هدایت شده از دختران زهرایی❥︎
پرداخت ایتا
💚کانال دختران منتظر ظهور 💚
@Religiousgirls
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
ختم صلوات به نیت🔰 شهید مدافع حرم هادی جعفری شهید مدافع حرم علی یزدانی شهید علی خلیلی #سالروز_شهادت
سلام تعداد صلوات تا الان 1560تا از همگی ممنون ولی کمک کنید انشاءالله تا شب به 6000تا صلوات برسه
اجرتون با شهدا🌹
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:70 -کارن و میگی؟ از قهوه ام کمی خوردم و گفتم -اهوم -همه چیز زندگیم و گفتم و
رمان:جانانم تویی❤️
پارت:71
-نمیتونم مادر من تهران کلی کار دارم
-یک هفته میخوای بیای کارتو بزار کنار
-نمیتونم قشنگم باور کن نمیتونم
-باشه مادر نیا ولی دلمو شکوندی کاری نداری؟
میدونست نقطه ضعفم چیو و نمیتونم ناراحتیشو ببینم
-ناراحت نباش عزیزم باور کن کار دارم، تازه من کارمو بزارم کنار کامران کار داره
-من خودم به کامران زنگ میزنم
خواستم حرفی بزنم که گوشیو قطع کرد، ای خدا ببین چه گرفتاری شدم الان مامان بره به کامران زنگ بزنه نکنه کامران باهاش بد برخورد کنه خدایا خودت کمک کن.
تا شب تو فکر همین کارا بودم و برای اذان مغرب رفتم مسجد و از اون راهم مونده بودم کجا برم که گوشیم و در آوردم و شماره ی شبنم و گرفتم که بعد از چند تا بوق جواب داد
-جانم ساحل؟
-سلام شبنم خوبی؟
-قربونت تو خوبی؟
-خوبم، کجایی تو؟
-اوممم واسه چی؟
-جایی و نداشتم گفتم اگر سرت خلوته بیام پیشت
-آره میخواستم برم خونه ی مرتضی توهم بیا
-پس مزاحم نمیشم خوشگلم خداحافظ
-خودتو لوس نکن پاشو بیا کارتم دارم
-باشه
سریع از همونجا راه افتادم سمت خونه ی مرتضی،که همزمان با شبنم رسیدیم و زنگ درو زدیم و رفتیم داخل...
-چی میخواستی بگی؟
مرتضی سینی چای و آورد که شبنم گفت
-ما قراره با مرتضی ازدواج کنیم
خندیدم و گفتم
-شوخی میکنی دیگه؟
-شوخی کجا بود جدی میگم
متعجب به مرتضی نگاه کردم و گفتم
-منم غریبه بودم دیگه الان باید به من بگی شبنم؟
-به خدا میخواستم بهت بگم هربار نمیشد
با صدای گوشیم نگاهی بهش کردم و با دیدن اسم کامران ترسیده از جام پاشدم و رو به مرتضی و شبنم کردم و گفتم که ساکت باشن و بعد گوشی و جواب دادم
رمان:جانانم تویی❤️
پارت:72
-الو؟
-کجایی تو؟
-پیش شبنمم
-بیا بیرون کارت دارم
-کجایی تو مگه؟
-دم در خونه ی مرتضی ام
بعد هم گوشی و قطع کرد
کیفم و برداشتم و رو به مرتضی و شبنم کردم و گفتم
-من باید برم فعلا
-کجا؟چیشد؟
-میگم بهت فعلا باید برم خداحافظ
بدون اینکه منتظر جوابی باشم از خونه زدم بیرون که با ماشین کامران رو به رو شدم، رفتم و نشستم و سلامی کردم و گفتم
-تو از کجا میدونی من اینجام؟
سرش و از توی گوشیش در آورد و گفت
-مامانت زنگ زد، مامان جنابعالی هم دلش خوشه ها
-بهت زنگ زد؟ ولش کن نمیریم
پوزخندی زد و گفت
-نه جون من پاشو بریم
عصبی رومو ازش گرفتم و به خیابون دادم
دیگه حرفی نزد و ماشینشو روشن کرد و راه افتاد و جلوی یک هتل نگه داشت
-پیاده شو
از ماشین پیاده شدم و رفتیم داخل و اتاقی برام گرفت و قبل از اینکه بره گفت
-من چند وقته نیستم سفرم
-منم میرم قم پیش مامانم
-نمیشه کارای شرکت پای تویه
-منم نمیتونم مامانم...
