🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🍂🍃🍂🍃
#دلارام_من💘
#قسمت_70
✍🏻#فاطمه_شکیبا
برای رساندن منظورم، پیامک را نشانش میدهم؛ وقتی میخواند چهره اش از حالت
خواب آلود به حالت متعجب تغییر شکل میدهد: نگفته چیشده؟
- نه ولی نیما هیچوقت اینجوری پیام نمیداد؛ اصلا با این مدل حرف زدن بیگانه بود،
نمیدونم چیشده که اومده اینجوری منت منو میکشه!
- خوب پس یعنی خیلی مشکلش حاده، فقطم به تو امید داره، یه قرار بذار ببینیش.
حرف حامد برایم حجت است، اما دلم میخواهد کمی روی نیما را هم کم کنم، شاید
بد نباشد پز خانواده ام را بدهم! یک مانور قدرت کوچک که اشکالی ندارد، دارد؟
برای
همین به حامد میگویم: میشه تو هم باهام بیای؟
قدری فکر میکند: خوب شاید میخواد فقط تو رو ببینه.
- خب اگه صحبت شخصی داشت میگم به خودم بگه، مگه نمیخواستی ببینیش؟
حامد از خدا خواسته قبول میکند، من هم خیلی خشک و معمولی برای نیما
مینویسم: سلام. پنجشنبه باغ غدیر، ساعت چهار. میبینمت.
یکی از چیزهایی که مادرم یادمان داده، آن تایم بودن است؛ پدر نیما هم به
وقتشناسی اهمیت زیادی میدهد؛ اما نمیدانم چرا نیما دیر کرده؟ حامد ساعتش
را نگاه میکند و میگوید: حالا این برادر کوچیکه ما چجور آدمی هست؟
نیشخند میزنم: به قول خودش پسری از جنس گیتار و قهوه و کتاب! البته فقط من
میتونم حریف زبونش بشم.
جوانی ژولیده با لباس سیاه به سمتمان می آید؛ به چهره اش دقیق میشوم؛ نیماست!
باورم نمیشود، نیما هیچوقت با این وضع در خانه هم نمیچرخید، چه رسد به پارک.
↩️#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع🚫
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🍂🍃🍂🍃