[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💛🔐
نَقـارہبِزَنگِریـہبِگیـرۍاَزمَـن
بُگـذٰارزَڪاتِجِگَـرَمرٰابِدَهَـم . .!(:
#اِمـٰامرِضـٰاۍقَلـبَم💛!-
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:6 -اینجوری نمیشه ساحل باید یک فکر درست و حسابی برداریم قورت آخر چایم رو خور
رمان:جانانم تویی❤️
پارت:7
با خواب وحشتناکی که دیدم از خواب پاشدم و هزاران باز خداروشکر کردم که خواب بوده، همون موقع صدای اذان اومد و سریع پاشدم و نمازم و خوندم و به مامان هم کمک کردم نمازشو بخونه، بعد از نمازم دیگه نخوابیدم و داشتم به خوابی که دیدم فکر میکردم خدیا شکرت که فقط یک خواب بود با صدای گوشیم که کوک کرده بودم برای ساعت هشت به خودم اومدم و گوشی و قطع کردم تا مامان بیدار نشه و حاضر شدم و رفتم توی حیاط و شماره ی شبنم و گرفتم که بعد از چند تا بوق جواب داد
-جان؟
-سلام شبنم خوبی؟
-سلام کجایی تو؟
-کجا بیام؟
-ببین من میام جای خونه ی شما با تاکسی بریم جای دانشگاه مرتضی
-باشه منتظرم
گوشی و قطع کردم و خسته روی پله ها نشستم و سرم و گذاشتم روی پاهام، بعد از ده دقیقه ای صدای گوشیم اومد که شبنم بود
-الو؟
-رسیدم دم درم
-باشه
از جام پاشدم و و رفتم سمت در تا درو باز کردم شبنم و دیدم سلامی کردیم و رفتیم سر خیابون تا تاکسی بگیریم بعد از پنج دقیقه معطلی تاکسی اومد و سوار شدیم، بینمون سکوت بود که شبنم نگاهی به صورتم کرد و گفت
-خوبی تو؟
نگاهم و از پنجره گرفتم و به شبنم دادم و گفتم
-آره
-دیگه به من که نگو من تورو از خودت بیشتر میشناسم
-نمیدونم سرم درد میکنه، دقت کردی گاهی اوقات همینجوری از خواب بلند میشی حالت بده امروز از همون روزاست
با رسیدن به دانشگاه از ماشین پیاده شدیم و رفتیم گوشه ای ایستادیم که شبنم گوشیش و در آورد و شماره ی مرتضی و گرفت و داشت باهاش صحبت میکرد
-الو سلام کجایی؟
-آهان دیدمت
گوشی و قطع کرد و خواست دستم و بکشه ببره که رو کردم و بهش گفتم
-آدم مطمئنه ای شبنم؟
-آره بابا نترس
دنبالش رفتم تا رسیدیم به یک جای کوچیک سر سبز که یک پسره اونجا نشسته بود با شبنم سلام و احوال پرسی کرد و بعدش شبنم رو کرد به منو گفت
-مرتضی عزیزی یکی از همکارانم، ایشونم دوست صمیمی من ساحل صبوری هستن همونی که بهت توضیح دادم...
جانا♡نم تویی❤️
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:7 با خواب وحشتناکی که دیدم از خواب پاشدم و هزاران باز خداروشکر کردم که خواب
رمان: جانانم تویی❤️
پارت:8
دستش و سمتم دراز کرد و گفت
-خوشبختم
هموطوری که دستام توی جیبم بود گفتم
-همچنین
سریع دستش و عقب کشید و به یک لبخند اکتفا کرد و بعد گفت
-بفرمایید بشینین تا من برگه هارو بیارم
رفتیم و روی دوتا صندلی نشستیم که بعد از چند دقیقه ای با چند تا کاغذ اومد و گفت
-خب اول از همه این آقا یک آدم فوقالعاده پولداره که میتونه یک شهرستان و بخره
شبنم:اینو خودمون میدونیم
-خب اسمش کامران سرابی، سنش 28 ساله، استاد داشگاه فیزیک درس میده و توی شرکت ساخت و ساز مسکن هم کار میکنه و رئیس هم هست.
نگاهی بهش کردم و گفتم
-خب؟
-پدر و مادرش و از دست داده توی تصادف و فقط یکدونه برادر داره و جالبیش اینه یکدونه خواهر داره که میشه گفت ناپدید شده حالا اینارو ول میکنیم پسره همینطور که میبینین پسره خوشتیپ و خوبیه ولی یک مشکلی داره
منتظر نگاهش کردیم که گفت
-اینکه فکر نکنم هیچ جوره بتونین از این چیزی بکشین، این سر به زیر میاد به دانشگاه و سر به زیر میره بیرون.
بعد با چشمش اشاره ای به من و شبنم کرد و گفت
-ایناهاش همون پسره است
نگاهمون و به همون سمتی که گفت کردیم و پسره رو دیدیم ،همونطور که مرتضی میگفت پسره خیلی خونسرد بود و سر به زیر؛ شبنم رو کرد به مرتضی و گفت
-آقا دمت گرم خیلی کمکمون کردی
مرتضی:نه بابا وظیفه بود
بعد کاغذ هارو رو به من گرفت و گفت
-میتونین مطالعه داشته باشید دربارش اگر هم کاره دیگه ای بود درخدمتم
کاغذ هارو از دستش گرفتم و با مهربونی گفتم
-ممنونم انشاالله جبران کنم براتون
-ممنون خداحافظ
از جاش پاشد و رفت چقدر خوشم اومداز اینکه فضولی نکرد...
