eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
420 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💖 #رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_نوزدهم امیرعلی_ قبلا هم بهت گفتم که مامان بزرگ اینا یه سوی تع
💖 با صدای گوشی از خواب پریدم. طبق معمول نجمه خانم ساعت 9 صبح زنگ زدن که مصدع اوقات بشن. نجمه دوست صمیمی من و شقایق و یاسی بود که از راهنمایی هممون باهم بودیم. _ سلام مزاحم نجمه_ مچکرم خانم بی معرفت. بعد از این همه مدت یه زنگ نزدی حالا هم که من زنگ زدم مزاحم ؟اصلا قهرم. _ عشششقمی که نجی جونم. خو تو همیشه عادت داری 9 صبح زنگ میزنی. نجمه_ خوب حالا ، شارژم الان تموم میشه. هههه. زنگ زدم بگم که فردا میخوایم با بچه ها بریم بیرون تو هم بیا. _ ایوووول باشه حتما. ساعت چند ؟ نجمه_ 9 صبح میایم دنبالت. _ باشه حله. بابای جیگرم نجمه_ بای . بعد از اینکه با نجمه خداحافظی کردم شماره عمو رو گرفتم. _ دستگاه مشترک موردنظر خاموش می باشد. اه. چرا خاموشه ؟ سریع دست و صورتمو شستم و رفتم تو آشپزخونه. _ سلام مامی. مامان _ سلام دخترم.ما داریم میریم بهشت زهرا. صبحانتو بخور بعد میزو جمع کن. _ باش. راستی من فردا با بچه ها دارم میرم بیرون. مامان_ چند تا دختر تنها ؟ _ مامان به خدا بزرگ شدم دیگه. مامان_ کاش نگرانی های یه مادر رو درک میکردی. باشه برو. _ فدات میدونستم راضی نیست ولی اجازه داد دیگه. امیرعلی_ سلام. صبح به خیر. تو نمیای؟ _ وعلیکم برتو. بیام بهششششت زهراااااا آخه؟؟؟؟؟؟؟؟ امیرعلی_ خوب حالا چرا میزنی. خوب همش تو خونه ای. بیا بریم یه حالی هم عوض میکنی. بیراه هم نمیگفت فوقش اونجا میشستم تو ماشین. _ باش. پس من برم حاضر شم. لبخند مامان و امیرعلی نشون دهنده رضایتشون بود. اخه من هیچ وقت نمیرفتم بهشت زهرا. همیشه شعاری که عمو بهم یاد داده بود این بود که: حالا یکی مرده پاشیم بریم سر قبرش که چی؟ خل بازیه محضه. و حالا منم داشتم باهاشون میرفتم البته صرفا جهت تفریح. . . . با صدای امیرعلی بیدار شدم. امیرعلی_ خانم خواب آلو پاشو رسیدیم. _ اخیییییش. چقدر حال داد. اینجا بهشت زهراس؟ امیرعلی_ اوهوم. برخیز از ماشین رفتیم پایین. بالای سر بیشتر قبرا یه پرچم ایران بود..... ادامه دارد ......❄️
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
《زندگی نامه طلبه ، شهید گمنام سید علی حسینی از قلم همسر و و دخترشان》 #بی_تو_هرگز #قسمت_نوزدهم احدی
《زندگی نامه طلبه ، شهید گمنام سید علی حسینی از قلم همسر و و دخترشان》 وجودم آتش گرفته بود ... می سوختم و ضجه می زدم ... محکم علی رو توی بغل گرفته بودم ... صدای ناله های من بین سوت خمپاره ها گم می شد ... از جا بلند شدم ... بین جنازه شهدا ... علی رو روی زمین می کشیدم ... بدنم قدرت و توان نداشت ... هر قدم که علی رو می کشیدم ... محکم روی زمین می افتادم ... تمام دست و پام زخم شده بود ... دوباره بلند می شدم و سمت ماشین می کشیدمش ... آخرین بار که افتادم ... چشمم به یه مجروح افتاد ... علی رو که توی آمبولانس گذاشتم، برگشتم