🍃🍂🍃🍂🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
#دلارام_من💘
#قسمت_145
✍🏻#فاطمه_شکیبا
علی چند قدمی ما ایستاده و پشتش به ماست؛ در دل حرص میخورم که در این
بین الطلوعین زیبای حرم که میخواهم با حامد تنها باشم، وبال گردنمان شده.
برمیگردد و به طرف حامد می آید؛ انگار اصلا مرا نمیبیند؛ من هم همینطور؛ دو
چفیه زرد لبنانی میدهد به حامد، حامد یکی را به من میدهد.
تازه متوجه میشوم
دور گردن علی هم یکی از همان هاست. حامد توضیح میدهد:
- یه هیئت از بچه های حزب الله تو صحن قدس سینه زنی و دعا داشتن، رفتیم
پیششون؛ باهم دوست شدیم، اونام چندتا چفیه بهمون دادن که یکی ام برای تو
گرفتم، متبرکه به ضریح سیده زینب(علیها السلام)، ما بردیم به ضریح آقا هم
متبرکش کردیم.
چفیه را روی صورتم میگذارم، بوی حرم میدهد، بوی بانوی دمشق را؛ انگار چنگ در
ضریح خود خانم انداختهام؛ راستی زینبیه خلوتتر از اینجاست؛ مثل مشهد شلوغ
نیست؛ میتوان به راحتی سرت را به ضریح تکیه بدهی و در خم گیسویش امید دراز
ببندی.
حامد چفیه را دور گردن میاندازد: شمام هم بنداز که گمت نکنم!
لبخند کوچکی میزنم و چفیه را از زیر چادر میبندم؛ مینشینیم روی فرش های
صحن؛ علی هم که توسط حامد کاملا توجیه شده، با فاصله از ما مینشیند و کتاب
کوچکی را جلوی صورتش باز میکند؛ به گمانم قرآن یا مفاتیح باشد.
چشمان حامد به گنبد دوخته شده و زمزمه میکند، دوست دارم برایم قرآن بخواند؛
بی آنکه به زبان بیاورم خواست هام را میفهمد و قرآن جیبیاش را درمی آورد. طوری
میخواند که فقط خودمان بشنویم؛ چشم از پنجره فولاد برمیدارم و به حامد نگاه می کنم
↩️#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع🚫
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🍂🍃🍂🍃