eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
401 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
خب ببینید عزیز جان هر کی یه روحیاتی داره منم مثل خود شما هستم کلا رمانی های که در مورد زندگی شهدا هست خیلی سخت آور و ما اینجوری با خوندنشون شرمنده شهدا میشیم .... من خودم وقتی میخونم خودم رو جای یکی از بستگان شهید وقتی قرار میدم میبینم نه خیلی سخته ..... حالا واقعا من نمیدونم دوست دارید رمان ناحله رو بخونید رمان ناحله طبق نظر سنجی های که خواهران ، برادران کانال داش ابرام دادن خوب بوده ان شاءالله که شما بخونی هم حالت بد نشه و این رضایت داشته باشی ❤️❤️❤️
خب ببینید عزیز جان من نمیدونم این رمان بر اساس واقعیت هست یانه؟؟؟ ولی داستان های اینجوری زیادی توی مملکت ما رخ داده .... ما شهدا امر به معروف های زیادی توی ممکلت داریم ولی خب رمان های که داخل کانال داش ابرام قرار میگره همه شون بر اساس واقعیته 💚🍃💚🍃💚
خیلی ممنون اره منم خودم وقتی خوندم گریه میکردم خب خداروشکر که تاثیر گذار بوده❤️😍
♥️✋ نامم شده همیشه پریشانِ کربلا اهلِ عراقِ عشقمُ استانِ کربلا نانُ نوای هفتگی ام جور میشود هر شنبه با سلام به سلطان کربلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊 با خدا باش از همان جایی که گمان نمیکنی روزی تورا می رساند ♥️ . •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈• ̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔ •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺🌷🌺🌷🌺🌷 •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈• ̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔ •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 لگدی خـورد به در ، در که نه، شکست خانه لرزید و تــمام تـنِ تــــــب دار شــکــســت ســــمــت دیـوار و آنقدر هــجــوم آوردنــد عاقــبــت آن بـیــمار شکست آجـرک الله 😔 •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈• ̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔ •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
خب بریم برا رمان من ساعت یک ظهر نمیتونم پارت رو بزارم براهمین الان براتون قرار میدم 😍😍😍😍
بریم برا رمان جدید🌺🌺🌺🌺👇🏻👇🏻👇🏻
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان_مدافع_عشق_قسمت1 : یڪے از چشمانم را میبندم و با چشم دیگر در چهارچوب ڪوچڪ پشت دوربین عڪاسےام دقیق میشوم... هاله لبخندلبهایم را می پوشاند؛ سوژه امرا پیدا ڪردم. پسری با پیرهن شونیز سرمه ای ڪه یڪ چفیه مشڪے نیمے از بخش یقه و شانه اش راپوشانده. شلوار پارچهای مشڪےو یڪ ڪتاب قطور و به ظاهر سنگین ڪه دردست داشت. حتم داشتم مورد مناسبـے برای صفحه اول نشریه مان با موضوع " تاثیر طالب و دانشجویان در جامعه " خواهد بود. صدا میزنم: _ قا یڪ لحظه... ببخشیدا عڪس العملـےنشان نمیدهےوهمان طور سربهزیربه جلوپیش میروی. یم ودوباره صدا میزنم با چندقدمبلندو سریعدنبالت مےا : _ ببخشیییید... ببخشید با شمام با تردید مڪث میڪنے،مےایستےو سمت من سرمیگردانی اماهنوز نگاهت به زیراست. آهسته میگویــی ا : _ بله؟؟..بفرمایید دوربین رادر دستم تنظیم میڪنم... _ یڪ لحظه به اینجا نگاه ڪنید ) و به لنز اشاره میڪنم ) نگاهتهنوز زمین را میڪاود _ ولـے....برای چهڪاری؟ _ برای ڪار فرهنگے، عڪس شما روی نشریهما میاد. _ خــچ چرا از جمع بچــه هــا نمینــدازیــد...؟ چرا انفرادی؟ با رندی جواب میدهم: _ بین جمع، شما، طلبه جذاب تری بودید... چشـــــــــمـهـــــای بـــــه زیـرت ـرد و چـهره ات درهم میشود. زیر آهســـــته چیزی میگویــی ڪه در بین آن جمالت"الالله اال الله"را بخوبـی میشنوم ســـر میگردانـــــــــــے و به ســرعت دور میشــوی،من مات تا به خود بجنبم تو وارد ســـــــاختمان حوزه میشوی... باحرص شالم را مرتب و زیرلب زمزمه میڪنم: چقدر بـےادب بود... *** یڪبرخوردڪوتاه و تنها چیزی ڪه درذهنم از تـو مـــــانـــــد، یـــــڪ چهره جدی،مو و محاسن تیره بود ...