eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
401 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💛🔐
نَقـارہ‌‌بِزَن‌گِریـہ‌بِگیـرۍاَزمَـن بُگـذٰار‌زَڪاتِ‌جِگَـرَم‌‌رٰابِدَهَـم . .!(:‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ 💛!-‌‌‌
به وقت رمان❤️👇🏻 جانانم تویی❤️👇🏻
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:6 -اینجوری نمیشه ساحل باید یک فکر درست و حسابی برداریم قورت آخر چایم رو خور
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:7 با خواب وحشتناکی که دیدم از خواب پاشدم و هزاران باز خداروشکر کردم که خواب بوده، همون موقع صدای اذان اومد و سریع پاشدم و نمازم و خوندم و به مامان هم کمک کردم نمازشو بخونه، بعد از نمازم دیگه نخوابیدم و داشتم به خوابی که دیدم فکر میکردم خدیا شکرت که فقط یک خواب بود با صدای گوشیم که کوک کرده بودم برای ساعت هشت به خودم اومدم و گوشی و قطع کردم تا مامان بیدار نشه و حاضر شدم و رفتم توی حیاط و شماره ی شبنم و گرفتم که بعد از چند تا بوق جواب داد -جان؟ -سلام شبنم خوبی؟ -سلام کجایی تو؟ -کجا بیام؟ -ببین من میام جای خونه ی شما با تاکسی بریم جای دانشگاه مرتضی -باشه منتظرم گوشی و قطع کردم و خسته روی پله ها نشستم و سرم و گذاشتم روی پاهام، بعد از ده دقیقه ای صدای گوشیم اومد که شبنم بود -الو؟ -رسیدم دم درم -باشه از جام پاشدم و و رفتم سمت در تا درو باز کردم شبنم و دیدم سلامی کردیم و رفتیم سر خیابون تا تاکسی بگیریم بعد از پنج دقیقه معطلی تاکسی اومد و سوار شدیم، بینمون سکوت بود که شبنم نگاهی به صورتم کرد و گفت -خوبی تو؟ نگاهم و از پنجره گرفتم و به شبنم دادم و گفتم -آره -دیگه به من که نگو من تورو از خودت بیشتر میشناسم -نمیدونم سرم درد میکنه، دقت کردی گاهی اوقات همینجوری از خواب بلند میشی حالت بده امروز از همون روزاست با رسیدن به دانشگاه از ماشین پیاده شدیم و رفتیم گوشه ای ایستادیم که شبنم گوشیش و در آورد و شماره ی مرتضی و گرفت و داشت باهاش صحبت میکرد -الو سلام کجایی؟ -آهان دیدمت گوشی و قطع کرد و خواست دستم و بکشه ببره که رو کردم و بهش گفتم -آدم مطمئنه ای شبنم؟ -آره بابا نترس دنبالش رفتم تا رسیدیم به یک جای کوچیک سر سبز که یک پسره اونجا نشسته بود با شبنم سلام و احوال پرسی کرد و بعدش شبنم رو کرد به منو گفت -مرتضی عزیزی یکی از همکارانم، ایشونم دوست صمیمی من ساحل صبوری هستن همونی که بهت توضیح دادم... جانا♡نم تویی❤️ لایک فراموش نشه❤️😉 نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:7 با خواب وحشتناکی که دیدم از خواب پاشدم و هزاران باز خداروشکر کردم که خواب
رمان: جانانم تویی❤️ پارت:8 دستش و سمتم دراز کرد و گفت -خوشبختم هموطوری که دستام توی جیبم بود گفتم -همچنین سریع دستش و عقب کشید و به یک لبخند اکتفا کرد و بعد گفت -بفرمایید بشینین تا من برگه هارو بیارم رفتیم و روی دوتا صندلی نشستیم که بعد از چند دقیقه ای با چند تا کاغذ اومد و گفت -خب اول از همه این آقا یک آدم فوقالعاده پولداره که میتونه یک شهرستان و بخره شبنم:اینو خودمون میدونیم -خب اسمش کامران سرابی، سنش 28 ساله، استاد داشگاه فیزیک درس میده و توی شرکت ساخت و ساز مسکن هم کار میکنه و رئیس هم هست. نگاهی بهش کردم و گفتم -خب؟ -پدر و مادرش و از دست داده توی تصادف و فقط یکدونه برادر داره و جالبیش اینه یکدونه خواهر داره که میشه گفت ناپدید شده حالا اینارو ول میکنیم پسره همینطور که میبینین پسره خوشتیپ و خوبیه ولی یک مشکلی داره منتظر نگاهش کردیم که گفت -اینکه فکر نکنم هیچ جوره بتونین از این چیزی بکشین، این سر به زیر میاد به دانشگاه و سر به زیر میره بیرون. بعد با چشمش اشاره ای به من و شبنم کرد و گفت -ایناهاش همون پسره است نگاهمون و به همون سمتی که گفت کردیم و پسره رو دیدیم ،همونطور که مرتضی میگفت پسره خیلی خونسرد بود و سر به زیر؛ شبنم رو کرد به مرتضی و گفت -آقا دمت گرم خیلی کمکمون کردی مرتضی:نه بابا وظیفه بود بعد کاغذ هارو رو به من گرفت و گفت -میتونین مطالعه داشته باشید دربارش اگر هم کاره دیگه ای بود درخدمتم کاغذ هارو از دستش گرفتم و با مهربونی گفتم -ممنونم انشاالله جبران کنم براتون -ممنون خداحافظ از جاش پاشد و رفت چقدر خوشم اومداز اینکه فضولی نکرد... جانا♡نم تویی❤️ لایک فراموش نشه❤️😉 نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان: جانانم تویی❤️ پارت:8 دستش و سمتم دراز کرد و گفت -خوشبختم هموطوری که دستام توی جیبم بود گفتم -
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:9 شبنم برگه هارو از دستم گرفت و گفت -خب باید بریم اینارو بخونیم نگاهی به شبنم کردم و نا امید گفتم -نشنیدی چی گفت؟ گفت هیچجوره نمیشه با این کاری کرد خودتم که دیدیش -من یک کاری میکنم همچی درست بشه تو همشو به من بسپار -نمیدونم ولی فکر نکنم درست بشه -تو چرا اینجوری شدی؟ تا دیروز پا فشاری میکردی روی اینکه من هرجوری شده وارد اینکار میشم الان با دوتا کلام حرفای پسره وا دادی؟ -هرجور خودت میخوای -من اینارو میخونم بعد یک نقشه میکشم بهت میگم راستی؟ -هوم؟ -این کامران الان رفت توی کتابخونه برو ببین داره چیکار میکنه یک حرکتی بزن شاید اکی شد از جام پاشدم و با کولم زدم توی سر شبنم و گفتم -پاشو بانمک این مرتضی رو دیدی هی داری زبون میریزی از جاش پاشد و گفت -چرت نگو ساحل خندیدم که با حرص ویشگونی از بازوم گرفت که دستم و محکم گرفتم و گفتم -وحشی قیافه ی پیروزمندانه ای گرفت و از دانشگاه رفت بیرون و منم پشت سرش رفتم بیرون. با اتوبوس به سمت خونه رفتیم و من جلوی خونه ی خودمون پیاده شدم و با شبنم خداحافظی کردم و رفتم داخل خونه مامان روی مبل نشسته بود و داشت تلوزیون میدید رفتم و آروم بغلش کردم و رفتم توی اتاقم و لباسام و عوض کردم و اومدم بیرون و خواستم برم آشپز خونه که مامان گفت -بیا ساحل باهات کار دارم -اومدم رفتم و آروم کنارش نشستم و منتظر نگاهش کردم که گفت -اگر یکچیزی بگم نه نمیاری؟ دستش و بوسیدم و گفتم -من مگه میشه نه بیارم رو حرفت؟ -قراره شب برات خاستگار بیاد -بله؟ -گفتی نه نمیاری بزار بیان بعد تو جواب منفی بیار -آخه مامان یعنی چی؟ کی هست؟ -بچه ی سهیلا خانوم -مسعود؟ مامان چی میگی من اصلا نمیتونم توی صورت این پسره نگاه کنم بعد شما گفتی بیان خاستگاری آروم دستم و نوازش کرد و گفت -فقط بزار بیان بعد تو جواب منفی بده عصبانی از جام پاشدم و رفتم توی اتاقم، تا شب با خودم کلنجار بودم و اعصابم خیلی خورد بود با صدای مامان به خودم اومدم که گفت -ساحل حاضر شو مادر الان میان عصبانی از توی کمدم لباس سورمه ای در آوردم و پوشیدم و بدون هیچ آرایشی رفتم بیرون، سهیل روی مبل نشسته بود و داشت تلوزیون میدید مامانم تا منو دید گفت -مگه داری میری عزا مادر؟ -برای من امشب عزا هست -هیچ آرایشی هم که نکردی سهیل همونطور که داشت سیب میخورد رو به مامان گفت -بهتر مامان سر تاسفی تکون داد و دیگه چیزی نگفت... جانا♡نم تویی❤️ لایک فراموش نشه❤️😉 نویسنده:m.s
https://harfeto.timefriend.net/16467192201397 حرفاتون رو ناشناس بزنید🖤 🌸🌺🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺 https://eitaa.com/joinchat/1414660259C8b2cf0286a
🕊 ‏إن ڪنت لست معي فالذكر منك معي گر تو با من نیستی، یاد تو همراه من است...! ☁️🌱 سرباز مثل مثل
به وقت رمان👇🏻 عاشقی زودگذر 👇🏻💚