🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🍂🍃🍂🍃
#دلارام_من💘
#قسمت_69
✍🏻#فاطمه_شکیبا
ولمان کرده وسط مشکل و گفته: "خودت حلش کن" و گذاشته رفته!
مثل
قدیم که برای آموزش شنا، شاگرد را میانداختند توی رودخانه و میرفتند، یا میمرد
یا شنا یاد میگرفت!
اما حالا نمیدانم چه شده که نیما چنین پیامی برایم داده؛ حتی شوخیاش هم برای
نیما افت دارد!
از پایین صدای حامد می آید که مثل همیشه با سر و صدای زیاد
رسیده خانه و بلبل زبانی میکند.
جواب نمیدهم؛ تا من لباسهایم را عوض کنم و آبی به صورتم بزنم، حامد هم
نشسته سر سفره و حالم را میپرسد و سربه سرم میگذارد؛ او برعکس من، خستگی
و دغدغه های کاریاش را داخل خانه نمی آورد؛ اما من ذهنم درگیر پیامک نیماست،
طوری که نمیفهمم حامد کی غذایم را کشید و گذاشت جلویم.
حامد معتقد است: ناهار مثل گلوله میمونه، تا میخوری باید بیفتی!
اما من اعتقاد دیگری دارم، برای همین وقتی حامد بعد از ناهار، وسط هال دراز
کشیده، میروم سراغش و تکانش میدهم: پاشو پاشو پاشو کارت دارم!
حامد که چشمانش تازه درحال گرم شدن بوده، زیرلب غر میزند: قدیما خواهرا
میدیدن داداششون خوابه، ملافه میکشیدن روش.
ناخرسند و خواب آلود مینشیند و با چشمان خستهاش نگاهم میکند: بفرمایید!
اوامر؟
- نیما بهم پیام داده.
درحالی که پلکهایش را به زور نگه داشته میگوید: خوب؟ جوابشو بده!
↩️#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع🚫
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🍂🍃🍂🍃