♥️♠️♥️
رمان عشق با طعم سادگی♥️
#قسمت_31
حس می کردم صورتم سرخ شده و صدای خنده بابا بلندترشد.. قدمهام رو تند کردم سمت حیاط
وهمون طور که از کنار محمد رد میشدم گفتم: دارم براتون دوقلوهای خنگ
محمد به محسن روبه روش چشمکی زد و با تخسی گفت: خب حالا برو فقط مواظب باش این قدر
هول کردی شصت پات نره تو چشمت
دلم نیومد بدون نیشگون از کنارش بگذرم گاهی شورش رو در می آوردن این دوقلوها برای اذیت
کردن من.
با قدمهای تندم تقریبا پریدم جلوی امیر علی ...چون سربه زیر بود با ترس یک قدم عقب رفت و
من نتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم
_سالم...ترسوندمت ؟
نفس بلندی کشید _سالم
دستم رو جلو بردم _خوبی؟
به دستم نگاهی کردو سرش کلافه پایین افتاد _ممنون
بچگانه گفتم: امیرعلی دستم شکست
انگار کالفه تر شد_چیزه محیا ببین... من...
آروم دستم مشت شدو کنارم افتاد_بیخیال دوست نداری دست بدی نده
پوفی کرد و سرش بالا اومد و دستهاش هم جلوی صورتم_قصه نباف ...دستهام سیاه بود
...میدونم که باید دستهام رو میشستم ...میدونم که..
پریدم وسط حرفش _خب حالا مگه چی شده چرا این قدر عصبی؟ ...سیاه بودن دستهات طبیعیه
چون شغلت این رو ایجاب میکنه
بازهم چشمهاش پر از سوال شدو تعجب... ولی زود نگاه ازم گرفت_به هر حال میدونم اشتباه
اینجوری مهمونی رفتن ولی خب نشد...
کلافگی و عصبی بودنش من رو هم کلافه می کردو نمیفهمیدم چرا...
نمی خواستم ببینم امیر علی ام رو این قدر کلافه فقط به خاطر دستهای سیاهش !
#ادامه_دارد
♥️♠️♥️
🍃🍂🍃🍂🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
#دلارام_من💘
#قسمت_31
✍🏻#فاطمه_شکیبا
همه طرف پر است از »یا حسین شهید "ع"یا قمر بنی هاشم "ع"یا زینب
کبری "س" و...
به خانه میرسیم که بوی اسفند و نذری از حیاطش به آسمان رفته و سردر و همه
جای خانه پر از پرچم است، در خانه باز است و میآیند و میروند. تابحال در روز
ندیده بودم اینجا را؛ گرچه هرشب محرم اینجا آمدهایم.
زن عمو جلوتر از من وارد میشود؛ دیگ بزرگی روی چهارپایه درحال جوشیدن است و
چند نفر بالای دیگ، به نوبت با ملاقه بسیار بزرگ و بلندی آن را هم میزنند و
صلوات میفرستند؛ هنوز در حیاط ایستادهایم که هانیه خانم جلو میآید و بعد از
احوالپرسی، راهنماییمان میکند که داخل شویم.
- تشریف بیارید تو... ختم قرآن داریم و بعد هم یه روضه مختصر.
کنار پنجره نشسته ام و رحل قرآن جلویم باز است؛ هانیه خانم با دیدن کسی
عذرخواهی میکند و به حیاط میرود؛ صدایش را میشنوم: آقاحامد، بچه ها رو جمع
کن باهم این نذریا رو ببر ین پخش کنین.
صدای جوانی چشم میگوید. چقدر این صدا آشناست! برمیگردم و بیرون را نگاه
میکنم، از تعجب دلم میخواهد فریاد بزنم، حامد است که مشغول جمع کردن
پسربچه ها و سپردن سینی نذری به آنهاست! او اینجا چکار میکند؟ هیچ جوابی
برای انبوه مجهوالت ذهنم پیدا نمیکنم؛
ساکت میمانم، پیراهن مشکی اش خاکی
است و صورت خستهاش نشان میدهد حسابی گرم کار بوده.
ختم قرآن تمام میشود و با آمدن مداح، همه چیز از یادم میرود و دل میسپارم به
زیارت آل یاسین که خانمی آن را میخواند؛ از همان اهل مجلس، بدون میکروفون
میخواند و خواهش میکند درها را ببندند که صدایش بیرون نرود.
↩️#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع🚫
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🌹🍃🌹🍃🌹