eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
401 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️♠️♥️ رمان عشق با طعم سادگی♥️ _آینده ترس داره ؟به چی شک داری امیرعلی ؟ امیرعلی_ ترس داره خانومی ! وقتی صبرو تحملت لبریز بشه! وقتی حرف مردم بشه برات عذاب ! وقتی برسی به واقعیت زندگی!وقتی... پریدم وسط حرفش... خانومی گفتنش آرامش پشت آرامش به قلبم سرازیر کرده بود! مگر مهم بود این حرفهایی که می خواست از بین ببره این آرامش رو! _ من نمیفهمم معنی این وقتی گفتن ها رو ...دلیل ترست رو از کدوم واقعیت! ولی یک چیزی یادت باشه من از روی حرف مردم زندگی ام رو بالا پایین نمی کنم ...من دوست دارم خودم باشم خود خودم در کنارتو پر از حضورتو مگه مهم حرف مردمی که همیشه هست؟!!! چشمهاش حرف داشت ولی برق عجیبی هم میزد و من رو خوشحال کرد از گفتن حرفی که از ته قلبم بود! امیرسام رو محکم بوسیدم و گذاشتمش توی بغل امیر علی: _حالا هم شما این آقا خوشگله رو نگه دار تا من برم یک سینی چایی بریزم بیارم خستگی آقامون دربره دیگه هر وقت من و ببینه ترس برش نداره و شک کنه به دوست داشتن من! لبخند محوی روی صورتش نشست و برق چشمهاش بیشتر شد و کال رفت اون الیه غمی که پرده انداخته بود روی نگاهش...ولی من حسابی خجالت کشیدم از جمله هایی که بی پروا گفته بودم ! باز آشپزخونه شده بود مرکز گفتگوهای خانومانه ...عطیه هم چایی می ریخت و رنگ چایی هر فنجون رو چک می کرد بعد از آبجوش ریختن! غرزدم _خوبه رفتی یک سینی چایی بریزی ها یک ساعته معطل کردی! آخرین فنجون رو توی سینی گذاشت_چیه صحبتهاتون با آقاتون گل انداخته بود که ! بیچاره داداشم و وایستاده گرفته بودی به صحبت! حالا چی شد یاد چایی افتادی نکنه گلو آقاتون خشک شده؟! مشتم رو آروم کوبیدم به بازوش_به تو چه بچه پرو! سینی رو چرخوندم و از روی کابینت برداشتم عطیه_آی آی خانوم کجا؟ سه ساعت دارم زحمت می کشم چایی خوشرنگ میریزم اونوقت تو داری میری برای خودشیرینی! چشم غره ظریفی بهش رفتم که مامان و نفیسه جون به ما خندیدن و عمه از من طرفداری کرد عمه_ عطیه این چه حرفیه...)روبه من ادامه داد( بروعمه دستتم درد نکنه امیرعلی که حسابی خسته است ظهرهم خونه نیومده بود بچه ام... خدا خیرش بده باباش رو باز نشسته کرده خودش همه کارها رو انجام میده توی دلم قربون صدقه امیرعلی رفتم که خسته بود ولی بازم باهمه سرحال و مهربون احوالپرسی کرده بود... لبخندی بی اختیار روی صورتم و پر کرد که از نگاه نفیسه دور نموندو یک تای ابروش بالا پرید ! _فکر نمی کردم من و تو باهم جاری بشیم محیا جون! با حرف نفیسه که کنار من نشسته بود نگاه از امیرعلی گرفتم که داشت با یک توپ نارنجی با امیرسام بازی می کرد! خنده کوتاهی کردم_حالا ناراحتین نفیسه خانوم خندید_نه این چه حرفیه دختر ! فقط فکر نمی کردم جواب مثبت بدی! بی اختیار یک تای ابروم بالا رفت و نگاهم چرخید روی امیرعلی که به خاطر نزدیک بودن به ما صدای نفیسه رو شنیده بود ...حس کردم توپ توی دستش مشت شد ! _چرا نباید جواب مثبت میدادم؟ صداش رو آروم کرد و زد به در شوخی _خودمونیم حالا محض فامیلی بود دیگه ...رودربایستی و دلخوری نشه و از این حرف ها ! با تعجب خندیدم به این بحث مسخره_نه اتفاقا خودم قبول کردم بدون دخالت یا فکر کردن به این چیزهایی که میگید ! اینبار نوبت نفیسه بود که به جای یک ابرو هر دو لنگ ابروهای کوتاه و رنگ کرده اش بالا بپره: _خوبه!... راستش تو این دوره و زمونه کمتر کسی با این چیزها کنار میاد؟ ♥️♠️♥️
🍃🍂🍃🍂🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 💘 _بابات دلش نمیخواست مامانت اذیت بشه، مامانتم خب تو ناز و نعمت بزرگ شده بود، عادت به زندگی سخت نداشت؛ توافقی طلاق گرفتن، بابات با اصرار حامدو نگه داشت، مادرتم تونست با یکی از فامیل هاشون که بیشتر بهش میخورد ازدواج کنه؛ بابات همیشه میگفت خیالش راحته که تو آرامش داری، برای همینم نمیخواست کسی آرامشتو بهم بزنه؛ میگفت بابای مریض به چه دردش میخوره؟ اما این آخرا... خیلی دلش برات تنگ شده بود... ازت خبر میگرفت، عکساتو میدید... حتی چندبار به سختی با ویلچر اومد از دور تماشات کرد... خیلی دلش دختر میخواست. گریه مان شدت میگیرد؛ کاش پدر میدانست من هم این سالها چقدر دلم پدر میخواسته... کاش اجازه میداد ببینمش... قبل از اینکه برای همیشه برود. عمو با صدای گرفته میگوید: مامانتم نمیخواست تو خبردار بشی، حتی بعد شهادت عباس، میگفت آرامشت بهم میخوره و هروقت لازم بشه بهت میگه؛ نمیذاشت فامیلای پدری دور و برت بیان، حتی به حامدم خیلی توجه نمیکرد و اجازه نداد تو رو ببینه، من همرزم عباس بودم... خیلی دلم میخواست یه کمکی بهش بکنم... ولی نشد. انگار زندگی با دشواریهایش، محکم مرا در پنجه میفشارد؛ درخودم جمع میشوم و زانوانم را بغل میگیرم؛ صدای هق هقم خفه میشود، هانیه خانم میپرسد: پس حامد کجاست؟ الان که باید باشه، نیست! نرگس من من میکند: جواب نمیده، خاموشه! - یعنی چی که خاموشه؟ نجمه با ترس و تردید میگوید: مگه امروز پرواز نداشت؟ ↩️ 🚫 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🍂🍃🍂🍃