیر علی فکر کردم وبه صورت امیر سام زل زدم که خوابم برد ! حسابی خونه آقای رحیمی شلوغ بودو من حسابی کج خلق اصلا فکر نمی کردم امیرعلی صبح هم خبری از من نگیره! من هم لج کرده بودم و بهش زنگ نزدم تا ببینم تا کی می تونه این قدر بی معرفت باشه ! امیرسام رو که حالا با دیدن مامانش وشیر خوردن آرومتر گرفته بود از نفیسه جون گرفتم و رفتم تو یک اتاق خلوت تا به هوای امیرسام بتونم تو تنهاییم به امیر علی فکر کنم و از دلتنگی هام کم ! توی فکر بودم و به ظاهر مشغول بازی با امیر سام -شما محیا خانوم آقا امیرعلی هستین؟ ♥️✨♥️
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
♥️✨♥️ #عشق_با_طعم_سادگی♥️ #قسمت۵۰ آهی کشیدم مامان منم تجربه کرده بود این درد رو! به نشونه فهمیدن س
♥️✨♥️ ♥️ باصدای دختر خانومی که نزدیکم نشسته بود به خودم اومدم...این کی اومده بود تو اتاق که من متوجه نشده بودم! لبخند ظاهری زدم-بله دستش رو جلو آورد -من مریمم دختر عموی نفیسه جون دستم رو توی دستش گذاشتم-خوشوقتم و تسلیت میگم صورتش که نمی گفت زیادی عذادار بوده ولی باید از روی ادب این حرف و می گفتم ! نگاهی به امیر سام انداخت-دیشب با شما بوده؟ گونه تپلی امیرسام و نوازش کردم که نگاهش و به من دوخت و مهربون خندید...خنده اشو جواب دادم و گفتم: بله -پس حسابی اذیتتون کرده؟! -نه اصلا اتفاقا آروم بود ولی خودش اذیت شد طفلکی حسابی دلتنگ مامانش بود ! لبخندی زد- خوبه معلومه میونه خوبی با بچه ها دارین برعکس من نمی تونم بیشتر از یک ساعت باهاشون کنار بیام! فقط تونستم لبخندی بزنم که از سر اجبار بود ! -دوستش داری؟ چطوری تونستی باهاش کنار بیای؟ متعجب نگاهم و به مریم دوختم- ببخشید متوجه نمیشم؟! خندید-امیرعلی رو می گم باهاش خوبی؟ از لفظ امیرعلی گفتنش با اون صمیمیت خوشم نیومد و بی اختیار چین خورد پیشونیم ! اینبار بلندتر خندید ...مراعات هم بدچیزی نبود وسط جلسه ختم ! -اینجوری نگاهم نکن مگه امیرعلی راجع به من باهات حرف نزده؟ قلبم هری ریخت ...یعنی چی این حرفها؟ قیافه ام سوالهام رو داد می زد و مریم هم دلیلی ندید من سوالی بپرسم و خودش گفت: _من هم دانشگاهی امیر علی بودم ..شوهرت خیلی سربه زیر و آقا بود ولی نمی دونم چطوری من و دیده بود و از طرف یکی از بچه ها پیغام داده بود برای امر خیر !!! نه دروغ بود یک دروغ محض ! احساس خفگی می کردم ...امیر علی و این حرفها؟؟ مریم ادامه داد-خب منم بدم نمی اومد یک پسر پاک و نجیب این روزها کم پیدا میشه ولی خب وقتی فهمیدم قراره قید درسش و بزنه و تو تعمیرگاه باباش کار کنه قبول نکردم !!! تو چطوری کنار اومدی باهاش ؟همه زحمتهای درس خوندنش رو یک شبه فنا داد! آب دهنم و به سختی قورت دادم- من کنار نیومدم ! ابروهاش بالا پرید –یعنی با اجبار ازدواج کردی؟ پوفی کشیدم- نه منظورم اینه که امیر علی خیلی خوبه احتیاجی نبود من با چیزی کنار بیام! یک ابروش بیشتر رفت بالا و هشتی شد-آهان ...خب خوشبخت باشین آرزوی خوشبختیش شبیه یک طعنه بود تا آرزوی واقعی ...قلبم هر لحظه فشرده و فشرده تر میشد!بوی حلواهم بلند شده بود و من ته گلوم همراه بغض سنگین طعم تلخی رو هم حس می کردم !تلخی آردی که قهوه ای میشد و سوخته ! -محیا جان اینجایی؟ بااخمهای درهم به عطیه که سرتا پا مشکی پوشیده بود نگاه کردم ...که باعث شد از من به مریم نگاه کنه وقتی سکوتم رودید گفت -محیا امیر علی بیرون کارت داره قلبم مشت شدو نفس کشیدن سخت ...الان اصلا دلم دیدنش رو نمی خواست ...ولی بلند شدم شاخکهای مریم کنارم حسابی فعال بود ! بیرون رفتم ولی اخم پیشونیم قصد از بین رفتن نداشت ...امیر علی رو دیدم که با لبخند خسته ای اومد سمتم -سلام نگاه پر از دلخوریم و به چشمهاش دوختم و آروم گفتم: سلام پ.ن:پس امیر علی عاشق مریم بوده که به محیا بی محلی می کرده؟! ♥️✨♥️
♥️✨♥️ متعجب شد –خوبی؟ امیرسام خوبه؟ دلم کنایه زدن می خواست از حقیقتی که امیرعلی پنهون کرده بود -بله خوبه پیش مریم خانومه! چشمهاش رو باریک کرد و زمزمه کرد- مریم خانوم؟ اصلا حواسم نبود کجا هستیم و تو چه موقعیتی – بله مریم خانوم عشق قدیمیتون دیشب همش اینجا بودین و جلوی چشم همدیگه... چرا جلوی من نشون میدی نمیشناسی؟...مطمئنی علت نخواستن من فقط پشیمون شدن من بود؟؟ اخم کردو چشمهاش گرد- محیا می فهمی چی می گی؟ لعنت به اشکهام که راه باز کردن روی صورتم تا از خفگی نمیرم ...بی توجه قدم تند کردم سمت کوچه و امیر علی دنبالم ...پرچمهای سیاه در خونه که پر از پیام تسلیت و همدردی بود سریع از جلوی چشمهای بارونیم رد میشدن ...وسط کوچه که خلوت تر بود دستم رو کشید - صبر کن ببینم کجا ؟ یعنی چی این حرفها؟ حسادت کرده بودم ...آره حسادت کرده بودم و الان دلم تنهایی میخواست ...تازه امیر علی با من و دلم راه اومده بود... فکر اینکه الان مثل اوایل پشیمون بشه از بودنم و اخمهاش بشه سهم من دیوونه ام می کرد! ... دستم رو به شدت از حصار دستش بیرون کشیدم. -من میرم خونه عصبانی اینبار راهم وسد کردو سعی می کرد با لحن آروم عصبانیتش رو بپوشونه! -محیا جان چی شده؟ اینجا درست نیست بیا بریم تو ماشین بابا حرف میزنیم خوبه؟ بعد هم هر جا خواستی می برمت ! دلخوربودم حسابی... شایدم قهر ...نمی دونم ...قدمهام رو بی تفاوت از حرفهای امیر علی تند کردم سمت خیابون- نمی خوام برگرد تو خونه ! عصبی گفت: محیا ولی من توجه نکردم و فقط دویدم سمت خیابون ...ولی لعنت به خیابون که یک تاکسی هم نداشت و من هر لحظه شدت اشکهام بیشترمیشد ! بازوم کشیده شد...به صورت برزخی امیر علی نگاه کردم و اون بدون هیچ حرفی هلم داد توی ماشین و بعد با سرعت سرسام آوری از خونه آقای رحیمی دور شد و من فقط اشک ریختم ...باید می ترسیدم ازش چون خیلی عصبانی بود... ولی حرفهای مریم و بی خبر بودن دیشبم از امیرعلی فقط حرصم و بیشتر می کرد و اشکهام رو تازه تر !... تو یک کوچه خلوت پاشو محکم گذاشت روی ترمز و من کمی به جلو خم شدم ولی به روی مبارکم نیاوردم ...گذاشتم عصبانیتش رو سر ماشین بیچاره خالی کنه! -خب؟ صداش پرسشی بودو عصبانی ولی من فقط سکوت کردم و سربه زیر در حالیکه سنگینی نگاه امیر علی روی خودم و قشنگ حس می کردم با دستش روی فرمون ضرب گرفت-محیا گفتم خب؟علت این گریه ها چیه؟ بغضم و همه حرفهایی که روی دلم سنگینی می کرد باهم ترکید-علت می خوای؟از دیروز ازت خبری ندارم و امروز چشمم به جمال مریم خانوم و حرفهاشون روشن شد! تنها علتت برای نخواستن من حرفهای نفیسه جون نبود تو عاشق بودی !!! از پشت اشکهام تار میدیدمش ..حالم خوب نبود و میلرزیدم و امیر علی هم هیچ کاری نمی کرد برای آروم کردنم و من بیشتر حرص خوردم که به جای من اون مثل طلبکارها زل زده به من ! پوزخند پردردی زدم –مثل اینکه دیدن مریم خانوم دیشب حسابی خوشحالتون کرده بود که یک زنگ نزدی بهم...پشیمون شدی تو به جای من ! مشت کوبید روی فرمون –خفه شو محیا جا خوردم و شکه شدم صدای دادش خیلی بلند بود و من رو ترسوند -می فهمی چی می گی؟ من تا همین الان با امیرمحمد بودم و درگیر کارهای آقای رحیمی رفتارو حرفهام دست خودم نبود...نیشخندی زدم- احیانا آقای رحیمی پسر که نداره نه؟خب البته شما هم حق به گردنتون بوده بالاخره عموی مریم خانومه آقای.. پ.ن:دعوا شد😔 ♥️✨♥️
♥️✨♥️ حرفم و کامل نزده بودم که این بار امیرعلی بلندتر داد زد-بفهم چی می گی محیا ؟ ,برادر نفیسه خانوم عذاداره کلی هم سرش شلوغ فقط خواستم کمکی کرده باشم همین بازم پوزخند زدم- چه مهربون کالفه از زبون نفهمی من گفت: محیا تو رو خدا اینجوری طعنه نزن ...مریم چی بهت گفته؟ اشکهام ریخت- پس یادت اومد مریم کیه ؟ به اشکهام نگاه کرد و سر تکون داد-این اشکها برای چیه محیا؟باورکن اول اصلل منظورتو نفهمیدم! پر بغض زمزمه کردم-عاشق بودی امیر علی؟! چشمهاش رو روی هم فشار داد-نبودم محیا نبودم گریه نکن حرف بزنیم! با لجبازی گفتم: حالا چه فایده دروغ گفتی بهم براق شد – من هیچ دروغی بهت نگفتم داد زدم-آره ولی پنهون کردی ...عاشق بودی و نگفتی ..مریم قبولت نکرد به خاطر چیزهایی که برای من قصه کردی تا بهت نه بگم از من نفرت داشتی عمه مجبورت کرده بود بیای خواستگاریم خواستی حرمت نگه داری.... از مریم کینه داشتی و من هم مثل اون حساب کردی فکر نمی کردی من... ! هق زدم ...نمی فهمیدم چی می گم فقط می خواستم خالی بشم صداش بالا رفت- دیوونه چی می گی؟ لب زدم –حقیقت ...آره من دیوونه ام ...یک دیوونه که عاشق تو بود و تو اصلا بهش فکرهم نمی کردی ...دلت پرزد برای مریمت دیشب ؟ از الی دندونهاش غرید-چرت می گی! سرم و گذاشتم روی داشبورد- من و ببر خونه بی توجه به حرفم گفت: من عاشق مریم نبودم محیا همش یک دوروغه محضه ...اون عاشق من بود تلخ گفتم: عاشقی گناه نیست امیرعلی که می خوای از زیرش شونه خالی کنی کوبید روی فرمون که من از جا پریدم-بزار حرفم و بزنم محیا با لجبازی گفتم: حالا احتیاج به توضیح نیست دیگه همه چی رو میدونم ...چون عشقت پست زده بود باهمه کوته فکریش ...قید ازدواج روزدی می فهمم حالت و حالا می فهمم دلیل رفتارهای اولت رو ...ولی دلیل بقیه رفتارهات رو نه؟! ترحم کردی بهم امیرعلی ؟ به خاطر اینکه گفتم عاشقت بودم ؟ با حرص لبهاش و روی هم فشار می داد-بس کن محیا بس کن داد زدم –نمی کنم بس نمی کنم امیرعلی ...من عاشق بودم هستم میفهمی امروز با حرفهای مریم چی کشیدم...میدونی چقدر دیروز دلم هوات وکرده بود ...میدونی چه قدر درد داره فکر کنم دیروز چون تو مریم و دیدی دلت می خواسته به جای من اون کنارت باشه و تو با مهربونی بغلش کنی و آروم ! با جمله آخرم دستش تانزدیکی صورتم اومد ولی مشت شدو نشست روی فرمون ومن بیشتر وسط گریه داد زدم- بزن دیگه چرا نمی زنی؟ با پیشونیش روی فرمون ضربه می زد و عصبی اسمم و زمزمه میکرد ...یکدفعه پریدو من با ترس به در چسبیدم ...چشمهاش قرمز بود! -به جون خودت به جون خودم همه فکر دیروزم پیش تو بود لعنتی ... من اصلا مریم و ندیدم برای همین امروز از حرفت تعجب کردم! خواستم چیزی بگم که دستش و گذاشت جلوی دهنم و فشار داد-بزار حرف بزنم دستش داغ بود نمی دونم چرا وسط دعوا دلم ضعف رفت برای بوسیدن دستش...دیوونه بودم خب ..یک دیوونه عاشق! سکوت کردم ودست امیر علی از روی صورتم کنار رفت پ.ن:چه دعوایی شد!! پ.ن:شما طرف کدومید؟..امیرعلی یا محیا؟ ♥️✨♥️
♥️✨♥️ ♥️ ترم آخر بودم که شایعه شده بود بین بچه های کلاس که من مریم و می خوام و بهش پیشنهاد دادم ... من می دونستم مریم دختر عموی نفیسه است و اصلا نظری هم بهش نداشتم فقط براش احترام قائل میشدم و هر وقت میدیدمش سالم می کردم!شاید همین هم دامن زده بود که پیش خودش فکرهای احمقانه بکنه! به پیشنهاد یکی از بچه ها رفتم تا با مریم صحبت کنم نمیدونم از کجا فهمیده بود این حرفها از طرف خود مریم پخش شده!اون روز مریم کلی عشوه اومد... به جون تو محیا من دوستش نداشتم اون من و دوست داشت و می خواست مثال با این کار بهم بفهمونه... ولی من گفتم نمی خوامش و این بازی رو تموم کنه قبول نکردو تازه نفیسه هم شد واسطه اش و هی برام از مریم میگفت !...رفتار مریم هم روز به روز دوستانه تر و خودمونی تر ! ... میفهمی محیا مریم صمیمی شده بود نه من !... تو که می دونی من اهل دوستی واین حرفها نیستم!...تو که عاشقم بودی ازت بعیده یعنی نشناخته بودی من و عاشقم شدی؟!!! چه حرفها میزد امیرعلی عاشق شدن من که به این حرفها ربط نداشت ...قلب آدم هر لحظه ممکن بود بلرزه و عاشق !نمیشد؟؟ میشدو من چه قدر میترسیدم از این اتفاق ! امیرعلی با سکوتم ادامه داد-دست آخر مجبور شدم بهش بگم قراره انصراف بدم و به حال من فرقی نمیکنه برای خودش بد میشه ...از نفیسه هم خواستم دیگه ادامه نده...مریمم چون فکر می کرد خیلی براش بد شده شروع کرد به تمسخرم... ازشغل بابا و عمو جلو دوستاش می گفت و با صدای بلند می خندید باز شایعه کرده بود که اون من و نمی خواد وقتی فهمیده یک زندگی ساده داریم اونم پایین شهر !...نفیسه هم که بعد انصرافم همش طعنه میزد ! طعنه هایی که این قدر تلخیش زیاد بود که متنفر بشم از عاشق بودن و ازدواج کردن ! همون حرف روز اولم نه تو نه هیچ کس یادته محیا؟؟!!... نتیجه کارها و حرفهای همین مریم بود نه عاشق بودن من! گیج بودم و خجالت زده نگاهم رو به دستهام دوختم ...حرفهای کی درست بود؟ ! -مریم چی بهت گفته بود که اینجوری بهم ریختی؟ من من کردم –گفت که تو عاشقش بودی و اون چون موقعیتت رو می دونسته ردت کرده! پوزخندی زد- خوبه همون حرف لعنتی که بیزارم کرد از هر چی عشق و عاشقیه! ودیگه؟ پ.ن:مریم کی بوده؟ ♥️✨♥️
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
♥️✨♥️ #عشق_با_طعم_سادگی #قسمتx بلند گفت: چی؟ نگاه چند نفر نزدیکمون که در حال قرآن خوندن بودن چرخی
♥️✨♥️ ♥️ فقط سر تکون دادم به نشونه مثبت -دلم براش تنگ شده عطیه- خب بهش زنگ بزن ...چرا کشش می دی؟ بی فکر گفتم: دیروز امیرعلی برگشت خونه آقای رحیمی وقتی من رفتم؟ براق شد-صبر کن ببینم نکنه تو به امیرعلی هم شک داری؟ نه نداشتم ولی این سوال از دیروز مغزم رو می خوردکه بعد من برگشته اونجا یا نه ؟ شاید یکی از دلیل زنگ نزدنمم همین بود که اگر بفهمم اونجاست حس حسادتم شعله بکشه حسی که هیچوقت نداشتم و فقط روی امیرعلی فعال شده بود ! -نه خب ... عطیه سری از روی تاسف تکون داد-واقعا که خلی محیا...نخیرم دیروز که یکدفعه غیب شدین دیگه امیر علی نیومد حتی امروز صبحم یک راست اومدحسینیه! دلم از خوشحالی ضعف رفت و روی لبهام اثر گذاشت ...آرنج عطیه رفت توی پهلوم و من باصورت جمع شده از درد تند نگاهش کردم که اخم کرد! -عقل کل حالا که خوشحال شدی یک زنگ به شوهرت بزن قهر و دعوا بسه! لب چیدم –روم نمیشه! -خدا میدونه دیروز چه حرفها که بار داداشم نکردی که روت نمیشه! اخم کردم-عطیه! -عطیه و کوفت من میشناسمت اعصاب که نداری فکر حرفهات و نمی کنی همون اول میزنی جاده خاکی! راست می گفت باید روی این رفتارم تجدید نظر می کردم! - -خب حالا تو بگو چه غلطی بکنم؟ با تخسی گفت: هیچی بدو زود برو دست بوسی داداشم بگو غلط کردم! پ.ن:از دست عطیه😂 ♥️✨♥️
هدایت شده از نیم وجبی
21.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سی ام 🔺این قسمت: خونشویی! 💌 خوشحال میشم نظرتون رو در راستای ارتقاء کارهای بعدی به آیدی زیر ارسال کنین: 🌐 @admin_nimvajabee # 👈 عضوشوید