نزاشت حرفی بزنم و گفت
-حرفی نمیمونه
بعد هم راهش و کشید و رفت و منم رفتم توی اتاقم
جانا❤️نم تویی
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:71 -نمیتونم مادر من تهران کلی کار دارم -یک هفته میخوای بیای کارتو بزار کنار
رمان:جانانم تویی
پارت:73
دنیا واسم هر روزش تکراری شده بود، هرروز میرفتم شرکت و بعدش هم میرفتم هتل و یا با مامان صحبت میکردم یا با سهیل و از کامران هم چهار روزی بود خبر نداشتم، توی هتل مشغول تمیز کردن اتاق بودم که گوشیم زنگ خورد با دیدن اسم کیمیا دکمه اتصال و زدم
-الو
-سلام ساحل خوبی؟
-قربونت خوبم تو چطوری؟
-زنگم نزنی به من ها
خندیدم و گفتم
-باور کن چون همش کلاس داشتی زنگ نزدم مزاحمت نشم
-حالا عیبی نداره راستش ساحل ازت کمک خواستم
-جونم؟
-این کارن گفته بیا ازدواج کنیم و منم توی این چند روز خیلی تحقیق دربارش کردم
-زندگیه تو هستش عزیزم من که نمیخوام باهاش ازدواج کنم
-میگه بیا عقد کنیم که هم بتونیم بیشتر همدیگه رو بشناسیم همم اگر موردی پیش اومد قبل از ازدواج بگیم
-خودت چی؟ دوستش داری؟
مکثی کرد و گفت
-نمیدونم، از خدا که پنهون نیست از تو چرا پنهون کنم آره یکجورایی وابستش شدم
-منم با نظر کارن موافقم به نظرم اینکارو بکنین درست ترم هست
-ولی راستش نگرانم
-هرطور خودت میدونی عزیزم این زندگیه تو هستش
-فردا قراره بریم آزمایش بدیم
-به سلامتی
کمی مکث کرد و بعد انگار چیزی یادش اومد که گفت
-راستی؟ تو کجایی؟
خندیدم و گفتم
-هتلم بهت گفتم که
-باشه پس ببخشید مزاحمت شدم خدافظ
-به سلامت
گوشی و قطع کردم و روی میز گذاشتم و رفتم حموم دوشی گرفتم و اومدم، بعد هم از خستگی زیاد نفهمیدم کی خوابم برد، صبح با صدای گوشیم از خواب بلند شدم و...
جانا❤️نم تویی
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی پارت:73 دنیا واسم هر روزش تکراری شده بود، هرروز میرفتم شرکت و بعدش هم میرفتم هتل و
رمان:جانانم تویی❤️
پارت:74
مثل همیشه زودی حاضر شدم و تاکسی گرفتم و راهی شرکت شدم، بعد از پنج دقیقه ای رسیدم و از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل شرکت و قهوه ای برای خودم درست کردم و پشت میز نشستم و مشغول یک سری کارای شرکت شدم که با صدای کامران متعجب برگشتم سمتش
-یک قهوه بیار اتاقم
بعد هم رفت داخل شرکتش، این کی رسیده بود که من نفهمیدم، از پشت میز بیرون اومدم و قهوه ای داشتم درست میکردم که همزمان کارن هم رفت داخل اتاق کامران، دوتا قهوه درست کردم و داخل سینی گذاشتم و رفتم و تقه ای به در زدم که با صدای کامران که گفت (بیا تو) درو باز کردم و رفتم داخل، کارن تا منو دید از جاش بلند شد و اومد سینی رو ازم گرفت و گفت
-سلام خوبین خانوم صبوری؟
-سلام ممنونم خوبم شما خوبین؟
-تشکر
خواستم برم از اتاق بیرون که با صدای کارن ایستادم
-خانوم صبوری میشه بعدش تشریف بیارین اتاق من؟
-بله حتما
قهوه شو برداشت و قبل از اینکه بره بیرون رو به کامران گفت
-پس اون پرونده رو بررسی کن
کامرانم سری تکون داد، خواستم همراه کارن برم بیرون که کامران گفت
-بشین یک لحظه کارت دارم
برگشتم سمتش و رفتم و روی یک صندلی نشستم و منتظر نگاهش کردم که گفت
-این داستانی که کارن میخواد بهت بگه چیه؟
پوزخندی زدم و گفتم
-هنوز به خودمم نگفته چجوری بفهمم؟
-این جریان رفیق تو و کارن واقعیه؟
-نمیدونم من دخالتی ندارم
جانا❤️نم تویی
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:74 مثل همیشه زودی حاضر شدم و تاکسی گرفتم و راهی شرکت شدم، بعد از پنج دقیقه
رمان:جانانم تویی❤️
پارت:75
پوزخندی زد و گفت
-آره قشنگ معلومه دخالتی نداری
-ببین نه به من ربط داره نه به تو که این دونفر میخوان چیکار کنن
