[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
خب بریم سراغ آموزش❤️👇🏻
33.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آموزش ساخت ڪلیپ بالا . . .🙂✋🏻!"
با برنامہویواڪات🤤🧡:)
|•🌱#خـادِمـاݪشٌهـداٰ
تو دنیا چه مدالی مونده که بهتون تبریک نگیم پاسدارِ جانبازِ شهید :) ؟
✅ پیامکی از بهشت
پیام شهدا به ما↓
اگهطالب #شهادت باشید!
یک #نگاه حرامممکناست سالها؛
شمارااز شهادت دورکند..
پس توجه کنید ↓
ماحرفهای #لغووبیهوده را
کمتر از لقمهی #حرام نمیدانیم🥀
پس↓
#فکر کارباطلوحرام
حتیاگرانجامهمندادهباشیم!
بهپایمانثبتخواهدشد
شهدا #حلال کنید که #حرام کردیم
جبهههایِنور #اکسیژن است برایما،
#غرق شدگان نَفَس کم آوردواند...
شهدا شرمنده ایم ...
که همیشه شرمنده ایم...
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨
... .....:
#حرف_قشنگ 🌱
#حاج_حسین_یکتا :
#شهادت آمدنی نیست، رسیدنی است.
باید آنقدر بدوی تا به آن برسی.
اگر بنشینی تا بیاید،
همه #السابقون میشوند،
میروند و #تو جا میمانی.
#اگرشهیدنشیمیمیری...
#اﻟﺘﻤﺎﺱ ﺩﻋﺎﻱ ﺷﻬﺎﺩﺕ
🍃🌸🍃
سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل #صادق_فلاحی
مثل #ابراهیم_هادی
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 #Part53 عاشقی زودگذر هستی اینا قرار بود امروز برن.... هستی زیپ ساک رو بست و او
👑💛👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑
💛👑
👑
#Part54
عاشقی زودگذر
ناهار و خوردم و با درد زیاد دستم مجبور شدم یه مسکن بخورم و رفتم تو اتاقم و دراز کشیدم و به سقف اتاقم خیره شدم....
ساعت نزدیک های ۴ بدظهر بود که بلند شدم ، امروز کلاس زبان داشتم قرار بود درس جدید بده خداروشکر...
مثل همیشه لباس تیره پوشیدم و چادر و پوشیدم کیفمم برداشتم رفتم تو حال که دیدم مامان و بابا دارن حرف میزنن و مامان شربت درست کرده بود تا منو دیدن حرفشون حالت پچ پچ گرفت رفتم جلو تر که بابا گفت=دختر لوس خودم چه طوره؟!دستت بهتره
+اره بابا جون،با اجازه تون من برم کلاس زبان
بابا=وایس میام باهات...
بابا سریع اماده شد و باهم راه افتادیم سمت اموزشگاه......
در کلاس رو باز کردم خداروشکر تیچر نیومده بود وارد کلاس شدم و رفتم سر جای همیشگی نشستم که سه تا از بچه ها که دوتا پسر بودن و از خودم بزرگ تر و یه دونه دختر بود که این سه تا باهم فامیل بودن، اومدن بالا سرم و یکی از پسرا گفت=ببخشید کیانا من این....
پریدم وسط حرفش و سرم رو بلند کردم و جدی گفتم=دختر خاله شما نیستم که با اسم کوچیک صدا میزنید
پسره تک خنده ای زد و گفت=ببخشید کیانا خانم
+خانم مشتاق راحت ترم، حالا هر سوالی هست در خدمتم
پسره=راستش منو رایان و خواهرش رومینا...بعد اشاره زد به اون پسره و دختره که کنارش بودن....
تو فعل های درس قبل مشکل داریم اگه مشکلی نیست توضیح بده
+بله حتما الان که تیچر میاد بزارید بعد کلاس
سرتکون داد و رفت
چند دقیقه میگذشت که تیچر باز نیومد که یکی از دختر ها گفت=کیانا الان شما نماینده هستی پاشو برو بپرس چرا تیچر نمیاد
رفتم پایین پیش منشی و پرسیدم که گفت= مشکلی پیش اومده نمیان و تاکید کردن با بچه ها درس های قبل رو مرور کنی...
+خیلی ممنون فعلا...
رفتم تو کلاس و گفتم=بچه ها برا تیچر مشکل پیش اومده و گفتن باهاتون درس های قبل رو مرور کنم...اول باهم درس قبل رو مرور میکنیم قسمت افعال هاش
ماژیک رو گرفتم دستم که اون پسره رایان گفت=باچادر میخوای درس بدی بابا راحت باش
در حد انفجار رسیده بودم که گفتم=فکر نکنم مربوط باشه به کسی مگه چادر من جا شماهارو تنگ کرده؟!!!!
بچه ها شروع کردن حرف زدن که زدم رو میز و گفتم=خواهشا ساکت باشید میخوام شروع کنم هرکسی هم مشکل داره با این
بعد با دست اشاره کردم به چادر توی سرم و گفتم=میتونه گوش نکنه....
درس که تموم شد بچه ها تشکر کردن و رفتن منم وسایلم رو جمع کردم و از کلاس اومدم بیرون....
✨🎩✨🎩✨🎩✨🎩✨
اون یک هفته مثل برق و باد رفت و من ترم جدید زبان رو برا درس ها ثبت نام نکردم....
برنامه رو از مدرسه گرفته ام رو از فرداش شروع کردم به درس خوندن سال تحصیلی هشتم
خیلی برام متفاوت بود که یه سال رو خودم بدون هیچ معلمی بخونمم....
صبح تا شب تو اتاق بودم روزی دوتا درس میخوندم و اونا رو مرور میکردم
هرجا مهمون بودیم نمیرفتم و مامانم اینا خودشون میرفتم البته به اصرار من
اتقدر سرم شلوغ بود که حتی نمیتونستم فکر کنم به چیزی و این نهایت خوشبختی بود حداقل میتونستم فراموش کنم وکیلی رو
ولیییی.....
تقدیر یه چیز دیگه رو رقم زده بود برای من.....
هدف آنچنانی برا آینده نداشتم حتی نمیدونستم میخوام سال نهم چه رشته ای انتخاب کنم ولی تمام دوستام یه هدفی داشتن.....
به قول هستی من فارغ از همه چی بودم
چون میگفتم که هرچی قسمت باشه پیش میاد برامون حالا چه به میل خودمون باشه چه نباشه
ولی بعضی اوقات اتفاق های میوفته برامون که دوست نداریم و مسیر زندگی مون رو عوض میکنه.....
👑
💛👑
👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑💛👑
نویسنده📝
#𝓷𝓪𝔃𝓪𝓷𝓲𝓷