🍃🍂🍃🍂🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
#دلارام_من💘
#قسمت_68
✍🏻#فاطمه_شکیبا
حس بی سابقه ای است؛ حس دوست داشته شدن؛ حامد میگوید باید برود اما یکی
دو ساعت قبل از نماز صبح می آید دنبالمان که برویم حرم؛ اینجا بهشت است،
بهشت.
محبت های حامد و عمه کار خودش را کرده و حسابی وابسته اشان شده ام؛ اما هنوز
بلد نیستم مثل آنها محبتم را نشان دهم؛ من هم به اندازه خودشان دوستشان دارم
اما یاد نگرفته ام همین حرف را به زبان بیاورم، تنها کاری که بلدم، نشان دادن علاقه با
روش های عملی است، مثال اتو زدن لباسهای حامد یا شستن ظرفها برای عمه.
حامد خیلی اصرار دارد نیما را ببیند اما من حوصله نیما را ندارم، اصلا بعد از
برگشتمان از کربلا خبری هم از او ندارم.
بدون اینکه لباس هایم را دربیاورم، خودم را روی تخت رها میکنم؛ صدای عمه را که
برای ناهار صدایم میکند گنگ میشنوم؛ چشمانم درحال گرم شدن است که ناگاه
زنگ پیامک، از جا میپراندم؛
هرکسی باشد نمیداند نباید این ساعت به من که تازه
از کلاس برگشته ام پیام دهد؟ بعله، خودش است "نیما!" پسر گیتار و قهوه و وقت
نشناس! نوشته: میشه ببینمت؟ خواهش میکنم... دیگه مثل دفعه های قبل نیس...
تو رو به هرکی میپرستی جواب بده!
پیامک را اول در خواب میخوانم، اما لحنش باعث میشود هشیارتر شوم و چند دور
دیگر بخوانمش؛ چشمانم گرد میشود و سر جایم مینشینم، خواب از سرم پریده،
باورم نمیشود نیما باشد، هیچوقت اینطور پیام نمیداد؛ حتما دوست دخترش گوشی
را برداشته و خواسته شیطنتی بکند، یا... چه میدانم!
از خصوصیات بارز نیما این
است که در مشکلات، دست به دامان کسی نمیشود و خودش انقدر دست و پا
میزند تا مشکلش حل شود؛ مادر هردومان را اینطور تربیت کرده، روش تربیتی بدی نیست!
↩️#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع🚫
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🍂🍃🍂🍃