🍃🍂🍃🍂🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
#دلارام_من💘
#قسمت_158
✍🏻#فاطمه_شکیبا
دل سپرده ام به دلارام ؛ از خودش خواسته ام هوایم را داشته باشد؛
زیارتمان که تمام
میشود، حامد سنگینتر قدم برمیدارد؛ دوست ندارد برود؛ به در هرصحن که
میرسیم، چند دقیقه ای سرش را رو در میگذارد و گریه میکند، به گنبد خیره
میشود و حرف میزند با نگاهش؛
دست بر سینه میگذارد و خم میشود، دست
تکان میدهد و سخت از گنبد چشم برمیدارد؛ هوای صحن را تا میتواند در ریه اش
میکشد و میخواند: ای سلطان کرم... سایه ات روی سرم... باز آقا بطلب که بیام به
حرم...
همین حالات غریبش میترساندم؛ میدانم او از امام شهادت میخواهد و من، او را!
باید همه چیز را به صاحب این حرم سپرد که میداند حاجت کدام یک از ما به
قضای الهی نزدیکتر است؟
دقیقا دم رفتن به همه گفت میخواهد برود و حالا عمه حسابی دلخور است، در راه
فرودگاه همه ساکت بودند؛ عمه گرفته تر از همه و من در فکر خواب دیشب! انقدر
این خواب برایم تکرار شده که در صادقه بودنش شک ندارم، اما هربار که میبینمش
برایم تازه است؛ هنوز هم نمیدانم تعبیرش چیست؟
حامد از همه سرحالتر است؛ همپای ما سال نها را طی میکند و حرف میزند
برایمان؛ علی گرفته است و پدر و مادرش هنوز مبهوتند. اما من میدانم باید لحظه
لحظه را با تمام وجودم درک کنم وقدرشان را بدانم؛ به سالن پرواز که میرسیم، حامد
خداحافظی را از حاج مرتضی شروع میکند، مثل پدر و پسر یکدیگر را در آغوش
میگیرند، نمیدانم حاج مرتضی علی را چطور بدرقه کرده ولی با حامد مثل پسر خودش رفتار میکند.
↩️#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع🚫
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🍂🍃🍂🍃