eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
401 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
تو را میبینم دلم قرص میشود قرص میشود که را دارم.. تویی که سرشار از .. عشقی که بوی میدهد.. شهادتی‌که ازجنس است که خریدارش، (س).. بر پهلوان بی مزار بر ابراهیم هادی💖 برعاشقان شهید سرافراز ابراهیم هادی
کجا نشان تو جوییم ای مهر فروزنده ی هدایت و نصرا با که گوییم حدیث تلخ هجران و انتظار؟ شکایت فرقت یار به آفریدگار بریم که او دانای اندوه درون ماست. ای آخرین عشوه ی عرش، ای نخستین امیر غایب از نظر! مولای من یوسف فاطمه!
هَـرجـٰاڪم‌آوردۍ،حوصـلہ‌نـدآشتے گرفتہ‌بـود؎،پـول‌نداشـتۍ ڪارندآشـتۍوبـٰاتریت‌تمـوم‌شد🚶🏻‍♂..! تسـبیح‌روبَـردآروبگـوـ! استغـفراللّٰھ‌رَبـی‌‌واَتـوب‌الیـھ🖐🏻..! آروم‌میـشی🌱ـ! استغفـٰارآثـٰار‌فوق‌العـٰاده‌ا؎دآره وَفقـط‌بَـرا؎ِتوبہ‌وآمـرزش‌گنـٰاه‌نیسـتシ..! +آیـت‌اللھ‌مجتھدےتھـرانۍ‌🌿ـ!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
《زندگی نامه طلبه ، شهید گمنام سید علی حسینی از قلم همسر و و دخترشان》 #بی_تو_هرگز #قسمت_سی_چهارم بر
《زندگی نامه طلبه ، شهید گمنام سید علی حسینی از قلم همسر و و دخترشان》 چند لحظه مکث کرد ... - چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاری بکنم ... حالا دیگه... من و احساسم رو تحقیر می کنید؟ ... اگر این حرف ها حقیقت داره ... به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه ... با قاطعیت بهش نگاه کردم ... - این من نبودم که تحقیرتون کردم ... شما بودید ... شما بهم یاد دادید که نباید چیزی رو قبول کرد که قابل دیدن نیست ... عصبانیت توی صورتش موج می زد ... می تونستم به وضوح آثار خشم روی توی چهره اش ببینم و اینکه به سختی خودش رو کنترل می کرد ... اما باید حرفم رو تموم می کردم... - شما الان یه حس جدید دارید ... حس شخصی رو که با وجود تمام لطف ها و توجهش ... احدی اون رو نمی بینه ... بهش پشت می کنن ... بهش توجه نمی کنن ... رهاش می کنن ... و براش اهمیت قائل نمیشن ... تاریخ پر از آدم هاییه که ... خدا و نشانه های محبت و توجهش رو حس کردن ... اما نخواستن ببینن و باور کنن ... شما وجود خدا رو انکار می کنید ... اما خدا هرگز شما رو رها نکرده ... سرتون داد نزده ... با شما تندی نکرده ... من منکر لطف و توجه شما نیستم ... شما گفتید من رو دوست دارید ... اما وقتی ... فقط و فقط یک بار بهتون گفتم... احساس شما رو نمی بینم ... آشفته شدید و سرم داد زدید ... خدا هزاران برابر شما بهم لطف کرده ... چرا من باید محبت چنین خدایی رو رها کنم و شما رو بپذیرم؟ ... اگر چه اون روز، صحبت ما تموم شد ... اما این، تازه آغاز ماجرا بود ... اسم من از توی تمام عمل های جراحی های دکتر دایسون خط خورد ... چنان برنامه هر دوی ما تنظیم شده بود ... که به ندرت با هم مواجه می شدیم ... تنها اتفاق خوب اون ایام این بود که بعد از 4 سال با مرخصی من موافقت شد ... می تونستم به ایران برگردم و خانواده ام رو ببینم ... فقط خدا می دونست چقدر دلم برای تک تک شون تنگ شده بود بعد از چند سال به ایران برگشتم ... سجاد ازدواج کرده بود و یه محمدحسین 7 ماهه داشت ... حنانه دختر مریم، قد کشیده بود ... کلاس دوم ابتدایی ... اما وقار و شخصیتش عین مریم بود از همه بیشتر ... دلم برای دیدن چهره مادرم تنگ شده بود... توی فرودگاه ... همه شون اومده بودن ... همین که چشمم بهشون افتاد ... اشک، تمام تصویر رو محو کرد ... خودم رو پرت کردم توی بغل مادرم ... شادی چهره همه، طعم اشک به خودش گرفت ...  با اشتیاق دورم رو گرفته بودن و باهام حرف می زدن ... هر کدوم از یک جا و یک چیز می گفت ... حنانه که از 4 سالگی، من رو ندیده بود ... باهام غریبی می کرد و خجالت می کشید ... محمدحسین که اصلا نمی گذاشت بهش دست بزنم ... خونه بوی غربت می داد ... حس می کردم توی این مدت، چنان از زندگی و سرنوشت همه جدا شدم که داشتم به یه غریبه تبدیل می شدم ... اونها، همه توی لحظه لحظه هم شریک بودن ... اما من ... فقط گاهی ... اگر وقت و فرصتی بود ... اگر از شدت خستگی روی مبل ... ایستاده یا نشسته خوابم نمی برد ... از پشت تلفن همه چیز رو می شنیدم ... غم عجیبی تمام وجودم رو پر کرده بود ...  فقط وقتی به چهره مادرم نگاه می کردم ... کمی آروم می شدم ... چشمم همه جا دنبالش می چرخید ...  شب ... همه رفتن ... و منم از شدت خستگی بی هوش ...  برای نماز صبح که بلند شدم ... پای سجاده ... داشت قرآن می خوند ... رفتم سمتش و سرم رو گذاشتم روی پاش ... یه نگاهی بهم کرد و دستش رو گذاشت روی سرم ... با اولین حرکت نوازش دستش ... بی اختیار ... اشک از چشمم فرو ریخت ... - مامان ... شاید باورت نشه ... اما خیلی دلم برای بوی چادر نمازت تنگ شده بود ... و بغض عمیقی راه گلوم رو سد کرد ... ادامه دارد ...
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
《زندگی نامه طلبه ، شهید گمنام سید علی حسینی از قلم همسر و و دخترشان》 #بی_تو_هرگز #قسمت_سی_پنجم چن
《زندگی نامه طلبه ، شهید گمنام سید علی حسینی از قلم همسر و و دخترشان》 دستش بین موهام حرکت می کرد ... و من بی اختیار، اشک می ریختم ... غم غربت و تنهایی ... فشار و سختی کار ... و این حس دورافتادگی و حذف شدن از بین افرادی که با همه وجود دوست شون داشتم ... - خیلی سخت بود؟ ... - چی؟ ... - زندگی توی غربت ... سکوت عمیقی فضا رو پر کرد ... قدرت حرف زدن نداشتم ... و چشم هام رو بستم ... حتی با چشم های بسته ... نگاه مادرم رو حس می کردم ... - خیلی شبیه علی شدی ... اون هم، همه سختی ها و غصه ها رو توی خودش نگه می داشت ... بقیه شریک شادی هاش بودن ... حتی وقتی ناراحت بود می خندید ... که مبادا بقیه ناراحت نشن ...  اون موقع ها ... جوون بودم ... اما الان می تونم حتی از پشت این چشم های بسته ... حس دختر کوچولوم رو ببینم ... ناخودآگاه ... با اون چشم های خیس ... خنده ام گرفت ... دختر کوچولو ...  