[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #صد_وهشتاد_ودو یک هفته از رفتن شهاب میـگذشت...
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #صد_وهشتاد_وسه
بعد از یک ساعت دردودل با زهرا،...
از زهرا ومادرش خداحافظی کرد☺️👋 و به خانه برگشت،
در راه خانه بود که گوشیش زنگ خورد📲 شماره ایران نبود😟 به امید اینکه شهاب باشد سریع جواب داد؛
ــ شهاب تویی؟😍💓
صدای خنده ی شهاب😂 در گوشش پیچید;
ــ علیک السلام خانمی،ممنون خوبم شما خوبید؟😉😁
ــ لوس نشو شهاب ،میدونی از کی زنگ نزدی،از نگرانی مردم و زنده شدم☺️😥
صدای شهاب جدی شد:
ــ مگه نگفتم نگران نباش،😐حرف دکتر یادت رفت؟مگه بهت نگفت استرس برات خوب نیست
ــ مگه دست خودمه😉🙁
شهاب نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
ــ میدوم عزیز دلم میدونم ،اما اونجاآنتن نمیده الانم اومدم یکی از روستاهای اطراف ،تو خوبی؟؟گچ دستتو باز کردی؟؟😊
مهیا نگاهی به دستش انداخت و گفت:
ــ خوبم شکر ،آره دیروز با مریم رفتم گچشو باز کردم☺️
ــ مراقبش باش تا یه هفته ازش زیاد استفاده نکن😊☝️
ــ چشم😍🙈
ــ چشمت روشن،کجایی؟
ــ نزدیک خونمون،پیش زهرا بودم
ــ حالش بهتره؟😊
ــ نه زیاد،چهار روزه که از بیمارستان مرخص شد😕
ــ خداکریمه... مهیا😍
ــ جانم😍
ــ امشب عملیات خیلی مهمی داریم دعا یادت نره😊🙏
مهیا برای چن لحظه دلش فشرده شد😣❤️ و همان احساس چند روز پیش به او دست داد ناخوداگاه زمزمه کرد؛
ــ دلم برات تنگ شده😔❤️
شهاب که انتظار این حرف را نداشت سکوت کرد اما از بی قراری های مهیا او هم بی قرار تر شد
ــ برمیگردم خیلی زود😊
ــ برات دعا میکنم ماموریتت به خوبی تموم بشه و برگردی... من اینجا بهت نیاز دارم شهاب😍😥
شهاب چشمانش را روی هم می گذارد😣💓 و سعی میکند تمرکز کند که حرفی نزد که بیشتر مهیارا دلتنگ کند
ــ برمیگردم عزیزم .الان باید برم دیگه مواظب خودت باش😊
ــ شهاب مواظب خودت باش عملیات تموم شد حتما خبرم کن باشه؟😥
ــ چشم خانمی .من باید برم خداحافظ😍👋
ــ خداحافظ😥👋
مهیا در را باز کرد و با ناراحتی وارد خانه شد.. 😔💘
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے