💔🍃🍂💔🍃🍂
#دلارام_من💔
#قسمت_194
✍🏻#فاطمه_شکیبا
شانه هایش از شدت گریه میلرزند، صدای مرثیه خواندنش در گوشم نامفهوم است،
به خودم می آیم؛ اینکه مادر است!
عمه برعکس او، ساکت و متین به سمت خیمه میرود؛ از عمه میپرسم: پس حامد
کجاست؟
دستم ر ا میگیرد و دنبال خودش میکشد؛ از بلندگوهای خیمه صدای مداحی
میآید: سلام عزیز پرپرم/ سلام عزیز برادرم/ سلام فدایی حسین/ سالم مدافع
حرم...
یک آمبولانس جلوی در خیمه ایستاده و جلوی در کمی ازدحام است؛ حسم میگوید
حامد هم آنجاست، از شوق قدم تند میکنم، کسی هلم میدهد و مردم راه را برایم
باز میکنند، وارد خیمه میشوم.
- حامد تو اینجایی؟
فکر کنم این جمله را بلند گفته ام، چشمانم فقط حامد را میبیند؛ مینشینم و دست
میکشم به سر و صورتش؛ سربندی که به سرش بسته اند خونی ست. صورتش هم با
وجود چند زخم، به ماه شب چهارده میماند.
به اندازه تمام هجده سالی که نداشتمش و دو سالی که با هم بودیم میبوسمش،
میبویمش و نوازشش میکنم؛ مهم نیست کسی ببیند یا نه، التماس میکنم بیدار
شود، آخر چه جای خوابیدن است بین اینهمه آدم؟
چقدر سر و صدای گریه ها زیاد
است، مگر نمیدانند حامد تازه رسیده و خسته است، باید استراحت کند.
چه
لبخند شیرینی هم بر لب دارد! حتما خواب خدا را میبیند؛ بوی گلاب میدهد،
بوی عطر، بوی حرم.
💔🍃🍂💔🍃🍂