چشم هام رو که باز کردم ... دایسون اومد جلوی نظرم ... با ناراحتی، دوباره بستم شون ... - کاش واقعا شبیه بابا بودم ... اون خیلی آروم و مهربون بود... چشم هر کی بهش می افتاد جذب اخلاقش می شد ... ولی من اینطوری نیستم ... اگر آدم ها رو از خدا دور نکنم ... نمی تونم اونها رو به خدا نزدیک کنم ... من خیلی با بابا فاصله دارم و ازش عقب ترم ... خیلی سرم رو از روی پای مادرم بلند کردم و رفتم وضو بگیرم ... اون لحظات، به شدت دلم گرفته بود و می سوخت ... دلم برای پدرم تنگ شده بود ... و داشتم ... کم کم از بین خانواده ام هم حذف می شدم ... علت رفتنم رو هم نمی فهمیدم ... و جواب استخاره رو درک نمی کردم ... " و اراده ما بر این است که بر ستمدیدگان نعمت بخشیم و آنان را پیشوایان و وارثان بر روی زمین قرار دهیم " زمان به سرعت برق و باد سپری شد ... لحظات برگشت به زحمت خودم رو کنترل کردم ... نمی خواستم جلوی مادرم گریه کنم ... نمی خواستم مایه درد و رنجش بشم ... هواپیما که بلند شد ... مثل عزیز از دست داده ها گریه می کردم حدود یک سال و نیم دیگه هم طی شد ... ولی دکتر دایسون دیگه مثل گذشته نبود ... حالتش با من عادی شده بود ... حتی چند مرتبه توی عمل دستیارش شدم ...  هر چند همه چیز طبیعی به نظر می رسید ... اما کم کم رفتارش داشت تغییر می کرد ... نه فقط با من ... با همه عوض می شد ... مثل همیشه دقیق ... اما احتیاط، چاشنی تمام برخوردهاش شده بود ... ادب ... احترام ... ظرافت کلام و برخورد ... هر روز با روز قبل فرق داشت ... یه مدت که گذشت ... حتی نگاهش رو هم کنترل می کرد... دیگه به شخصی زل نمی زد ... در حالی که هنوز جسور و محکم بود ... اما دیگه بی پروا برخورد نمی کرد ...  رفتارش طوری تغییر کرده بود که همه تحسینش می کردن ... بحدی مورد تحسین و احترام قرار گرفته بود ... که سوژه صحبت ها، شخصیت جدید دکتر دایسون و تقدیر اون شده بود ... در حالی که هیچ کدوم، علتش رو نمی دونستیم ... شیفتم تموم شد ... لباسم رو عوض کردم و از در اتاق پزشکان خارج شدم که تلفنم زنگ زد ... - سلام خانم حسینی ... امکان داره، چند دقیقه تشریف بیارید کافه تریا؟ ... می خواستم در مورد موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم ... وقتی رسیدم ... از جاش بلند شد و صندلی رو برام عقب کشید ... نشست ... سکوت عمیقی فضا رو پر کرد ... - خانم حسینی ... می خواستم این بار، رسما از شما خواستگاری کنم ... اگر حرفی داشته باشید گوش می کنم... و اگر سوالی داشته باشید با صداقت تمام جواب میدم ... این بار مکث کوتاه تری کرد ... - البته امیدوارم ... اگر سوالی در مورد گذشته من داشتید ... مثل خدایی که می پرستید بخشنده باشید ... ادامه دارد…
به وقت رمان عاشقی زودگذر🌼👇🏻
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
بلافاصله حمید پیام داد=کیانا این حرفا یعنی چی بابام میگه؟یعنی چی فعلا نمیتونی؟ +از خواهر گرامتون بپر
