خب ببینید عزیز جان هر کی یه روحیاتی داره
منم مثل خود شما هستم
کلا رمانی های که در مورد زندگی شهدا هست خیلی سخت آور و ما اینجوری با خوندنشون شرمنده شهدا میشیم ....
من خودم وقتی میخونم خودم رو جای یکی از بستگان شهید وقتی قرار میدم میبینم نه خیلی سخته .....
حالا واقعا من نمیدونم دوست دارید رمان ناحله رو بخونید
رمان ناحله طبق نظر سنجی های که خواهران ، برادران کانال داش ابرام دادن خوب بوده
ان شاءالله که شما بخونی هم حالت بد نشه و این رضایت داشته باشی ❤️❤️❤️
#خـادِمـاݪشٌهـداٰ
#سلام_اربابم ♥️✋
نامم
شده همیشه پریشانِ کربلا
اهلِ عراقِ عشقمُ استانِ کربلا
نانُ
نوای هفتگی ام جور میشود
هر شنبه با سلام به سلطان کربلا
#خـادِمـاݪشٌهـداٰ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ڪلآمِهادےٓ🕊
با خدا باش از همان جایی که گمان نمیکنی روزی تورا می رساند
#شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ ♥️
.
#خـادِمـاݪشٌهـداٰ
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺🌷🌺🌷🌺🌷
#خـادِمـاݪشٌهـداٰ
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
#یــافــاطـــمــة_الـزهــرا💔
لگدی خـورد به در ، در
که نه، #دیـوار شکست
خانه لرزید و تــمام تـنِ
تــــــب دار شــکــســت
ســــمــت دیـوار و #در
آنقدر هــجــوم آوردنــد
عاقــبــت #پـهـلــوی آن
#مــادر بـیــمار شکست
آجـرک الله #یاصاحب_الزمان😔
#خـادِمـاݪشٌهـداٰ
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
خب بریم برا رمان
من ساعت یک ظهر نمیتونم پارت رو بزارم براهمین الان براتون قرار میدم 😍😍😍😍
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان_مدافع_عشق_قسمت1
#هوالعشــــــق:
یڪے از چشمانم را میبندم و با چشم دیگر در چهارچوب ڪوچڪ پشت دوربین عڪاسےام دقیق میشوم...
هاله لبخندلبهایم را می پوشاند؛ سوژه امرا پیدا ڪردم.
پسری با پیرهن شونیز سرمه ای ڪه یڪ چفیه مشڪے نیمے از بخش یقه و شانه اش راپوشانده.
شلوار پارچهای مشڪےو یڪ ڪتاب قطور و به ظاهر سنگین ڪه دردست داشت.
حتم داشتم مورد مناسبـے برای صفحه اول نشریه مان با موضوع " تاثیر طالب و دانشجویان در جامعه " خواهد بود.
صدا میزنم:
_ قا یڪ لحظه...
ببخشیدا
عڪس العملـےنشان نمیدهےوهمان طور سربهزیربه جلوپیش میروی.
یم ودوباره صدا میزنم
با چندقدمبلندو سریعدنبالت مےا :
_ ببخشیییید... ببخشید با شمام
با تردید مڪث میڪنے،مےایستےو سمت من سرمیگردانی اماهنوز نگاهت به زیراست. آهسته میگویــی
ا :
_ بله؟؟..بفرمایید
دوربین رادر دستم تنظیم میڪنم...
_ یڪ لحظه به اینجا نگاه ڪنید ) و به لنز اشاره میڪنم )
نگاهتهنوز زمین را میڪاود
_ ولـے....برای چهڪاری؟
_ برای ڪار فرهنگے، عڪس شما روی نشریهما میاد.
_ خــچ چرا از جمع بچــه هــا نمینــدازیــد...؟ چرا
انفرادی؟
با رندی جواب میدهم:
_ بین جمع، شما، طلبه جذاب تری بودید...
چشـــــــــمـهـــــای بـــــه زیـرت ـرد و چـهره ات درهم
میشود.
زیر آهســـــته چیزی میگویــی ڪه در بین آن
جمالت"الالله اال الله"را بخوبـی میشنوم
ســـر میگردانـــــــــــے و به ســرعت دور میشــوی،من
مات تا به خود بجنبم تو وارد ســـــــاختمان حوزه
میشوی...
#سوژه_عکاسی_ام_فرار_کرد
باحرص شالم را مرتب و زیرلب زمزمه میڪنم:
چقدر بـےادب بود...
***
یڪبرخوردڪوتاه و تنها چیزی ڪه درذهنم
از تـو #طـلـبـــــه_بـی_ادب مـــــانـــــد، یـــــڪ چهره
جدی،مو و محاسن تیره بود ...