[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز 🌿قسمت
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #بیست_وچهارم
فاطمه برعکس اینکه اصلا به امیرعلی نگاه نمیکرد،تمام مدت با مهربانی و محبت به امیررضا نگاه میکرد.افشین با خودش گفت کاش فاطمه به منم اینطوری نگاه میکرد... افشین تو محتاج محبت هیچکس نیستی.
امیررضا و فاطمه رفتن ولی افشین هنوز نشسته بود و فکر میکرد.مطمئن بود که فاطمه به ازدواج با امیرعلی راضی میشه.
دو روز گذشت.
حاج محمود گفت:
_دخترم،درمورد امیرعلی هنوز به نتیجه نرسیدی؟
-آقای رسولی آدم خوبیه ولی..میترسم.
-از چی؟
-مزاحمت های اون پسره.
امیررضا گفت:
-امیرعلی پلیسه.اون پسره جرأت نمیکنه دیگه بهت نزدیک بشه.
فاطمه نفس عمیقی کشید و گفت: _من...جوابم مثبته ولی خیلی نگرانم.
همه لبخند زدن.زهره خانوم گفت:
_طبیعیه دخترم،مبارک باشه.
فاطمه رو به پدرش گفت:
-لازم نیست به آقای رسولی بگیم که کسی مزاحم میشه؟
-حالا که جوابت مثبته،بدونه بهتره.. خودم فرداشب بهش میگم.
امیررضا با خنده گفت:
_نه..این فاطمه اصلا خجالت کشیدن بلد نیست ها.دختر پاشو برو تو اتاقت..تو الان مثلا باید خجالت بکشی.
همه خندیدن.
صبح فاطمه با امیررضا به دانشگاه رفت. بعد کلاس براش پیامک اومد.شماره ناشناس بود.نوشته بود:
-نمیتونی ازدواج کنی.
نگران شد.
نکنه بلایی سر امیرعلی آورده باشه.با امیررضا تماس گرفت.تو محوطه بود. پیش امیررضا میرفت که افشین رو تو سالن دید.
با پوزخند و خیره نگاهش میکرد.
مطمئن شد اتفاقی افتاده ولی سعی کرد بی تفاوت باشه.پیش امیررضا رفت ولی چون مطمئن بود افشین داره نگاهش میکنه،خیلی معمولی به امیررضا گفت: _بریم.
-کلاس نداری مگه؟!!
-بریم میگم برات.
وقتی سوار ماشین شدن،فاطمه گفت:
-شماره امیرعلی رو داری؟
امیررضا مثلا غیرتی شد و با لبخندی گفت:
_چه زود خودمونی میشی،فعلا باید بگی آقای رسولی،فهمیدی؟
فاطمه با ناراحتی گفت:
-شماره شو داری؟
امیررضا نگران شد.
-آره،چیشده مگه؟
-نمیدونم.یه جوری که هم زشت نباشه هم نگران نشن،زنگ بزن بهش،ببین حالش چطوره.
-فاطمه،چیشده؟!
-نمیدونم..باز این پسره پیام داده....
ادامه دارد...
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #بیست_وسوم _مهیا زودتر الان آژانس میرسه _اومدم
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #بیست_وچهارم
مهیا شوڪه بود همه به او نگاه می کردند مخالفتی نکرد
دوست داشت این کارو انجام بدهد براش جالب بود
مهیا لبخندی زد😊
_زحمت میشه براشون
مهیا با لبخند گفت
_نه این چه حرفیه فقط نوشته ها رو برام بفرستید براتون آماده می کنم
حاج آقا دستی روی شونه های شهاب گذاشت
_بفرما سید این همه نگران طرح ها بودی
مهیا آروم روبه مریم گفت
_برا چی این همه نگران بود؟؟ خب می داد یکی درست می کرد دیگه😟
_اخه شهاب همیشه عادت داره خودش بنر و پوسترا رو طراحی کنه😇
_آها
در زده شد و دوستای مسجدی و بسیجی شهاب وارد شدند
مهیا چسبید به دیوار
_یا اکثر امام زاده ها چقدر بسیجی
همه مشغول صحبت بودند
که دوباره باز شد و دوتا ماموری👮👮 که دیشب هم امده بودند وارد شدن
مهیا اخمی روی پیشونیش نشست بعد از سلام و احوالپرسی با اقای مهدوی روبه همه گفت
_سلام علیکم .بی زحمت خواهرا برادرا بفرمایید بیرون بایستید ما چند تا سوال از آقای مهدوی بپرسیم بعد میتونید بیاید داخل
همه از اتاق خارج شدند مهیا تا به در رسید مامور صدایش کرد
_خانم رضایی شما بمونید
مهیا چشمانش را بست و زیر لب غرید
_لعنت بهت...
🍃ادامه_دارد…
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے