eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
401 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️♠️♥️ رمان عشق با طعم سادگی♥️ چادرم رو به جالباسی دم در آویز کردم و همونطور که گونه مامان بزرگ رو می بوسیدم گفتم: حتما ...تعمیرگاه... راستش امروز باهاش صحبت نکردم با عمه میاد دیگه! مامان بزرگ هم صورتم رو بوسید_امان از شما جوون ها...الان تو باید بدونی شوهرت کجاست دختر! لبخند مظلومی زدم و بحث رو عوض _امشب عمه هدی و عمو مهدی هم میان ؟ مامان بزرگ هم قدمم شد و مثل همیشه از درد دستش روی زانوش بود _مهدی جایی دعوت بود ولی هدی گفت اگه آقا مصطفی زودتر بیاد خونه میان لبخندی به صورت مامان بزرگ پاشیدم خوب بود که دیگه دنباله ماجرا رو نگرفت تا توبیخم کنه! _چه خوب دلم تنگ شده برای همه مامان بزرگ هم با خنده سرش رو تکون داد و من با دیدن بابابزرگ رفتم سمتش. دستم روی شونه بابابزرگ گذاشتم که بلند نشه و گونه زبرش رو بوسیدم _سلام بابابزرگ خوبین؟ دست بابابزرگ هم حلقه شد دور شونه ام و صورتم رو بوسید_ سلام دختر بابا خوبی؟کم پیداشدی لبم رو گزیدم_ ببخشید بابابزرگ با همون لبخندی که همیشه روی صورتش بود نگاهم کرد- پس پسرم کو اونم کم پیدا شده! با گیجی گفتم _پسرتون؟ بابا چون حواسش به ما بود با خنده و بلند گفت: امیرعلی دیگه ابروهام و بالا دادم و نگاه بابابزرگ خندون شد از آهان گفتن بامزه من
🍃🍂🍃🍂🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 💘 ✍🏻 نگاهم به حیاط برمیگردد، چرا متوجه حوض فیروزه ای و درخت انگورشان نشدم؟ چقدر این منظره آشناست، گویا قبلا اینجا بوده ام. چیزهایی که تا الان دیده ام، باعث شده همه جای خانه را با دقت از نظر بگذرانم؛ روی میزی که با نرگس کنارش نشسته ایم، چند قاب عکس کوچک گذاشتهاند، نمیدانم چرا نرگس مضطرب است؛ قبل از این که به قابها نگاه کنم، همراهم زنگ میخورد، عموست که میگوید تا پنج دقیقه دیگر میرسد، به زن عمو میگویم آماده باشد و درحالی که چادر سرم میکنم، به عکسها خیره میشوم؛ یکی از عکسها به چشمم آشنا میآید: مردی چهارشانه و قدبلند، با محاسن مرتب و کوتاه و چشمان درشت مشکی که دخترکی یکساله را روی پایش نشانده و در حیاطی به سبک خانه های قدیمی، زیر درخت انگور نشسته! دخترک یکساله... دخترکی که مطمئنم حوراء نام دارد. نرگس، هانیه خانم و زن عمو که متوجه دقتم به عکس شده اند، با اضطرابی بیسابقه صدایم میزنند: حوراء... عزیزم... چیزی شده؟ بدون اینکه چشم از عکس بگیرم میگویم: این آقا... این آقا کیه؟ این دختره منم. عکس بعدی را میبینم که یک خانواده چهارنفره را نشان میدهد؛ زن و مردی جوان و دخترکی یکساله و حوراء نام، و پسرکی پنج شش ساله، زن جوان که پسرش را بر زانو نشانده هم. صدای اطرافیان را گنگ میشنوم و فقط میگویم: مامان... عکس مامان من اینجا چکار میکنه؟ حالم به غریقی میماند که حتی نمیداند کجا را میتواند چنگ بزند؛ ذهنم قدرت تحلیلش را از دست داده، دست به دامان زن عمو میشوم. ↩️ 🚫 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🍂🍃🍂🍃