سراغش ... بین اون همه جنازه شهید، هنوز یه عده باقی مونده بودن ... هیچ کدوم قادر به حرکت نبودن ... تا حرکت شون می دادم... ناله درد، فضا رو پر می کرد… دیگه جا نبود ... مجروح ها رو روی همدیگه می گذاشتم ... با این امید ... که با اون وضع فقط تا بیمارستان زنده بمونن و زیر هم، خفه نشن ... نفس کشیدن با جراحت و خونریزی ... اون هم وقتی یکی دیگه هم روی تو افتاده باشه ... آمبولانس دیگه جا نداشت ... چند لحظه کوتاه ... ایستادم و محو علی شدم ... کشیدمش بیرون ... پیشونیش رو بوسیدم ... - برمی گردم علی جان ... برمی گردم دنبالت ... و آخرین مجروح رو گذاشتم توی آمبولانس ... آتیش برگشت سنگین تر بود ... فقط معجزه مستقیم خدا... ما رو تا بیمارستان سالم رسوند ... از ماشین پریدم پایین و دویدم توی بیمارستان تا کمک ... بیمارستان خالی شده بود ... فقط چند تا مجروح ... با همون برادر سپاهی اونجا بودن ... تا چشمش بهم افتاد با تعجب از جا پرید ... باورش نمی شد من رو زنده می دید ... مات و مبهوت بودم ... - بقیه کجان؟ ... آمبولانس پر از مجروحه ... باید خالی شون کنیم دوباره برگردم خط ... به زحمت بغضش رو کنترل کرد ... - دیگه خطی نیست خواهرم ... خط سقوط کرد ... الان اونجا دست دشمنه ... یهو حالتش جدی شد ... شما هم هر چه سریع تر سوار آمبولانس شو برو عقب ... فاصله شون تا اینجا زیاد نیست ... بیمارستان رو تخلیه کردن ... اینجا هم تا چند دقیقه دیگه سقوط می کنه ... یهو به خودم اومدم ... - علی ... علی هنوز اونجاست ... و دویدم سمت ماشین ... دوید سمتم و درحالی که فریاد می زد، روپوشم رو چنگ زد ... - می فهمی داری چه کار می کنی؟ ... بهت میگم خط سقوط کرده ... هنوز تو شوک بودم ... رفت سمت آمبولانس و در عقب رو باز کرد ... جا خورد ... سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهی کرد ... - خواهرم سوار شو و سریع تر برو عقب ... اگر هنوز اینجا سقوط نکرده بود ... بگو هنوز توی بیمارستان مجروح مونده... بیان دنبال مون ... من اینجا، پیششون می مونم ... سوت خمپاره ها به بیمارستان نزدیک تر می شد ... سرچرخوند و نگاهی به اطراف کرد ... - بسم الله خواهرم ... معطل نشو ... برو تا دیر نشده ... سریع سوار آمبولانس شدم ... هنوز حال خودم رو نمی فهمیدم ... - مجروح ها رو که پیاده کنم سریع برمی گردم دنبالتون ... اومد سمتم و در رو نگهداشت ... - شما نه ... اگر همه مون هم اینجا کشته بشیم ... ارزش گیر افتادن و اسارت ناموس مسلمان ... دست اون بعثی های از خدا بی خبر رو نداره ... جون میدیم ... ناموس مون رو نه ... 😭😭 یا علی گفت و ... در رو بست ... با رسیدن من به عقب ... خبر سقوط بیمارستان هم رسید ... پ.ن: شهید سید علی حسینی در سن 29 سالگی به درجه رفیع شهادت نائل آمد ... پیکر مطهر این شهید ... هرگز بازنگشت ... جهت شادی ارواح طیبه شهدا ... صلوات ... ادامه دارد…
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_نوزدهم همه چیز داشت به خوبی و خوشی می گذشت،علی کل
