🍃🍂🍃🍂🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
#دلارام_من💘
#قسمت_78
✍🏻#فاطمه_شکیبا
صدای ناآشنایم باعث میشود یکتا سربرگرداند؛ او هم با دیدن من کمی شوکه
میشود و شالش را جلو میکشد، آخر برای همه غیرقابل باور است که نیما، خواهری
چادری داشته باشد!
دست دراز میکنم و لبخند میزنم: حوراء هستم، خواهر نیما.
هنوز از تعجبش چیز ی کم نشده، با تردید دست میدهد و رو به من مینشیند؛
دختر ریزنقش و زیبایی است، از مادرش اجازه میگیرم که روی صندلی بنشینم:
میشه تنهایی حرف بزنیم؟
مادرش سر تکان میدهد و میرود؛ رو به یکتا میکنم: من خبر نداشتم از این رابطه،
چون خیلی وقته با نیما زندگی نمیکنم، اما وقتی نیما اومد ماجرا رو برام گفت خیلی
داغون شده بود، دائم میگفت تو همه زندگیشی و نمیخواد از دستت بده.
با همان حالت محزون و صدای گرفته میگوید: پس چرا بهم سر نزد؟
- طاقت نداشت رو تخت بیمارستان ببینتت، بعدم الان خودش نمیدونه با دنیا و
خودش و خدا چند چنده.
طوری نگاهم میکند که یعنی بیشتر توضیح دهم؛ سعی میکنم رو راست باشم اما
ناراحتش هم نکنم: ببین عزیزم، من با نوع دوستی شما موافق نیستم؛ چون برای
هردوتون ضرر داره، اما نمیتونم به نیما اجازه بدم که الان تو این موقعیت تو رو ول
کنه، چون برام خیلی مهمه که احساس تو له نشه، الانم اومدم بگم نیما نه فراموشت
کرده، نه میخواد فراموشت کنه
↩️#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع🚫
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🍂🍃🍂🍃