[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 #دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے 💓قسمت #چهل_وپنج ولی خب همونطور که گفتم
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌
💓 #دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
💓قسمت #چهل_وشش
-چطوردرک نمیکنم...مگه من کمتر از شما زحمت کشیدم؟ منم مثل شما بی خوابی کشیدم و الانم ناراحتم ولی این فقط یه بازی بود...😐☝️مثل بقیه زندگیمون... همه زندگیه یه بازیه...یه بار باخت...یه بار برد...😕توی این مسابقه همه تیم ها زحمت کشیده بودن و امروز فقط یه تیم برنده میشد...هیچکس هم با ما قرارداد امضا نکرده بود که اون تیم برنده ماییم...
ما کارمون تا قبل شکست #تلاش بود و دعا ولی الان کارمون هرچی باشه قطعا #حسرت خوردن نیست...👌
با حسرت خوردن و لعنت فرستادن به شانسمون و این و اون نه تنها اون مسابقه بر نمیگرده و دوباره برگزار نمیشه بلکه روحیه ما برای بازی بعدی زندگی هم نابود میشه...👉
چون اون بازی تموم شده ولی بازی های زندگی که تموم نشده...✌️نمیگم به شکستها فکر نباید کرد...چرا...باید حتی ریز شد و ریختش رو میز تا علتش پیدا بشه ولی نباید بایه شکست بازی رو بهم زد که😐
انتظارتون هم از خدا این نباشه که همه چیز رو #نقدا باهاتون حساب کنه...
درسته ما نماز خونیم و مذهبی هستیم ولی ما داریم به حرف خدا گوش میدیم ولی قرار نیست ما هم هرچی میگیم خدا به حرفمون گوش بده و چون مذهبی هستیم فقط خواسته های ما برآورده بشه...این #ماییم که به این نماز و عبادت #نیاز داریم نه خدا به نماز ما که حالا بخوایم سرش #منتی بزاریم...
.
.
حرف های زینب خیلی رو من #تاثیر گذاشت و من رو به فکر فرو برد...🤔
برام جالب بود که یه #دختر تو سن و سال من همچین اعتقاد و ایمان محکمی داره و پای ارمان هاش محکم وایساده...🤔💪
برام جالب بود که یه دختر که معمولا دخترا #معروفن به #احساسی بودن اینقدر جلوی مشکلات #محکم وایساده....😯🤔
.
از خودم شرمنده شدم که چقدر ناشکر بودم...😓
.
چند ماهی گذشت و رابطه من و زینب با وجود #کمرنگ شدن ولی ادامه داشت.
.
ته دلم به زینب علاقه داشتم💓😊 و بهش فکر میکردم
ولی از بیانش بهش میترسیدم...😥
چون نمیخواستم دوباره اون قضایایی که از دستش خلاص شدم دوباره برام پیش بیاد..😕
.
ولی یه جورایی زینب داشت اصلا مینا رو از ذهنم بیرون میبرد😇
و دلیلش این بود که زینب من و تغییراتم رو #میدید ولی مینا نمیدید😞
زینب حرفام رو #میشنید ولی مینا نمیشنید😞
زینب بهم #توجه داشت ولی مینا نداشت😕
از زینب برای مامانم تعرف کرده بودم که چه دختر خوب و با احساسیه...😍☺️
راستش بعد قضیه مینا با مامانم تو این مسائل راحت تر شده بودم و راحت حرفام رو میزدم...☺️👌
.
تا اینکه یه روز زینب بهم پیام داد و با گریه گفت:...
💓💓💓💓💓💓💓💓💓
ادامه دارد...
✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی
💓💓💓💓💓💓
3.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری
#رهبرانه
#دختر #نظامی
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
#خـادِمـاݪشٌهـداٰ
هدایت شده از تبادلات گل مریم روز دوشنبه
#تو_خیابون_میبینش_ببین_چجوری_غیرتی_میشه
با بی خیالی همیشگیم و در حالی که #مانتوی آبی
کاربنیم تنم
بود
و شال ابیمو با #بیقیدی روی سرم بود
#کولمو روی شونم جا به جا کردم
که یه ماشین به سرعت جلوی پام #ترمز زد
سرمو بالا اوردم تا #فحش هایی که اماده کرده بودم رو نثار راننده کنم که با دیدن #فرزین به معنی
واقعی کپ کردم😳
از ترس نمیتونستم حتی آب دهنمو قورت بدم مات و مبهوت به صورت قرمز و #رگگردن بیرون زده ش نگاه میکردم 😰
#فرزین در حالی که سعی میکرد خودشو کنترل کنه که داد نزنه گفت: سوار شــــــــــــو 🤬
انگار زیر پام #قیر پاشیده بودن اصلا نمیتونستم از جام تکون بخورم
#فرزین: اون #رویسگ منو بالا نیار خودت که
میدونی اگه پیاده بشم جلوی این همه ادم #لهت میکنم بیا سوار شــــــــو
با قدمای لرزون به سمت ماشین رفتم و سوار
شدم بی اختیار #شالمو جلو کشیدم و خودمو توی صندلی جمع کردم
نمیدونستم #فرزین از کجا پیدام کرده بود
#فرزین نیش خندی زد و با عصبیت گفت :
تیریپ جدید مبارک !!!!!!!!!!!!
چشم بابا روشن 😏
چشم پسراش روشن با این #دختر تربیت کردنشون 😡
ساکت یه گوشه نشسته بودم اصلا #جرات حرف زدن نداشتم که یکدفعه ...
#بیا_ببین_داستان_این_دختر_چیه😱
https://eitaa.com/joinchat/1396637864C08861fd4a4