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• استاد و دوستان علی به همراه مادرش، او را به بیمارستان رسانند. مادر نگران بود که نکند علی اش به همان روزهای خراب و سخت بیماری اش برگردد. مردمک چشمانش از شدت نگرانی می لرزید و لبهایش را می گزید. دکتر معاینات لازم را انجام داد،و مادر با نگرانی نگاهش به دکتر بود. دکتر گفت:" حنجره ی مصنوعیه بهرحال، درد میگیره 😔، ما سرما می خوریم انقدر درد گلو میشیم و تحمل درد را نداریم،پسر شما که حنجره ی مصنوعی دارن و هر روز دردش را تحمل می کنه. " مادر دلش شکست😢،حق با دکتر بود،انسان های عادی تحمل یک گلو درد ساده ی سرما خوردگی را ندارند حالا علی اش،پاره ی تنش چطور این حنجره مصنوعی را تحمل می کند و دم از درد نمی زند چیز عجیبی است. افکار منفی سراغ مادر آمده بود:" نکنه بچه ام مشکل دیگه ای براش پیش اومده و دکتر آن را پنهون کرد؟!😐!!؟ نکنه....." اما باز به خود نهیب می زد که این فکرهای عجیب و مسخره چیست!؟ اگر مشکل خاصی باشد دکتر می گوید. پرستار به علی یک سرم مسکن قوی زد و علی خوابش برد. دوستان علی هم نگران بودند،اما خلوت مادر پسر را بهم نزدند،اجازه دادند که مادر با یگانه پسرش تنها باشد . استاد گفت:" حاج خانوم،بهتره ما بیرون باشیم تا علی آقا استراحت کنه و خوب بشه زود ان شاءالله، ما همین نزدیکی هاهستیم،اگه اتفاقی افتاد و کمک خواستین حتما بهمون خبر بدین." مادر لبخند زد و تشکر کرد. سرش را به سمت جانش برگرداند، علی چقدر در خواب دیدنی می شود،مادر در دلش قربان صدقه اش می رفت و صورتش را نوازش می کرد. مادر به یاد اتفاق امروز و دیدن لباسهای گمشده ی علی در تن دوستانش افتاد😁،خنده اش گرفت. _علی مامان،اون کاپشن مشکیه که تازه برات خریدم و چرا نمی پوشی؟!" علی سرش را خاراند،نگاهی به سقف کرد و با خنده گفت:" آ...آ.آهان اون،چیزه اون گم شد مامان😅ببخشید مامان." مادر چشم غره ای به او رفت 🤨 و این کار بارها و بارها تکرار شد و حسابی از این حواس پرتی علی کلافه می شد. مادر یاد کارها و شیطنت های علی می افتاد و می خندید.😄 نگاه به صورت زیبای علی، مادر را به 19 سال قبل برگرداند. وقتی با هم به مسجد می رفتند و یکی و دوسال بیشتر نداشت مدام تسبیح و مهر بر می داشت و بقول خودش :*الله* می خواند. بزرگتر هم که شد هر جا می رفت تسبیح می خرید. دوران ابتدایی اش وصف ناشدنی بود،اصلا در تصور مادر نمی گنجید،علی وقتی 7 و 8 سال داشت یک هیئت کودکانه با دوستانش در مدرسه درست کرده بود، و اصرار داشت برایش عَلَم بخرند تا با آن برای امام حسین علیه السلام عزا داری کند. مادر هم که اینقدر اصرارش را دید،با مشورت پدرش برایش یک عَلَم کوچک خریدند و اینطور علی اکبرشان از همان کودکی علمدار هیئت سیدالشهدا علیه السلام شد🙂. مادر آهی کشید و با لبخند در دلش گفت:" چقدر بزرگ شدی مامان جان، علی جانم ،تو از همان اول مرد به دنیا اومدی و مردانه رفتار کردی😌،از همان بچگی ات رفتاری مردانه داشتی و هیچ کس در تو رفتار کودکانه را نمی دید،چقدر بزرگ شدی علی اکبرم😘،ماشالله مامان. " ادامه دارد ... نویسنده : سرکار خانم یحیی زاده