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 ‌ هرکاری کردم بتونم بخوابم نتونستم رفتم تو حال نسشتم رو مبل تا خود صبح فکر کردم... که چرا باید یه حرف تو زندگی من اثر بذاره؟ چرا باید جوری باشه زندگیم این طوری خراب باشه؟؟ درسته میگن وقتی عاشق بشی عشقت اولویت داره....ولی چرا حمید این طوری نشد؟؟ من باید اعتراف کنم عاشقش شدم، بدون اون نمیتونم زندگی کنم، وابسته‌اش شدمم خیلییی.... حالا چه کار کنم بدون اون؟ من اگه این موضوع رو قبول کنم باید تاعمر دادم با هستی روبه‌رو بشم... اگه هم قبکل نکنم خودم داغون میشم... هستی خیلیی بد دلم رو شکست،خیلییی اون که میدونست حاضرم تمام وجودم رو فدای داداشش کنم، میدونست عاشق داداشش شدم ولیی چرا باهام این کارو کرد؟ اون روز گیج بودم گیج، نمیدونستم چه‌کار کنم...انگار تکلیفم روشن نبود... صبح مامان که از خواب بلند شد ازم دلیل رفتار دیشب رو خواست که مجبور شدم براش توضیح بدم‌....بالاخره اون یه مادر بود تجربه‌اش از من زیاد تر بود...میتونست راهنماییم کنه....باهزار سختی بود گفتم بهش که من بدون‌اون‌نمیتونم مامان کلی باهام حرف زد و گفت بزار به بابات بگم شاید بهتر بتونه کمکت کنه توهم الان زانو غم بغل نگیر...اگه واقعا عاشقی برا عشقت بجنگ،نزار تو زندگیت دخالت کنن، کمترهم حرف های دیگران برات مهم باشه... +مامان اون دیشب گریه کرد باورت میشه؟انگار قلبم باهام قهر کرده به سختی داره نبض میزنه مامان اومد جوابم رو بده که تلفن خونه زنگ خورد... رفت سمت تلفن که گفتم=مامان کیه؟ مامان=خانم عسگری +مامان زهرا😳 مامان سرش رو تکون داد و تلفن رو جواب داد... میخواستم بشنومم چی میگن گه گوشیم زنگ خورد ، رفتم تو اتاق دنبال گوشیم گشتم....وقتی از زیر تخت پیدا کردم اسم آتنا نمایان بود +سلام آتنا=سلام خوبی چی شده،بیحالی؟ تمام اتفاق هارو براش تعریف کردم....وقتی فهمید حالم بده گفت حاضر باش میان دنبالت بریم بیرون +نمیخواد بیایی من با ماشین مامان میان آتنا=تو مگه رانندگی بلدی؟ با یادآوروی رانندگی غم بزرگی تمام وجودم رو گرفت که بابغض گفتم=موقعه ای که اهواز بودم حمید بهم یاد داد تو یه شب آتنا=الهییی بمیرم برات نبینم اجیم داره گریه میکنه هااا ،پس بیا متنظرم موهام رو شونه زدم و بافتم و یه شلوار دامنی مشکی پوشیدم با یه مانتومشکی خفاشی تابستونی که تا بالای زانوم بود و شال سورمه‌ای...حوصله ارایش کردن رو نداشتم براهمین گوشی و کیف پولم رو برداشتم و رفتم بیرون مامان با دیدنم گفت=کجا +با آتنا میخوام برم بیرون با اجازه ماشین رو میبرم، راستی مامان زهرا چی گفت؟ مامان=باشه برو فقط مراقب باش...هیچی گفت این دوتا براچی این طوری شدن باهم؟حمید بچم که از دیشب رفته نیومده الانم اصلا حالش خوب نیست...همش هم میگه بریم تهران یکی زندگی منو خراب کرده مگرنه کیانا به یه روز این طوری نمیشه...گفت شاید شب حرکت کنن بیان تهران +واییی مامان خب من چه کار کنم؟ مامان=من تمام قضیه رو برا خانم عسگری گفتم و گفت با هستی حرف میزنم +مامان چرا گفتی، بدتر میشه میدونی اگه حمید بفهمه چی میشه... مامان=اونش دیگه به خودم مربوطه، خودم خانم عسگری هم گفت هستی هم خیلی ناراحته..بعدشم شما اگه واقعا مجنونی پس وایس و باهرچی که میخواد این زندگی رو خراب کنه بجنگ +ناراحته هستی؟؟زندگی منو خراب کرده پس ناراحتم نباشه مامان=کیانا بسه توکه این طوری نبودی؟ +ببخشید خدافظ از آسانسور پیدا شدم و سوار ماشین شدم.... 👑 💛👑 👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑💛👑 نویسنده📝