خواستم برم که با صدای بلندی گفت
-به تو که ربطی نداره اما من برادرمه نمیزارم با یک گدا و بدبخت دیگه ازدواج کنه
برگشتم سمتش و رفتم سمت میزش و گفتم
-میدونی گدا و بدبخت کیه؟ یکی مثل تو و امسال تو که همه چیز و توی پول میبینه و نمیدونه ثروت واقعی چیه! همون برادرت بیشتر از تو میفهمه که همه چیز کار و حتی همه چیز اون نماز و قرآن خوندنت نیست یکم اخلاق داشته باش، مومن نما نباش
بعد از اینکه حرفم و زدم به سرعت رفتم سمت در که اومد و مچ دستم و محکم فشار داد، از درد میخواستم بزنم زیر گریه اما غرورم اجازه نمیداد، زل زد توی چشمام و گفت
-به چه حقی رفتی توی اتاقم؟
از درد حتی نمیتونستم حرف بزنم که با دیدن قیافم دستم و کلافه ول کرد و گفت
-دهن کثیفتم ببند از این حرفای مفت تحویل من نده، تو چی میدونی خدا و پیغمبر چیه؟
-تو خوب میفهمی چیه، تقصیر من و امسال منم اینه که به آدمایی مثل شما اعتماد داریم و میدونیم شما اعتقاداتتون قویه ولی شما ها تنها چیزی که یاد گرفتین اینه که نماز بخونین و قرآن بگیرین دستتون و هی از این حرفای کلیشه ای بزنین، البته جمع نمیبندم ها خوشا به حال داداشت که همه چیزش خوبه، مومن واقعی اونه که اخلاقش درست باشه
در و باز کردم و رفتم بیرون و به کل یادم شده بودم برم اتاق کارن و خواستم برم که با صدای کارن ایستادم
-خانوم صبوری اتفاقی افتاده؟
آب دهنم و قورت دادم و برگشتم سمتش و لبخندی زدم و گفتم
-ببخشید یادم شده بود بیام خدمتتون
-خواهش میکنم، لطف میکنید تشریف بیارید
جانا❤️نم تویی
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:75 پوزخندی زد و گفت -آره قشنگ معلومه دخالتی نداری -ببین نه به من ربط داره ن
رمان:جانانم تویی❤️
پارت:75
با رفتن تو اتاقش منم پشت سرش رفتم و روی صندلی نشستم که گفت
-خوبید؟
-بله شما بفرمایید چیکار داشتید با من؟
-برای کیمیا خانوم میخواستم ازتون سوال بپرسم
لبخندی زدم و گفتم
-بفرمایید
-من خودم آدم درستی نیستم اما خیلی دوست دارم طرف مقابلم آدم درستی باشه که حداقل منو جمع و جور کنه
حرفی نزدم که ادامه داد
-راستش خانوم صبوری من به کیمیا خانوم علاقهمند شدم فقط از یک چیزی میخوام مطمئن بشم، اومم چجوری بگم...
منظورشو گرفتم و لبخندی زدم و گفتم
-خیالتون راحت، کیمیا دختر خودساخته ای هستش، از وقتی خانوادشو از دست داده روی پای خودش ایستاده و منت هیچکس و نکشیده
-اون که صد در صد انشاالله بتونم خوشبختش کنم
لبخندی زدم که گفت
-کیمیا به غیر از شما کس دیگه ای رو هم داره؟
-هعی چی بگم، از وقتی پدر و مادرش فوت کردن، دوتا برادر یا شاید یک برادر هم داشته که از همون بچگی هیچ خبری ازشون نداره
-عجب
لبخندی زدم و گفتم
-با اجازه پس من برم
ازجام بلند شدم و خواستم برم بیرون که گفت
-یک چیزی شما با داداش بحثی دارین؟
همینجور که داشتم میرفتم گفتم
-خیر
در اتاق و باز کردم و رفتم بیرون و یک راست راهی هتل شدم و وسایلمو زودی جمع کردم و راهی خونه ی خودمون شدم.
تا شب مشغول مرتب کردن خونه بودم که با صدای زنگ در به خودم اومدم و رفتم سمت آیفون و گفتم
-بله؟
با صدای گریه ناک کیمیا ترسیده گفتم
-بیا تو کیمیا
منتظر دم در ایستادم که کیمیا اومد بالا و سریع پرید بغلم و گریه میکرد، کیمیا رو از خودم دور کردم و گفتم
-چیشده؟ چرا نمیگی سکته کردم
-کا...ر..ن
-کارن چی؟
با گریه گفت
-دا...دا...شمهه
جانا❤️نم تویی
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
https://harfeto.timefriend.net/16467192201397
حرفاتون رو ناشناس بزنید🖤
🌸🌺🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
https://eitaa.com/joinchat/1414660259C8b2cf0286a