https://harfeto.timefriend.net/16388577357725
رفقا حرفاتونو ناشناس بزنید ❤️❤️❤️❤️👆🏻
عزیزم من جواب همه رو میدم
شاید هم پیام شما رو پیدا نکردم که جواب ندادم واقعا شرمنده
اگه کارتون مهمه بیایید پی وی
@ShahidGomnam_1386
عزیزان خوب کانال همه گی یلداتون مبارک ان شالله یلدا خوبی داشته باشید
🌺🌸🌺🌸🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
یلدا شد وشادیبهدلمبرپا نیست🖤
در بیتِعلی،فاطمهیزهرا نیست😭
شبهایعلیبدونزهرا ،تیره ست🏴
یـلدا به بلنـدای غـم مولا نیست🕯
#فاطمیه🖤
#یاامامزمان🌱
#اللهمعجللولیڪالفرج🤲
🖤 عاشقـــ♡ــــان ظهور 🖤
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
https://harfeto.timefriend.net/16388577357725 رفقا حرفاتونو ناشناس بزنید ❤️❤️❤️❤️👆🏻
بچه ها نظرتون چیه یه کانال چت بزنیم که اونجا حرفامونو بزنیم؟؟؟؟؟
که دیگه کسی هم ناراحت نشه؟؟؟؟
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
#رمانمدافععشققسمت۱۰
#هوالعشق
صدای بوق آزاد درگوشم میپیچد شماره را عوض میکنم #خاموش
کلافه دوباره شماره گیری میکنم بازم خاموش
فاطمه دستش را مقابل چشمانم تکان میدهد:
_چی شده جواب نمیدن؟؟؟
_ن!نمیدونم کجا رفتن ...تلفن خونه رو جواب نمیدن....گوشیها شونم خاموشه،کلیدم ندارم برم خونه
چند لحظه مکث میکند:
_خب بیا فعلا بریم خونه ما
کمی تعارف میکنم و"نه" اوردم
دو دل بودم اما آخر سر در برابر اصرار های فاطمه تسلیم شدم
وارد حیاط شدم ،ساکم را گوشه ای گذاشتم و یک نفش عمشق کشیدم مشخص بود که زهرا خانم تازه گلها را آب داده
فاطمه داد میزند:مامانننننن ما اومدیم
وتو یک تعارف میزنی که :اول شما بفرمائید
اما بی معطلی سرت را پایین می اندازی و میروی داخل.
چند دقیقه بعد علی اصغر پسر کوچک خانواده و پشت سرش زهرا خانم بیرون می آیند
علی جیۼ میزند و میدود سمت فاطمه خنده ام میگیرد چهقدر#شیطون
زهرا خانم بدون اینکه با دیدن من جا بخورد لبخندگرمی میزند و اول به جای دخترش بهمن سلام میکند!
اسن نشان میدهد که چهقدر خون گرم و مهنان نواز است
_سلام مامان خانم مهمون اوردم برات
"وپشت بندش ماجرای مرا تعریف میکند"
_خلاصه اینکه مامان باباشو گم کرده اومده خونه ما!
علی اصغر با لحن شیرین و کودکانه میگوید:اچی؟خاله گم چده؟واقیهنی؟
زهرا خانم میخنددو بعد نگاهش را سمت من میگرداند
_نمیخوای بیای داخل دختر خوب
_ببخشید مزاحم شدم خیلی زشت شد
_زشت این بود که تو خیابون میموندی!حالا تعارف رو بزار پشت در بیا تو ناهار حاضره.....
لبخند میزند پشت به من میکند و میرود داخل
خانه ای بزرگ قدیمی و دو طبقه که بالایش متعلق به بچه ها بود
یک اتاق برای سجاد و تو دیگری هم برای فاطمه و علی اصغر
زینب هم یک سالی میشود ازدواج کرده و سر زندگی اش رفته.
از راهرو عبور میکنم و پایین پله ها میشینم از خستگی شروع میکنم پاهایم را میمالم.
ڪه صدایت از پشت سرو پله های بالا به گوشم یخورد:
_ ببخشید!. میشه رد شم؟
دستپاچه از روی پله بلندمیشوم.
یڪےاز دستانت را بسته ای،همانےڪه موقع افتادن از روی تپه ضرب دیده بود...
علےاصغراز پذیرایـےبه راهرو میدود و
اویزون پایت میشود.
_ داداچ علے. چالا نیمیای کولم کنے؟؟
بےاراده لبخند میزنم،به چهره ات نگاه میڪنم،سرخ میشوی وڪوتاه جواب میدهے:
_ االان خسته ام...جوجه من!
ڪلمه جوجه راطوری گـفتےڪه من نشنوم...اما شنیدم!!!
***
یڪ لحظه از ذهنم میگذرد:
"چقدر خوب شد ڪه پدر و مادر م نبودن و من الان اینجام...