eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
405 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
11.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بیࢪاهہ مےࢪومـ مࢪا سࢪ بہ ࢪاھ ڪݩ :)))💕✨ کلیپے از 🌸🌷 💫 •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈• ̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔ •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان_مدافع_عشق_قسمت۳ به دیوار تکیه میدهم و نگاهم را به درخت کنهسال مقابل درب حوزه میدوزم... چند سال که شاهد رفت و آمدهایی؟ استاد شدن چند نفر را به چشم دل دیده ای ؟..توهم؟بی اراده لبخند میزنم به یاد چند تذکر ... چهار روز است که پیدایت نیست... دوکلمه آخرت که به حالت تهدید درگوشم میپیچید..... خب اگر نروم چی؟ چرادوستت مثل خرس بی محل بین حرفت پریدو.. دستی از پشت روی شانه ام قرار میگیرد!ازجامیپرم وبرمیگردم.... یک غریبه درقاب چادر‌‌.با یک تبسم وصدایی آرام.. _سلام گلم...ترسیدی باتردید جواب میدهم _سلام...بفرمایید؟.. _مزاحم نیستم؟...یه عرض کوچولو داشتم. شانه ام را عقب میکشم.. _ببخشید به جا نیاوردم!!.. لبخندش عمیق تر میشود.. _من؟؟!..خواهرِ مفتشم... یک لحظه به خودم آمدم ودیدم چندساعت است که مقابلم نشسته و صحبت میکند: _برادرم منو فرستاد تا اول ازت معذرت خواهی کنم خانومی اگر بد حرف زده.. در کل حلالش کنی.بعدهم دیگه نمیخواست تذکردهنده باشه! بابت این دوباری که باتوبحث کرده خییلی توخودش بود. هی راه میرفت میگفت:آخه بناه خدابه توچه که رفتی با نامحرم دهن به دهن گذاشتی.! این چهار پنج روزم رفته بقول خودش آدم شه!... _آدم شه؟؟؟..کجارفته.؟؟؟ _اوهوم.کارهمیشگی!وقتی خطایی میکنه بدون اینکه لباسی غذایی،چیزی برداره،قرآن،مفاتیح و سجادش رومیزاره توی یه ساک دستی کوچیکو میره.. _کجا میره!!؟ _نمیدونم! ولی وقتی میلاد خیلی لاغره! یجورایی ... باچشمایی گردبه لب های خواهرت خیره میشوم.. _توبه کنه؟؟؟..مگه..مگه‌اشتباه ازیشون بوده..؟ چیزی نمیگوید.صحبت رامیکشاند به جمله اخر.. _فقط حلالش کن!علاقه ات را به طلبه هاروهم تحسین میکرد..!..اینم بزارپای همینش ... همنام پسراربابی..هر روز برایم عجیب ترمیشوی‌.. تومتفاوتی یا..؟
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان_مدافع_عشق_قسمت5 : نگاهت مےڪنم پیرهن سـفیدبا چاپ چهره شـهیدهمت،زنجیرو پالڪ، سـربندیازهرا و یڪ تسـبیح سـبز شفاف پیچیده شده بهدور مچ دستت. چقدر ساده ای و من به تاز گےساد گـےرادوست دارم... قرار بود به منزل شما بیایم تا سه تایـےبه محل حرڪت ڪاروان برویم. فاطمه سادات میگـفت: ممڪن است راه را بلدنباشم. وحالا اینجا ایستاده ام کنار حوض آبی حیاط کوچکتان و توپشت بمن ایستاده ای. به تصویرلرزان خودم در آب نگاه میڪنم . بمن می آید... این رادیشب پدرم وقتےفهمید چه تصمیمے رفته ام بمن ـگفت. صدای فاطمه رشته افڪارم را پاره میڪند. _ ریحانه؟... ریحان؟.... الو نگاهش میڪنم. _ ڪجایـے؟... _ همینجا....چه خوشتیپ ڪردی تڪ خور؟! ) و به چفیه و سربندش اشاره میڪنم) میخندد... _ خب توام میووردی مینداختی گردنت به حالت دلخور لبهایم راڪج میڪنم... _ ای بدجنس نداشتم!!... دیگه چفیه ندارید؟ مڪث میڪند.. _ اممم نه!...