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 ‌#part119 هرکاری کردم بتونم بخوابم نتونستم رفتم تو حال نسشتم رو مبل تا خود صبح
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 سیم رابط رو زدم به گوشیم و یه آهنگ پلی کردم..... بگو کی مثل من با ادا اطوارات ساخت و… بازی نکرد باهات و آخرش باخت؟! کی مثل من هرکاری باهاش کردی… دم نزد و حتی یه بار نگفت آخ؟! کی میتونست مثه تو منو زمین بزنه؟ دل نده فقط از منو دلم بکنه… هرجوری شده منو نگهم داره که به رفیقاش بگه این دنبال منه… تو عشق شو داری بگی یه نفر و داری که دنبالته محل بش نمیزاری! عشقشو داری بگی یه آدم خوبی… از آدم بودن فقط اسمشو داری! با آهنگ بلند میخوندم انگار میتونستم این طوری بغضی که دارم رو کنار بزنم.... ولییی نمیشد چون با اخرین متنش یه قطره اشک از چشمم فرار کرد و روی شالم افتاد.... رسیدم جلوخونه آتنا اینا یه تک بوق زدم که به ثانیه نکشید آتنا اومد بیرون... انگار میتونست حوصله ام‌ نمیاد منتظر بمونم.... آتنا هم خودش حالش خوب نبود ولیی بازم پا به پای من بود و کمکم میکرد‌.... نشست تو ماشین و حالم‌رو پرسید... +آتنا همه‌چی داشت خوب پیش میرفت ها....چرا این طوری شد آتنا=درست میشه مطمئن باش...الان میخوای بری کجا +جایی که اخرین بار با حمید بود آتنا=کجا؟ +بام...چه قدر هم خوش گذشت... آتنا با خنده گفت=الان که بامنی بیشتر بهت خوش میگذره راه افتادیم سمت بام...منم با اخرین سرعت میرفتم و با اهنگ بلند میخوندم.... ♬♫♪ یادمه دقیقا شب دعوامون؛ با ساعت و دقیقش همه حرفامون… یه آدم دیگه شده بودی انگاری؛ که داد میزد پاک میکرد.... آتنا گوشیم رو از سیم کشید و گفت=اروم برو کیانا +منم مثل حمید عاشق سرعت تندم بهم ارامش میده....راستی مامان گفته امشب میخوان حرکت کنن شاید فردا صبح تهران باشن آتنا=خب بهتر، کیانا ناز نمیکنی قشنگ بشین به حرفاش گوش بده، حرفات رو منطقی بزن ، ولیی کلا حق با اقا حمید هست +الان تو طرفدار اون شدی آتنا=من طرفدار حق هستم... رسیدیم بام و خیلی شلوغ بود ولی هنوز اون حس ارامش رو بهم تزریق میکرد... آتنا برا عوض کردن حال من یک عالمه کار انجام داد بعدشم کلی عکس انداختیم بعدشم راه افتادیم رفتیم سمت خونه..... توآسانسور بودم که گوشیم زنگ خورد از کیفم بیرون آوردمش که اسم حمید نمایان شد... 👑 💛👑 👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑💛👑 نویسنده📝
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 #Part120 سیم رابط رو زدم به گوشیم و یه آهنگ پلی کردم..... بگو کی مثل من با ادا
