eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
423 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 #دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے 💓قسمت #چهل_وپنج ولی خب همونطور که گفتم
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت -چطوردرک نمیکنم...مگه من کمتر از شما زحمت کشیدم؟ منم مثل شما بی خوابی کشیدم و الانم ناراحتم ولی این فقط یه بازی بود...😐☝️مثل بقیه زندگیمون... همه زندگیه یه بازیه...یه بار باخت...یه بار برد...😕توی این مسابقه همه تیم ها زحمت کشیده بودن و امروز فقط یه تیم برنده میشد...هیچکس هم با ما قرارداد امضا نکرده بود که اون تیم برنده ماییم... ما کارمون تا قبل شکست بود و دعا ولی الان کارمون هرچی باشه قطعا خوردن نیست...👌 با حسرت خوردن و لعنت فرستادن به شانسمون و این و اون نه تنها اون مسابقه بر نمیگرده و دوباره برگزار نمیشه بلکه روحیه ما برای بازی بعدی زندگی هم نابود میشه...👉 چون اون بازی تموم شده ولی بازی های زندگی که تموم نشده...✌️نمیگم به شکستها فکر نباید کرد...چرا...باید حتی ریز شد و ریختش رو میز تا علتش پیدا بشه ولی نباید بایه شکست بازی رو بهم زد که😐 انتظارتون هم از خدا این نباشه که همه چیز رو باهاتون حساب کنه... درسته ما نماز خونیم و مذهبی هستیم ولی ما داریم به حرف خدا گوش میدیم ولی قرار نیست ما هم هرچی میگیم خدا به حرفمون گوش بده و چون مذهبی هستیم فقط خواسته های ما برآورده بشه...این که به این نماز و عبادت داریم نه خدا به نماز ما که حالا بخوایم سرش بزاریم... . . حرف های زینب خیلی رو من گذاشت و من رو به فکر فرو برد...🤔 برام جالب بود که یه تو سن و سال من همچین اعتقاد و ایمان محکمی داره و پای ارمان هاش محکم وایساده...🤔💪 برام جالب بود که یه دختر که معمولا دخترا به بودن اینقدر جلوی مشکلات وایساده....😯🤔 . از خودم شرمنده شدم که چقدر ناشکر بودم...😓 . چند ماهی گذشت و رابطه من و زینب با وجود شدن ولی ادامه داشت. . ته دلم به زینب علاقه داشتم💓😊 و بهش فکر میکردم ولی از بیانش بهش میترسیدم...😥 چون نمیخواستم دوباره اون قضایایی که از دستش خلاص شدم دوباره برام پیش بیاد..😕 . ولی یه جورایی زینب داشت اصلا مینا رو از ذهنم بیرون میبرد😇 و دلیلش این بود که زینب من و تغییراتم رو ولی مینا نمیدید😞 زینب حرفام رو ولی مینا نمیشنید😞 زینب بهم داشت ولی مینا نداشت😕 از زینب برای مامانم تعرف کرده بودم که چه دختر خوب و با احساسیه...😍☺️ راستش بعد قضیه مینا با مامانم تو این مسائل راحت تر شده بودم و راحت حرفام رو میزدم...☺️👌 . تا اینکه یه روز زینب بهم پیام داد و با گریه گفت:... 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی 💓💓💓💓💓💓
3.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈• ̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔ •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
هدایت شده از تبادلات گل مریم روز دوشنبه
با بی خیالی همیشگیم و در حالی که آبی کاربنیم تنم بود و شال ابیمو با روی سرم بود روی شونم جا به جا کردم که یه ماشین به سرعت جلوی پام زد سرمو بالا اوردم تا هایی که اماده کرده بودم رو نثار راننده کنم که با دیدن به معنی واقعی کپ کردم😳 از ترس نمیتونستم حتی آب دهنمو قورت بدم مات و مبهوت به صورت قرمز و بیرون زده ش نگاه میکردم 😰 در حالی که سعی میکرد خودشو کنترل کنه که داد نزنه گفت: سوار شــــــــــــو 🤬 انگار زیر پام پاشیده بودن اصلا نمیتونستم از جام تکون بخورم : اون منو بالا نیار خودت که میدونی اگه پیاده بشم جلوی این همه ادم میکنم بیا سوار شــــــــو با قدمای لرزون به سمت ماشین رفتم و سوار شدم بی اختیار جلو کشیدم و خودمو توی صندلی جمع کردم نمیدونستم از کجا پیدام کرده بود نیش خندی زد و با عصبیت گفت : تیریپ جدید مبارک !!!!!!!!!!!! چشم بابا روشن 😏 چشم پسراش روشن با این تربیت کردنشون 😡 ساکت یه گوشه نشسته بودم اصلا حرف زدن نداشتم که یکدفعه ... 😱 https://eitaa.com/joinchat/1396637864C08861fd4a4