همین یدونس! تامی آییم دوباره غربزنم صدای قدمت هایت را پشت سرم میشنوم _ فاطمه سادات؟؟ _ جونم داداش؟؟!!.. _ بیا اینجا.... فاطمه ببخشیدڪوتاهےمیگویدو سمت تو با چندقدم بلندتقریبا میدود. توبخاطرقدبلندت مجبور میشوی سرخم ڪنـــــــــے،در گوش خواهرت چیزی میگویـــــــــےو با فاصله چفیه ات را از ساڪ دستےات بیرون میڪشےودستش میدهے... فاطمه لبخندی از رضایت میزندوآ ید سمتم _ بیا....!! ) و چفیه رادور گردنم میندازد،متعجب نگاهش میڪنم) _ این چیه؟؟ _ شلواره! معلوم نیس؟؟ _ هرهرهر!.... جدی پرسیدم! مگه برای اقا علےنیست!؟ _ چرا!... اما میگه فعال نمیخوادبندازه. یڪ چیزدردلم فرو میریزد،زیر چشمےنگاهت میڪنم،مشغول چڪ کردن وسایل هستی. _ ازشون خیلـےتشڪرڪن! _ باعشه خانوم تعارفـے.) و بعدبا صدای بلند میگوید(... علـےاڪبر!!...ریحانه میگه خیلـےبا حالـے!! و تولبخندمیزنـےمیدانـےاین حرف من نیست. با این حال سرڪج میڪنےو جواب میدهی:خواهش میکنم احساس آرامش میکنم دورت روی شانه هایم نمیدانم ازچیست؟ از یا
مࢪا دردے‌ست دوࢪ از ڪہ نزد توست درمانش(:🕊🍃 💛🌿 •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈• ̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔ •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
ادامه داستان...👇🏻👇🏻 _ همین؟؟؟ همین؟؟؟؟؟ بچه مردمو دق بدی که همین؟؟؟؟؟ مطمعنی راضــــــیه؟؟ با این وض
ادامه پارت قبلی..👇🏻👇🏻 دستت را زیر چانه گذاشته ای و به زینب زل زده ای... _ چه کم حرف شدی زینب! _ کی من؟ _ اره! یکمم سرخ و سفید! زینب با استرس دست روی صورتش میکشدو جواب میدهد _ کجا سرخ شده؟ _ یکمم تپل! اینبار خودش را جمعو جور میکند _ ااا داداش. اذیت نکن کجام تپل شده؟ با چشم اشاره میکنی به شکمش و لبخند پر رنگی تحویل خواهر خجالتی ات میدهی! فاطمه با چشمهای گرد و دهانی باز میپرسد _ تواز کجا فهمیدی؟ میخندی _ بابا مثال یه مدت غابله بودما! همه میخندیم ولی زینب با شرم منو را از روی میزبرمیداردو جلوی صورتش میگیرد. توهم بسرعت منو را ازدستش میکشی و صورتش را میبوسی _ قربون ابجی باحیام با خنده نگاهت میکنم که یک لحظه تمام بدنم سرد میشود. با ترس یک دستمال کاغذی از جعبه اش بیرون میکشم، بلند میشوم،خم میشوم طرفت و دستمال را روی بینی ات میگذارم... همه یکدفعه ساکت میشوند. _ علی... دوباره داره خون میاد! دستمال را میگیری و میگویــی _ چیزی نیست زیرافتاب بودم ...طبیعیه. زینب هل میکند و مچ دستت را میگیرد. _ داداش چی شد؟ _ چیزی نیست عه! افتاب زده پس کلم همین خواهرم! تو نگران نشو برات خوب نیست. _ برودنبالش و من هم از خدا خواسته بدنبالت میدوم. متوجه میشوی و میگویــی _ چرا اومدی؟... چیزی نیست که! چرا اینقد گندش میکنید!؟ _ این دومین باره! _ خب باشه!طبیعیه عزیزم می ایستم ؟این اولین باری است که این کلمه رامیگویــی. _ کجاش طبیعیه! _ خب وقتی تو افتاب زیاد باشی خون دماغ میشی.. مسیر نگاهت رادنبال میکنم. سمت سرویس بهداشتی...! _ دیگه دستمال نمیخوای؟ _ نه همرام دارم. و قدمهایت را بلند ترمیکنی... * پدرم فنجان چایش را روی میزمیگذاردو روزنامهای که دردســــتش اســــت را ورق میزند. من هم باحرص شـــــیرینی هایــی که مادرم عصـــــرپخته را یکی یکی میبلعم! مادرم نگاهم میکند و میگوید _ بیچاره ی گشنه! نخورده ای مگه دختر! ارومتر... _ قربون دستپخت مامان شم که نمیشه اروم خوردش... پدرم از زیر عینک نگاهی به مادرم میکند _ مریم؟ نظرت راجب یه مسافرت چیه؟ _ مسافرت؟ الان؟ _ اره! یه چندوقته دلم میخواد بریم مشهد... دلمون وا میشه! مادرم در لحظه بغض میکند _ مشهد؟.... اره! یه ساله نرفتیم _ ازطرف شرکت جا میدن به خانواده ها. گـفتم مام بریم! و بعد نگاهش را سمت من میچرخاند _ ها بابا!؟ پیشنهاد خوبی بود ولی اگرمیرفتیم من چندروزم را از دست میدادم... کلن حدودپنجاه روزدیگر وقتدارم! سرم را تکان میدهم و شیرینی که دردست دارم را نگاه میکنم... _ هر چی شما بگی بابا _ خب میخوام نظرتورم بدونم دختر. چون میخواستم اگرموافق باشی به خانواده اقادومادم بگیم بیان برق از سرم میپرد _ واقعنی؟ _ اره! جا میدن... گـفتم که... بین حرفش میپرم _ وای من حسابی موافقم مادرم صورتش را چنگ میزند _ زشته دختر اینقد ذوق نکن! پدرم لبخند کمرنگی میزند... _ پس کم کم اماده باشید. خودم به پدرشون زنگ میزنم و میگم.... شیرینی رادردهانم میچپانم و به اتاقم میروم.و شروع میکنم به ادا در اوردن و بالا پایین پریدن. مسافرت فرصت خوبی است برای عاشق کردن. خصوصن الان که شیر نر کمی ارام شده. مادرم لیوان شیر کاکائو بدست در را باز میکند. نگاهش بمن که می افتد میگوید _ وا دخترخل شدی؟ چرا میرقصی؟ روی تختم میپرم و میخندم _ اخه خوشاااالم مامان جووونی. لیوان را روی میزتحریرم میگذارد _ بیا یادت رفت بقیه شوبخوری.. پشتش را میکندکه برودو موقع بستن در دستش را بهنشانه خاک بر ورد سرت بالا می اورد یعنی...تو اون سرت! شوهرذلیل! میرودو من تنها میمانم با یکعالم * مدتی هست که در یر سوالی شده ام تو چه داری که من اینگونه هوایــی شده ام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 🌱 دردی‌از‌حسرتِ‌دیـدارِ‌ دارم‌ڪه‌طبیب عاجـز‌آمدڪه‌مـرا‌چـاره‌درمان‌ِ‌تـونیسـت..... ‏♡↻ ❀[ •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈• ̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔ •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
‹✨🕊› دل بہ هجران عمریست شڪیباست ولۍ، بار پیرے شڪند پشت شڪیبایۍ را :)💔 . •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈• ̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔ •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
💠وقتی برای ما فقط یک مسافرت شده و 💠از همین مسیر می شوی 💠ما اهل زمینیم و تو اهل شمادعوتی به↙️ ♡♥◾کانــال مـــــداح شهیـد کربلایی حجت اللّٰه رحیمی ◾♥♡ https://eitaa.com/joinchat/3381264386Cabc12ef325
... .....: 🌱 : آمدنی نیست، رسیدنی است. باید آنقدر بدوی تا به آن برسی. اگر بنشینی تا بیاید، همه می‌شوند، می‌روند و جا می‌مانی. ... ﺩﻋﺎﻱ ﺷﻬﺎﺩﺕ 🍃🌸🍃 سرباز مثل مثل مثل ‌‌
تو را میبینم دلم قرص میشود قرص میشود که را دارم.. تویی که سرشار از .. عشقی که بوی میدهد.. شهادتی‌که ازجنس است که خریدارش، (س).. بر پهلوان بی مزار بر ابراهیم هادی💖 برعاشقان شهید سرافراز ابراهیم هادی 🌷
تو را میبینم دلم قرص میشود قرص میشود که را دارم.. تویی که سرشار از .. عشقی که بوی میدهد.. شهادتی‌که ازجنس است که خریدارش، (س).. بر پهلوان بی مزار بر ابراهیم هادی💖 برعاشقان شهید سرافراز ابراهیم هادی