[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #صد_وهشتاد_وهشت چشمانش رابسته بود و سرش را به دی
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #صد_وهشتاد_ونه
تاکسی🚖 که سر کوچه ایستاد ،
مهیا سریع کرایه را داد و به سمت خانه شهاب دوید🏃 و به فریاد های پیرمرد🗣 که از مهیا می خواست بقیه پولش را ببرد توجه نکرد،...
در باز بود سریع وارد شد و خودش را به داخل خانه رساند.🏃😰
شهین خانم با دیدن مهیا به سمتش پرواز کرد ،
مهیا با دیدن چشم های سرخ شهین خانم دیگر نتوانس تحمل کند و روی زانوهایش افتاد ،😰😣شهین خانم سریه روبه رویش زانو زد مهیا با گریه روبه شهین با التماس گفت:
ــ شهین جون بگو؛قسمت میده بهم بگی همه چیو،😭بگو چه بلایی سر شهابم اومده😫
شهین خانم که از شدت گریه نمیتوانست حرفی بزند،...
سرمهیا را در آغوش گرفت و با هق هق مهیا را همراهی کرد،بین گریه هایش بوسه هایی بر روی سر مهیا نشاند،از صمیم قلب خوشحال بود که همچین عروسی دارد،در این مدت که شهاب نبود ،خیلی دلتگش شده بود ،خودش هم نمی دانست که چرا وقتی مهیا را می دید یا او را در آغوش می گرفت آرام می گرفت و احساس می کرد که شهاب را دیده و درآغوش گرفته.😍😭
مهیا از شهین خانم جدا شد و با چشمان سرخ و خیس در چشمان شهین خانم خیره شد ،و آ ام زمزمه کرد:
ــ بگید چی شده؟دارم میمرم قلبم درد گرفت قسمتون میدم بگید چی شده😭😫🙏
مهیا دیگر نمی توانست تحمل کند درد زیادی را تحمل کرده بود احساس می کرد قلبش از شدت درد هر لحظه ممکن بود از کار بایستد ،و برای رهایی از این درد دوست داشت بلند جیغ بزند و از درد دوری شهاب بگوید .
با صدای بلندی همراه گریه که دل هر بی رحمی را به رحم می آورد گفت :
ــ دارم میمرم ،چرا درک نمیکنید از دوری شهاب دارم میمیرم ،بهم بگید چه به سر شهابم اومده😭😫💔
شهین خانم نتوانست حرفی بزند فقط آرام گفت :
ــ برو تو اتاق شهاب، 👆اونجاست ببینش...
و گریه اجازه نداد ،😭حرف هایش را به پایان برساند ،مهیا با خوشحالی از جا بلند شد ،...
باورش نمی شد شهاب در اتاقش باشد😯😳😧 سریع به طرف پله ها دوید🏃 و به سمت اتاق شهاب رفت...
اما قبل از اینکه در را باز کند به این فکر کرد،اگه شهاب برگشته چرا شهین خانم انقدر بی قرار بود ؟😨🤔
اگر آمده بود شهاب حتما با شنیدن صدایش پایین می امد ؟
مهیا قدمی برگشت و زیر لب گفت:
ــ هیچ چیز طبیعی نیست 😥😨
مهیا چشمانش را بست و در را باز کرد اما با دیدن🇮🇷 تابوتی🇮🇷 که در وسط اتاق بود و شهاب با صورت بی رنگ در آن آرام خوابیده بود از حال رفت...
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے