eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
401 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
•°• اگر‌به‌خاطرحمایت‌ازوطن‌متهم‌به ساندیس‌خوری‌می‌شویم؛ماساندیس‌خوری‌را ترجیح‌می‌دهیم‌به‌وطن‌فروشی ساندیس‌خورهم‌ڪه‌باشیم، الحمدلله‌جیــره‌خوارِدشمن‌نیستیم🕶✌️🏽!'
عشق‌ســه‌حرفه... شهیـدچهارحـرف! میدونـی‌میخوام‌چـی‌بگـم.. آره!شهــدایك‌پـلـه‌ازعاشقـی‌هم‌جـلوزدن‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قال رسول الله(ص): حُسَيْنٌ مِنِّی وَ أَنَا مِنْ حُسَيْنٍ حسین از من است و من از حسین هستم...:)♥️✨
آقا جان تولدتان مبارک😍
میگفت: همہ‌نگاهشون‌بہ‌ماست. مااون‌کاری‌ڪہ‌بایدمیکردیم،ڪردیم راه‌ڪربلارو‌بازکردیم(: شماهم‌یہ‌ڪاری‌کنیدراه‌ِظهوربازشہ... -حاج‌حسین‌یکتا
🍃🍂🍃🍂🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 💘 نفسش را بیرون میدهد، نمیداند چه بگوید: من شرمنده شمام... نمیدونستم اینجوری میشه... ان شالله ماموریتم تموم شد میام، جبران میکنم... ببخشید... شرمندم. صدایش در گلو میشکند و نفس عمیق میکشد؛ عمو میگوید: تموم شد؟ دیگه کاری نداری؟ - نه. هانیه خانم اشاره میکند: بهش بگین مواظب خودش باشه، بپرسین کی میاد؟ - کی برمیگردی؟ - بذارین این طرفا یکم خلوت بشه، میام، الان شرایط خاصه، منم باید برم؛ دعا کنین اتفاقی برای زوار اباعبدالله"ع"نیفته، مواظب خواهرمم باشید، التماس دعا، فعلا یا علی. - مواظب خودت باش پسرم، فعلا. هنوز پرونده تلفن حامد تمام نشده که زنعمو تلفن را به سمتم میگیرد: مامانت میخواد باهات حرف بزنه. نمیداند صدایم در نمی آید، تلفن را روی گوشم میگذارم، انتظار دارم مادر الان با صدای مهربانی معذرت بخواهد بابت پنهان کردن حقیقت، اما اینطور نیست، خشمگین فریاد میزند: واسه چی رفتی خونه اونا؟ بغضم میشکند، بی صدا، جواب نمیدهم؛ بلندتر داد میزند: مواظب باش خامت نکنن! حوراء! میشنوی صدامو؟ الو؟ ↩️ 🚫 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 💘 به سختی میگویم: الو. - گوش کن ببین چی میگم... باید بین من و خونواده بابات یکی رو انتخاب کنی! تو دختر منی، نه کسی که دخترای حلبچه رو به دختر کوچولوی خودش ترجیح داد! کی برات پدری کرد؟ هان؟ من اگه اونو ازت دور نگه داشتم برای این بود که میخواستم راحت زندگی کنی، همین روزام میخواستم ماجرا رو بهت بگم، فعلا میتونی یکم اونجا بمونی تا آروم شی، ولی بعد باید بیای تا باهم حرف بزنیم. لحن مادر آرامتر شده، یعنی میداند حرفهایش تا عمق وجودم را میسوزاند؟ او جای من نیست که بفهمد چه حالی دارم، او هجده سال بی پدری نکشیده، پدر او شهید نشده، نمیفهمد؛ دستانم طاقت نگه داشتن تلفن را ندارد، آن را به زن عمو میدهم و سرم را میگذارم روی زانوهایم. هانیه خانم با دیدن حال من، درآغوشم میگیرد و رو به عمو میگوید: بذارین امشب اینجا بمونه، اصلا بیاد اینجا زندگی کنه، خونه حوراء اینجاست. عمو برای کسب تکلیف به من نگاه میکند: از نظر من که مشکلی نداره، خودش اگه میخواد بمونه. سر تکان میدهم؛ دلم میخواهد تا ابد در خانهای پر از خاطرات پدر زندگی کنم. هانیه خانم رختخوابم را روبروی پنجره بزرگ حیاط میاندازد و پرده ها را کنار میزند: _بیا دخترم، از اینجا میتونی ماه رو ببینی، بابات عاشق این بود که ماهو نگاه کنه شبا. نگاهی به رختخواب میاندازم، تابحال جز روی تخت نخوابیده ام؛ محیط نسبتا سنتی و قدیمی خانه برایم غریب است؛ پرچم ها را هم هنوز برنداشته اند، مداح امشبشان مثل قبلی نبود اما دل شکسته من، تا جان داشتم گریست. ↩️ 🚫 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 💘 رختخواب خودش را هم کنارم پهن میکند؛ پارچ آب و لیوانی روی میز بالای سرم میگذارد و چراغها را خاموش و درها را قفل میکند؛ بعد هم خسته، در رختخواب مینشیند اما مرا میبیند که هنوز ایستاده‌ام: -بخواب عزیز دلم، خسته ای، بخواب فردا خیلی کار داریما! مینشینم اما هنوز انقدر یخم آب نشده که بخوابم؛ از بعد فهمیدن ماجرا، یک کلمه هم حرف نزده ام؛ آرام دستش را روی شانه‌هایم میگذارد و با حالتی مادرانه، میخواباندم و پتو رویم میکشد، مسحور رفتارش شده ام؛ دراز میکشد و دستانم را میگیرد: انقدر حرف دارم باهات... فکرشم نمیکردم یه روز بیای پیشم... همیشه با خودم میگفتم حوراء من الان کجاست؟ داره چکار میکنه؟ اشکی از گوشه چشمم سر میزند؛ بالاخره روزه سکوتم را میشکنم: بابام چکار میکرد این چندسال؟ چرا سراغمو نگرفت؟ با تعجب میگوید: بابات سراغتو نمیگرفت؟ تو خبر نداشتی ولی عباس فکر و ذکرش تو بودی؛ دائم خبرتو از عمو رحیمت میگرفت، هر روز؛ اگه میفهمید مریضی خودشم ناخوش احوال میشد و برات حمد شفا میخواند؛ موقع امتحانا دعات میکرد؛ هرسال عید همش میگفت کاش حوراءم بینمون بود؛ وقتی توی مسابقه های مدرسه و قرآن و اینا مقام می آوردی، کلی ذوق میکرد، شیرینی میداد؛ تو المپیاد که مقام آوردی برات گوسفند کشت، حتی اومد فرودگاه، نمیدونم دیدیش یا نه، هربار کلا یه جوری با عموت قرار میذاشت که از دور ببینتت؛ عکساتو میدید، گریه میکرد میگفت کاش میتونستم یه کاری برای دخترم بکنم؛ تو هر تفریحی، حتی یه خوراکی خوشمزه هم که میخوردیم میگفت کاش حوراء اینجا بود؛ اوایل میترسیدیم توی خونواده مادریت که خیلی مقید نیستن، تو هم راه کج بری ولی عباس میگفت دختر من،دختر منه! ↩️ 🚫 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🍂🍃🍂🍃