💔🍃🍂💔🍃🍂💔
#دلارام_من💔
#قسمت_192
✍🏻#فاطمه_شکیبا
نرگس با چهرهای سرخ و چشمان ورم کرده از اتاق بیرون می آید و در ایوان میایستد.
با دیدن من، دوباره بغضش میشکند؛ صدایم چند بار در گلویم میپیچد تا خارج
شود: چرا نمیگید چی شده؟
زنگ میزنند، عمو در را باز میکند، علی ست که سلام دست و پا شکسته ای میکند و
با دیدن من، سر به زیر میاندازد؛ راضیه خانم پشت سر علی وارد میشود و دست
میزند سر شانه ام: چرا اینجا ایستادی عزیزم؟ بیا بریم تو، چقدر خاکی شدی!
صدای همه پر از بغض است. میپرسم: چی شده؟ اینجا چه خبره؟
و با نگاهم صورتشان را می کاوم. بلندتر می"نالم: چی شده؟ چر ا بهم نمیگین؟
وقتی جواب نمیشنوم، دست به دامان علی میشوم که دارد میرود به اتاق. صدایم
شبیه فریاد است: علی آقا! شما بگین چه خبره!
علی در آستانه در میایستد، پشتش به من است؛ سرش را روی چارچوب در
میگذارد و شانه هایش میلرزند؛ الان است که قلبم از سینه بیرون بزند؛ راضیه خانم
میخواهد آرامم کند: آروم عزیزم! چرا بیتابی میکنی؟ آروم باش تا بگیم!
- آرومم... به خدا آرومم! شما که نمیگین ناآروم میشم.
راضیه خانم میبردَم به اتاق، عمه را میبینم که نشسته بین جمع خانمها؛ اشکی از
گوشه چشم راضیه خانم سر میزند، عمه مرا که میبیند میزند توی صورتش: دیدی
حامد شهید شد؟
صدایش چندبار در ذهنم میپیچد؛ درد عجیبی در ستون فقراتم میپیچد و بالا
می آید تا برسد به مغزم؛ انگار یک جریان الکتریکی به سرم رسیده باشد، مغزم تکان میخورد
💔🍃🍂💔🍃🍂