eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
419 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #صد_وهشتاد_وسه بعد از یک ساعت دردودل با زهرا،...
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت گوشی را با عصبانیت😠📱 روی تخت پرت کرد و نگاهش را به ساعت سوق داد ساعت پنج و نیم🕠🌌 بامداد بود ولی شهاب تماسی نگرفته بود و مهیا به شدت نگران و ترسیده بود.... 😰😣 آشفته روز تخت نشست... و از استرس ناخون هایش را می جوید با صدای گوشی، 📲مهیا سریع گوشی را برداشت اما با دیدن پیامی از مریم ناخوداگاه قطره اشکی بر روی گونه هایش سرازیر شد ،...😭 پیام را خواندوآهی کشید😰😭 "مهیا خبری نشد دارم از نگرانی میمرم " مهیا پشیمان شده بود و خود را سرزنش کرد که چرا به مریم موضوع را گفته بود واو را هم بی قرار کرده بود،...😓😞 سریع برایش تایپ کرد"نه هنوز" و گوشی را روی تخت انداخت. با پیچیدن صدای اذان لبخند غمگینی زد، سریع وضو✨ گرفت و سجاده اش را پهن کرد و دورکعت نمازش را خواند کنار سجاده اش دراز کشید و به اتاق تاریک خود نگاهی انداخت... همیشه اتاقش او را سرحال می کرد اما الان این اتاق برای او دلگیر بود.آنقدر خسته بود که از خستگی زیاد چشمانش گرم خواب شدند.. **** با صدای موبایل از خواب بیدار شد، با فکر اینکه شهاب باشد باز هم به سمت گوشی رفت اما تماس بی پاسخ از مریم بود، دیگر تحمل نداشت ساعت ۱۰🕙☀️ شده بود اما خبری از شهاب نبود، حتما باید به محل کار شهاب می رفت شاید خبری داشته باشند،سریع اماده شد و به طرف آشپزخانه رفت صبح بخیری گفت و بر روی صندلی نشست... با اینکه سفره را جمع کرده بودند اما مهلا خانم دوباره برای مهیا صبحانه را اماده کرد.🍯🍳🍪 مهیا دستی بر گردنش کشید که از درد چشمانش را بست،اثرات خوابیدن روی زمین بود اما این درد برایش اهمیتی نداشت... 💖 فقط میخواست سریع صبحانه از بخورد و برود تا شاید خبری از شهاب باشد، صدای رادیوی کوچکی که مهلا خانم در آشپزخانه گذاشته بود در فضای کوچک آشپزخانه پیچیده بود، مهیا لیوان چایی اش☕️ را برداشت وارام ارام چایی اش را می نوشید... که با صدای مجری👤 که اخبار روز📺 را میگفت... لیوان را روی میز گذاشت و شوکه😨 به چشمان نگران مادرش 😧خیره شد ـــ 5شهید پاسدار... وچند زخمی... در عملیات آزادسازی در سوریه... در این باره و برای اطلاعات بیشتر در خصوص این خبر در خدمت سردار ... مهیا دیگر چیزی نمی شنید... و فقط جمله پنج شهید 🖐🌷پاسدار در ذهنش میچرخید و اسم شهاب را آرام ریز لب زمزمه می کرد😰❤️ 🍃ادامہ دارد....