جانا♡نم تویی❤️
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان: جانانم تویی❤️ پارت:8 دستش و سمتم دراز کرد و گفت -خوشبختم هموطوری که دستام توی جیبم بود گفتم -
رمان:جانانم تویی❤️
پارت:9
شبنم برگه هارو از دستم گرفت و گفت
-خب باید بریم اینارو بخونیم
نگاهی به شبنم کردم و نا امید گفتم
-نشنیدی چی گفت؟ گفت هیچجوره نمیشه با این کاری کرد خودتم که دیدیش
-من یک کاری میکنم همچی درست بشه تو همشو به من بسپار
-نمیدونم ولی فکر نکنم درست بشه
-تو چرا اینجوری شدی؟ تا دیروز پا فشاری میکردی روی اینکه من هرجوری شده وارد اینکار میشم الان با دوتا کلام حرفای پسره وا دادی؟
-هرجور خودت میخوای
-من اینارو میخونم بعد یک نقشه میکشم بهت میگم راستی؟
-هوم؟
-این کامران الان رفت توی کتابخونه برو ببین داره چیکار میکنه یک حرکتی بزن شاید اکی شد
از جام پاشدم و با کولم زدم توی سر شبنم و گفتم
-پاشو بانمک این مرتضی رو دیدی هی داری زبون میریزی
از جاش پاشد و گفت
-چرت نگو ساحل
خندیدم که با حرص ویشگونی از بازوم گرفت که دستم و محکم گرفتم و گفتم
-وحشی
قیافه ی پیروزمندانه ای گرفت و از دانشگاه رفت بیرون و منم پشت سرش رفتم بیرون.
با اتوبوس به سمت خونه رفتیم و من جلوی خونه ی خودمون پیاده شدم و با شبنم خداحافظی کردم و رفتم داخل خونه مامان روی مبل نشسته بود و داشت تلوزیون میدید رفتم و آروم بغلش کردم و رفتم توی اتاقم و لباسام و عوض کردم و اومدم بیرون و خواستم برم آشپز خونه که مامان گفت
-بیا ساحل باهات کار دارم
-اومدم
رفتم و آروم کنارش نشستم و منتظر نگاهش کردم که گفت
-اگر یکچیزی بگم نه نمیاری؟
دستش و بوسیدم و گفتم
-من مگه میشه نه بیارم رو حرفت؟
-قراره شب برات خاستگار بیاد
-بله؟
-گفتی نه نمیاری بزار بیان بعد تو جواب منفی بیار
-آخه مامان یعنی چی؟ کی هست؟
-بچه ی سهیلا خانوم
-مسعود؟ مامان چی میگی من اصلا نمیتونم توی صورت این پسره نگاه کنم بعد شما گفتی بیان خاستگاری
آروم دستم و نوازش کرد و گفت
-فقط بزار بیان بعد تو جواب منفی بده
عصبانی از جام پاشدم و رفتم توی اتاقم، تا شب با خودم کلنجار بودم و اعصابم خیلی خورد بود با صدای مامان به خودم اومدم که گفت
-ساحل حاضر شو مادر الان میان
عصبانی از توی کمدم لباس سورمه ای در آوردم و پوشیدم و بدون هیچ آرایشی رفتم بیرون، سهیل روی مبل نشسته بود و داشت تلوزیون میدید مامانم تا منو دید گفت
-مگه داری میری عزا مادر؟
-برای من امشب عزا هست
-هیچ آرایشی هم که نکردی
سهیل همونطور که داشت سیب میخورد رو به مامان گفت
-بهتر
مامان سر تاسفی تکون داد و دیگه چیزی نگفت...
جانا♡نم تویی❤️
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
https://harfeto.timefriend.net/16467192201397
حرفاتون رو ناشناس بزنید🖤
🌸🌺🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
https://eitaa.com/joinchat/1414660259C8b2cf0286a
#هادےدلھٰا 🕊
إن ڪنت لست معي فالذكر منك معي
گر تو با من نیستی، یاد تو همراه من است...!
#برادرآسمانـٖےام☁️🌱
سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل#ابراهیم_هادی
هدایت شده از [عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
✨پارت اول رمان #سرباز ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/421
✨پارت اول رمان #ناحله ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/669
✨پارت اول رمان #مقصودمازعشق ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/1539
✨پارت اول رمان #مدافععشق ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/2392
✨پارت اول رمان #پلاکپنهان ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/2988
✨پارت اول رمان #دستوپاچلفتی ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/2993
✨پارت اول رمان #عاشقیزودگذر ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/3835
✨پارت اول #رمانازمنتافاطمه ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/4420
✨پارت اول #رمانجانممیرود ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/4652
✨پارت اول #رمانیادتباشد
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/5313
✨پارت اول #رمانعاشقانهایبرایتو
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/5333
✨پارت اول #ازجهنمتابهشت
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/5456
✨پارت اول #بازمانده
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/6054
✨پارت اول #جانانمتویی
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/6087