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 آیکون رو زدم و جواب دادم +سلاام حمید=سلام،کجایی دلم‌نمیخواست اذیتش کنم ولیی یه هویی گفتم=باید بگم؟ حمید=با من بازی نکن بگو کار دارم...اصلا عیبی نداره کلا این زندگی میخواد تو هرچیزی با من لج کنه.... +نگو این حرف رو حمید=فهمیدم کار هستی بوده ، میدونم مامانم زنگ زده به مامانت، چرا نگم وقتی دارم تمام سعی خودم رو میکنم به بفهمونم ، ولیی همه فهمیدن به جز توووو، اشکال نداره منو‌نمیخوای کاری نمیشه کرد....فردا میایم تهران معلوم میشه همه چی...اگه نشد منم سعی میکنم با این موضوع کنار بیام....اگه هم فردا نیومدیم تهران خدافظ چون معلوم نیست دیگه تو این دنیا باشم +آقا حمید چی داری میگی تو....چرا نفهمیدم؟ اتفاقا خوب هم فهمیدم اون کسی که متوجه نشده شمایی ، نمیخواستم بهت بگم ولی اینو بدون از دیشب قلبم داره ضعیف نبض میزنه میدونی چرا؟؟ چون نصفی از قلب من تو بودی که الان رفته و نیستش.... اگه هم میگم شاید تموم بشه چون نمیتونم با هستی روبه رو بشم.... چون اون بامن بد تر ،چون بهترین خبر عمرم که نتایج کنکور بود رو خراب کرد...نذاشت لذت ببرم از خبری که میشنوم و میبینم رو...دوست داشتم خودم بهت نتایج رو بگم ولیی خراب شد نشد.... بعدشم کجا میخوای بری که دیگه نباشی ها؟ جواب نداد و فقط صدای نفس هاش رو میومد... +باشمام چرا جواب نمیدی؟ خوبی؟ بعد از چند دقیقه جواب داد=فکر نمیکردم اینقدر خوب جوابم رو بده +کی؟ حمید=دیشب تا صبح پیش اون شهید گمنامه که دوستت بود رفتم و ازش خواستم خودش یه کاری کنه...بهش گفتم خسته شدم از بس خودم رو بهش ثابت کنم بگم ، ولی اون نادیده میگیره....فکر نمیکردم این طوری باشه ، خیلی خوب کمکم کرد از شنیدن حرفاش به حیرت درومده بودم خیلی عجیب بود که از صبح تا شب رفته پیش دوست گمنام من....یه هویی دلم تنگ شد برا معراج و الشهدا💔 +ممنونم ازت، حالا بگو ببینم چرا تو این دنیا نباشی؟ حمید=ولش کن، فقط تو قبول کن هستی با من....باورت نمیشه بابام هم باهاش حرف نمیزنه.... کیاناخانم بابام خیلی دوستت داره خیلیی +شاهد های من آتنا مامانم هستن میتونی ازشون بپرسی که من تو این دو روز چه طوری بودم...الانم خدافظ من از خیلی وقته تو آسانسورم حمید با صدای گرفته شده‌ای خندید و گفت=تو اسانسور بودی تا الان منم تک خنده ای زدم و گفتم=اره😂 حمید=باشه میبینمت خدافظ تلفن رو قطع کردم و وارد خونه شدم... مامان و بابا و کیان نشسته بودن و داشتن باهم حرف میزدن که بابا با دیدن من گفت=کیانا بابا بیا اینجا رفتم جلو بهشون سلام کردم که روبه‌ بابا گفتم=جونم بابایی بابا=چی میگه مامانت +بابا همه چی فعلا حل شده ممنونم از کمک همه تون کیان=وایسا ببینم یعنی چی حل شده؟ تمام حرف های تلفنی که با حمید زده بودیم رو گفتم که کیان گفت=حمید فعلا به چه حقی با تو تماس میگیره? فعلا که به هم محرم نیستین ، قرار شد بعد عقد باهم‌ حرف بزنین...الانم که فعلا همه چی بهم خورده پس نباید جواب میدادی؟ بابا=کیان بابا حرفات کاملا درسته...و کیانا هم بد کاری کرده جواب داده....ولی باید این دوتا یاد بگیرن خوشون مشکل هایی که تو زندگی براشون پیش میاد رو حل کنن، الانم خداروشکر همه چی حل شد فردا هم که اومدن حرف میزنیم باهم و اگه شد و قرار شد باهم تاریخ عقد رو مشخص میکنیم... الانم بیاید بریم شام بخوریم که روده کوچیکه روده بزرگه رو خورد... 👑 💛👑 👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑💛👑 نویسنده📝